در تاریخ و داستانها روایات زیادی از شاه عباس نقل شده که به طرق مختلف در جامعه میگشته و از اوضاع و احوال مردم با خبر می شده است.از جمله یکی از حکایات این است که یک روز صبح شاه عباس با همراهانش در خیابانهای اصفهان قدم میزده و یکمرتبه متوجه مردی در کنار پیاده رو میشود که به حالت بسیار بدی در کنار دیوار افتاده و آه و ناله میکند.شاه با تعجب می پرسد که او را چه میشود و یکی از اطرافیان میگوید قربان ایشان خمار هستند!شاه میپرسد که خمار است یعنی چه و به شاه میگویند که او نیاز به تریاک دارد.شاه فوراً دستور میدهد که برایش تریاک فراهم کنند و سپس به گردش ادامه میدهد.عصرهنگام برگشت شاه دوباره همان مرد را با همان حال در کنار دیوار میبیند منتها این بار به جای آه و ناله چرت میزند؛شاه میپرسد مگر برای او تریاک فراهم نکردید که او هنوز در این حالت است و یکی از اطرافیان جواب میدهد چرا قربان الان ایشان نشئه است!شاه عباس بلافاصله با عصبانیت دستور میدهد که این پدر سوخته را بکشید که نه نشئه اش برای این جامعه سودی دارد و نه خمارش!!حال کجاست شاه عباس که ببیند یک نشئه بیست سال است که بر همان مملکتی که او شاهش بود خلافت میکند. |
۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه
شاه عباس و خلیفه خامنه ای
سرکوبگران را بشناسیم
نوشته یک دانشجوی پزشکی
نوشته یک دانشجوی پزشکیBy multisoundسلام |