۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

رستم نامه




از فرهاد ایرانی









 به سال هزار و سیصد و پنج و هشت
 خبر های بد چونکه خوب پخش گشت
خبر  درز کرد چون درون بهشت
 که آخوند به تخت کیان بر نشست
بشد روح رستم همی در عذاب
 از اخبار مربوط به آن انقلاب
هراسان به در گاه یزدان دوید
به خاک اوفتاد و به سویش خزید
دهان پر  ز آه و ز سینه فقان 
هم اشکش چو سیل از دو دیده روان
که ای آفریننده ی خاک و آب 
شنیدم که اوضاع شده بس خراب
که در ملک جمشید و گیو و قباد
 به پا گشته دستگاه ظلم و فساد
شنیدم که آخوند شده رأس کار
که جای عمل را گرفته شعار
که بر کرسی موبد موبدان
لمیدست ملای چیز در فلان
صد او ریده فتوی ز علم زیاد
که مردم ، مال خره اقتصاد
پی لغو آئین نوروزی است 
عجب جاکش رذل پفیوزی است
به جای دری واژه تازی است 
به جای گذشته کنون ماضی است
سپاه دلیران شده تار و مار
 ز نیرنگ روحانی جیره خوار
به راس سپه جای من نامدار 
یکی دزد جیب بر ز دروازه غار
و از دست یک مشت گه بی بخار
شده زندگی بر همه زهر مار
همه تاروپود وطن پاره است
تو گوئی ابلیس همه کاره است
نظر چیست شما را عالیجناب؟ 
که این انقلاب است یا منجلاب؟
بود خواهشم از تو پروردگار 
میفکن به فردا تو امروز کار
بده رخصتی تا به گرز گران 
بکوبم بنیاد ویرانگران
شنیدم که قم مرکز فتنه است 
همه کار آخوند بد کینه است
مرا هفت روز مرخصی لازم است 
چون این بنده فردا به قم عازم است....
خداوند چو در خواست رستم شنید
غری زد سگرمه به هم کشید
کمی من ومن و کمی فس و فس 
دوتا سرفه کرد و کمی خس و خس
سراپای رستم ورانداز کرد 
سپس لب چنین بر سخن باز کرد
جهان پهلوانا حواست کجاست؟ 
پریشانی خاطرت پس چراست؟
چه سال بر هزار است اکنون فزون 
که پارسی از ایران برفتست برون
به غیر از جمعی انگشت شمار 
نماندست به جای زان نژاد و تبار
ز تازی و ترک و مغول شد پدید
چه قومی که مانند آن کس ندید
همه فاسد و راشی و مرتشی 
ز بازاری و کاسب و ارتشی 
همه مدعی حاسد و کینه توز 
وکیل و وزیر، شاطر و پینه دوز
نباشد چو در دفع ظلم متفق 
چه باشد بهتر از این مستحق؟
جهان پهلوان چون شنید آن سخن 
ز بهت باز ماندش دماغ و دهن
به دوردست دو چشمش کمی خیره شد 
سپس ناگهان خشم بر او چیره شد
ز جایش جهید همچو تیر از کمان 
کمی هم کف آورد به دور دهان
فکند برگه ی مرخصی روی میز 
به یک حالت پر ز قهر و ستیز
گرفت دست یزدان مبهوت به دست 
بزد مهر تصویب به برگ و بجست
پرید روی رخش و کشیدش ز دُم 
فرود آمد از عرش ، اطراف قم
چو از دور قم آمدش پیش چشم 
به جوش آمدش خون مر از فرط خشم
ببرد به گرز و بزد سک به رخش 
چنان کز سمش بر جهید آذرخش
همینطور که میتاخت به سوی هدف
خروشان و توفنده و گرز به کف
پدید آمد از دور یکی خر سوار 
روان سوی شهر بر خر راهوار
تهمتن چو نزدیک آن خر رسید 
درنگ کرد و افسار رخش بر کشید
به بانگ رسا گفت به یارو، درود  
کجا میروی با خرد صبح زود؟
نزار از چه روئی چرا خسته ای؟ 
به سر از چه دستار بر بسته ای؟
چرا صورتت چرک و رَخت ژنده است؟ 
مگر مادرت مرده؟یا جنده است؟
سرت را چه کس بربکفتست به سنگ؟ 
چه ریخت و اداست آخر این کُس مشنگ؟
به پاسخ به یک لهجه ی خنده دار 
چنین پس به عرضش رساند خر سوار
که (صبح کم الله به خیر)یا اخی 
چرا بنده را اینهمه تو نخی؟
ندیدی تو عمامه بر زید وعمر؟ 
ویا مست و گیجی تو از شرب خمر؟
اگر روی من چرک و تن خسته است 
دلیلش یکی رمز سر بسته است
ز صبح تا به شب در دعا ونماز 
ز شب تا به صبح نیز به راز ونیاز
عبادت به درگاه حی العظیم 
که اهدی انه باصرات مستقیم 
ضرورت نباشد کنم شستشوی 
مرا چون تیمم بگیرم وضوی
تهمتن چون آن یاوه گوئی شنید 
به بی صبری در بین حرفش دوید
ز اوضاع کشور نمودش سوال 
به پاسخ شنید: بس کن این قیل و قال
که (کشور)دگر نیست مطرح کنون 
که حب الوطن هست عین جنون
چه فرموده ما را امام کبیر 
خمینی دانا و روشن ضمیر
که اسلام فراتر ز آب است و خاک 
چه فرق است میان دمشق و اراک؟
کنون رو کنار و رهم کن تو باز 
که وقتست مرا تنگ و راهم دراز
من و مرکبم عازم مرکزیم 
به دست بوسی آن امام عظیم
چه در سایه ی زهد و تقوا و دین 
و از ماندن جای مهر بر جبین
و چون پاک و دانا و فهمیده ایم 
به مجلس نماینده گردیده ایم
آخر تا همین هفت و هشت ماه پیش 
نه عمامه ام بود و نی پشم و ریش
نه آه در بساط و نه شغل و نه پول 
ز دست تنگی از روی مردم خجول
نه رفته به سربازی و نی معاف 
سر افکنده همچون ابول زیر ناف
ولی با شکوفائی انقلاب 
گرفتیم صد من کره ما ز آب
به فیضیه رفتیم بی دنگ و فنگ 
به تحصیل فقه ما بدون درنگ
و چون خوب به فیضیه دولا شدیم 
وکیل سگ آباد سفلی شدیم
چو فردا به مجلس شوم رهسپار 
من و بنز و راننده و پاسدار
چنین گفت رستم به آن خر سوار
که کیرم به کُس ننت جنده خوار
تو کز محنت مملکت بی غمی 
نشایند که نامت نهند آدمی
بخواندش به بانگ رسا ،سگ پدر 
حوالت نمودش همی کیر خر
چو زان حرف حسابی بور شد 
تفی کرد به رویش وز او دور شد
تهمتن به دیوار قم چون رسید 
صدای عجیبی ز سمتی شنید
یکی نعره میزد چنان دلخراش 
که رستم به شدت دلش سوخت براش
مسیر صدا را چو تعقیب نمود
رسید پای برجی و زان کرد صعود
به بالای برج حفره ای تنگ و تار 
درونش عجوزی به داد و هوار
دو دست بر دهان و به دل پیچ و تاب 
که گوئیش ز نیش رطیل در عذاب
تهمتن چون آن وضع آشفته دید 
گرفتش ز بازو و پیشش کشید
بگفتش چه درد است تورا ای فلان؟ 
به کونت مگر کرده اند استخوان
مگر مار و عقرب به نیشت زده؟
و یا کس لگد  پشت و پیشت زده؟
طرف ماند کمی هاج و واج زان عمل
 نگه کرد به رستم سپس از بغل
به تردید و شک پس گشود او دهن 
که کیستی مگر ای یل پیل تن؟
خداوند ببخشد گناه تورا 
اذان مرا میکنی قطع چرا؟
تهمتن فرمود بر آن بد صدا 
که بس کن پس این پیچ و تاب و ادا
چه سان حرف زشت است مگر این (اذان
که با زجر برون میرود از دهان؟
در آن ضمن به پائین نگه چونکه کرد 
بشد سینه اش پر ز اندوه و درد
چو در زیر برج چند هزار مرد و زن 
کثیف و نهیف رخت ژنده به تن
ز سر تا به پا غرق ادبار و غم 
چو کرم میلولیدند همه توی هم
زنان جملگی در ردای بلند 
وزان جمع بلند بر هوا بوی گند
یکی حوض بد بو و آبی کثیف 
به دورش دو صد مرد ریشو ردیف
بشستند در آن حوض همه دست و روی 
سپس دست خیس میکشیدند به موی
تهمتن نمود از موذن سوال 
چه وضع کثیف است آن و چه حال؟
به پاسخ مؤدب و با ترس و لرز 
به این شرح مؤذن رساندش به عرض
که بختت بلند باد و عمرت دراز 
کنون ظهر شرعیست و وقت نماز
به کار وضویند همه مسلِمان 
چه در رشت، چه در قم، چه در اصفهان
مسلمان مگر نیست عالیجناب؟ 
چه دین است شما را یل مستطاب؟
تهمتن که بود غرق فکری عمیق 
نداد یاوه اش را جوابی دقیق
به پائین برج کرد نگاهی دگر 
بر آورد یکی آه سرد از جگر
به خود گفت پس از روی یأس واسف 
چه حاصل ز وقت را نمودن تلف؟
چنین که وطن رفته در منجلاب 
ز بالاست قطعا که کار است خراب
ز برج پشت رخش پس بیامد فرود 
کشیدش ز دم و به عرش کرد صعود
نمود حبس خود را درون اطاق 
ولو شد به طاقباز و چشمش به طاق
همانطور که خوابیده بود طاقباز 
فرو رفت به خوابی عمیق و دراز
روایت بر آن است که فرزند زال 
بخسبید به آن حال به بیست و سه سال
شب آخر خواب طولانیش 
به خواب دید یکی پیر روحانیش
سیاهش ردا.چهره اش پر ز غم 
کشیده همه عمر تو گوئی ستم
صدایش ضعیف و تنش ناتوان 
تکیده بدن قامتش چون کمان
یکی حاله ی نور به دور سرش 
به سیما چو زرتشت پیامبرش
به حالی نزار پیر فرخنده کیش 
اشارت نمود و بخواندش به پیش
در گوش او گفت چیزی یواش 
نمودش یکی رمز سر بسته فاش
تهمتن چون آن قصه ی تلخ شنید 
هماندم سراسیمه از خواب پرید
تنش یخ به سر درد کرخ پا و دست 
به هر زحمتی بود بلند شد نشست
سخن های زرتشت پیرش به گوش 
به زنگ بود و روحش از آن در خروش
چو کم کم ز نو حالش آمد به جای 
ز جا جست و کش داد سر و دست و پای
نگه کرد در آئینه اندام خود 
کشید میل و دمبل برون از کمد
چهل روز تمام وقت دمبل گرفت 
که تا بازووانش بشد سفت سفت
بزد پشت هم میل چهل روز و شب 
(خودش هم از آن بنیه ماند در عجب)
به آن طرز چو خود را دوباره بساخت 
نمود شانه ریش و سبیل را بتافت
بپوشید سپس جوشن و بست زره 
کشید بند شلوار و سفت زد گره
ببست دشنه آویخت تیر و کمان 
در آورد ز ستوش گرزی گران
یکی نیزه هم تیز و آماده کرد 
ز هر حیث شد آماده بهر نبرد
صعود کرد به زین و نشست شق و رق 
روان شد سپس سوی درگاه حق!
تهمتن چو نزدیک دروازه شد 
به فکر رفت و دلغ دلش تازه شد
به یادش چو آمد که زرتشت پیر 
به مکر گشته در دست شیطان اسیر
که یزدان به بند است و زندانی است 
که چه باعث ننگ ایرانی است
برفتش ز دل صبر و آمد به جوش 
به یک باره برد سوی آن دژ خروش
به سر نیزه و گرز و تیر و کمان
 بیفکند به خاک هنگ دروازه بان
بخواند آیه ای از اوستای زند
 به بالای بارو فکند پس کمند
ز دیوار قلعه چو برق کرد صعود
 در آن سمت به سرعت بیامد فرود
به اطراف خود کرد به دقت نگاه
 به چشمش بخورد خیمه و بارگاه
نگه کرد پس از درز خیمه درون
 به جوشش بیامد در آن لحظه خون
چون از لای درز هم در آندم بدید
 که اهریمن پست و زشت وپلید
لمیده ز پهلو به تختی طلا
 سُر و مُر وگنده تنش بی بلا
به دست تنگ زرین و جامی شراب
 دو سمتش دو سیمین بدن رفته خواب
نقابیش به روی تشک در کنار
 بدل کرده صورت ز پروردگار
به یک گوشه یزدان زبند در گزند
 دو دیو سیاهش نگهبان بند
در آندم چو بگشود یزدان دهن
 چنین گفت بر اهریمن او پس سخن:
که ای رذل خون خوار بی مغز مست
 تو ای کودتاچی بی شرم پست
هزار و چهارصد قریب است به سال
 که حبسم نمودی تو در این موال
فرو کرده ای روی زشت در نقاب
 چو زنهای هرزه به زیر حجاب
دنی و پلید و حرامزاده ای
 به خود نام الله ولی داده ای
بزودی شود لیک مشت تو باز
 به دست یکی گُرد گردن فراز
در آن لحضه اهریمن بد سگال
 بزد قهقه غافل و بی خیال
به صورت بزد ماسک یزدانیش
 به سخره دهان کج به زندانیش
سپس چون به الفاظ زشتش بخواند
 جهان پهلوان را دگر صبر نماند
به چاقوی تیز خیمه را پاره کرد
 به چند ثانیه کار او چاره کرد
به گرز و تبرزین دو دیو را بکشت
 بکوبید سر اهرمن را به مشت
گسست بند و زنجیر ز یزدان پاک
 فکند اهرمن را به پایش به خاک
سپس بوسه زد بر زمین از ادب
 ز خیمه برون رفت ز درب عقب
به دلها چو تابید ز یزدان فروغ
 به سر آمد عمر نظام دروغ
بریدند غیوران از اژدها
 ز جور لئیمان وطن شد رها
به سرعت عوض شد در ایران رژیم
 به کشور به پا شد سروری عظیم
حجاب برگرفتند ز سر بانوان
 گشادند به سازندگی بازوان
فروزید چو آتش در آتشکده
 دوباره گشودند در میکده
ز بین رفت آثار ظلم یک به یک
 مساجد شدند جملگی دیسکو تک!
نه ز آخوند اثر ماند و نی از امام
 به کام زمین رفت تو گوئی تمام!!!