۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

نامه سرگشاده خواهرزاده خامنه‌ای به دکتر سروش


برگرفته از سایت خودنویس
  •  
image













دکتر محمود مرادخانی(تهرانی)، خواهرزاده آیت‌الله خامنه‌ای که از مخالفین دایی خود محسوب می‌شود،
 امروز به نامه سرگشاده دکتر سروش واکنش نشان داد. پسر شیخ علی تهرانی، ضمن زیر سوال بردن
 «روشن‌فکری مذهبی» از سروش می‌پرسد: «همواره از خود می‌پرسم چرا امثال شـما ظلم رژيم
 جنايتکار جمهوری اسلامی را تنها امروز به اين وضوح می‌بينيد؟ مگر ظلم‌های رفته بر ديگران در
 طی سی و دو سال عمر نکبت‌بارجمهوری اسلامی، که خارج از محدوده خانواد‌گی شما بوده‌اند،
 ظلم نبودند؟»
متن نامه دکتر محمود مرادخانی که به خودنویس ارسال شده به شرح زیر است:
جناب آقای عبدالکريم سروش
بسيار مسرورم که بالاخره شما و امثال شما به ماهيت خبيث سردمداران رژيم جمهوری اسلامی واقف
 آمديد. نامه اخير شما را خواندم.
 چه خوب که پس از انتظارها، خواست ما بر شديد الحن شدن نوشته‌های شما تا مقداری برآورده شد.
آن موقع که ما جنـگ‌طلبی‌ها و آدم کشی‌های خـمينی و سـپس نـوچه‌های بازمانده‌اش را به باد انتـقاد قـرار
 می‌داديم ، تنها بوديـم و امثال
 شـما در جبـهه مقابل هنوز به فرهنگ خرافات به قول خودتان کافرپرور حضرات اعتقاد داشـتيد.
در اين مختصر می خواستم تنهـا به دو نکته خلاصه وار اشاره کنم و اميدوارم که به آنها شما توجه
و تفکر عميق بنماييد.
نکته يکم اين اسـت که همواره از خود می‌پرسم چرا امثال شـما ظلم رژيم جنايتکار جمهوری اسلامی
 را تنها امروز به اين وضوح می‌بينيد؟
 مگر ظلمهای رفته بر ديگران در طی سی و دو سال عمر نکبت بارجمهوری اسلامی، که خارج از
 محدوده خانواده گی شما بوده‌اند، ظلم نبودند؟
هنگامی که ثريا مهريزی برای خبرگيری از شوهر بی‌گناهش به زندان وکيل آباد مشهد می‌رود ،
 او را نيز می‌گيرند و به همراه شوهرش اعدام می کنند . سال ۱۳۵۹ بود. بسياری در خواب خوش
 و اما ما، هر چند که از خانواده ما نبود، هر آنچه را توانستيم انجام داديم. علی خامنه‌ای در جريان
 بود ولی هيچ نکرد! قاسم فردی بود که علی خامنه‌ای در جلسه‌ای (قبل از انقلاب ۵۷) در موردش
 گفت: اگر دختر می داشتم به قاسم می دادم! هم ثريا را و هم شوهرش قاسم را علی خامنه ای
 شکنجه کرد و کشـت.
هنگامی که دانستيم که سينما رکس آبادان را برای اسلام و برای خدا به آتش کشيده‌اند، بسياری باز
 هم در خواب بودند و نديدند و نشنيدند، ولی ما بوديم و فرياد برآورديم، هر چند فرياد ما آنزمان جيغی
 تنها در اقيانوس سکوت به اصطلاح روشنفکران اکثرا مذهب‌گرا بود! و .... و  هنگام‌های بسياری
 ديگر را می‌توان برشمرد.
 نکته دوم اينکه مناسب است اشاره‌ای کنم به جمله زيبا و بسيار درست ديپلمات جدا شده از رژيم،
 آقای احمد ملکی که می‌گويد: اولين راه مبارزه با ظلم، ترک ظالم است. آيا زمان آن نرسيده است
 که شما نيز ترک ظالم به معنای واقعی آن را بکنيـد؟ آيا روشنفکر مذهبی می‌تـواند وجود داشته باشـد؟
به باور من در مذهب و مخصوصا در اسلام، روشنفکر معنا و مفهوم نـدارد. چرا که روشنفکر نوآور
است، به امروز علم دارد و تلاش در ساختن فردايی نوين را دارد. اما در مذهب تلاش تنها در توجيه
 نقل قول‌هايی است که حتی صحت نـقل قولی آنها مشخص و معلوم نيسـت. چگونه يک روشـنفکر مذهبی
 می‌تواند فلسفه‌ای نوين را ارائه بدهد؟ مگر آنکه روايـت و يا حديثی جديد را بسازد!؟ ترجمه‌ای من
 درآوردی از آيات قرآن بکند و يا روايتی را در مقابل روايتی ديگر بگذارد!؟
من بر اين باورم که زنجير مذهب بر هر پايی که باشد، گوش را کر، چشم را نابينا و زبان را
 آلوده می‌کند. شما در جمله‌ای آورده‌ايد که دين به مانند شراب است که حيوان را حيوان‌تر و انسان
 را انسان‌تر می‌کند! جمله زيباست و قافيه‌دار ولی اما من هيچ گاه نديده‌ام که شراب انسان را
انسان‌تر کرده باشد‌! مگر در اشعار عرفانی‌!  دين نيز هرگز انسانی را انسان‌تر ننموده است.
 چرا که اصل دين بر پايه انسانيت نيست. در دين هر آنچه بر روی زمين و آسمان است، بـنده
 و برده پروردگار می‌باشد. به پروردگار است که بايد سـود رساند و نه به بنده و برده! اگـر هم
 اين اصل را بر شما تقيه کردند، ولی در عمل آن را انجام دادند. کدامين آخوند را شما سراغ داريد
 که سودی برای جامعه و انسان‌ها داشته است؟ حتی علی تـهرانی‌ها و علی شريعتی ها هم
 مگرسودی به‌جز هموار نمودن راه برای خمينی را داشتند؟ اگر هم در اينجا و يا در آنجا و
 مخصوصا در ميان مذهبيون مسيحی فردی را سراغ داريد که به انسانيت و به انسان‌ها خدمت
کرده است، آن فرد فعاليت انسان دوستانه خود را از روی عشق و خارج از حوزه سنتی مذهب
 و کليسا انجام داده است.
جناب آقای سروش، نکته‌های بسيار ديگری نيز به نظرم می‌آيند و اگر آنها را نمی‌نگارم نه
 به خاطر نداشتن جوهر در قلم که بر اين باورم که ... يک کلام بس باشد!
به باور من زمان آن رسيده که روشن و محکم نادرستی و بی‌سودی افکار آخوندی را برملا کنيم،
 خود را از آنها مبرا و جامعه را به مبارزه فعال با اين جانيان انگل دعوت نماييم. لعنت و نفرين
 برازنده و شايسته انسان روشن‌فکر نيست. اينها همه خرافاتی آخوندی بيش نيسـتند. تنها
کنشـهای سودمـند من و شماســت که ديروز را تـرميم و فـردا را می‌توانند بسـازند.
شاد و سلامت باشيد
دکتر محمود تهرانی / فرانسه ـ ۳ اسفند ماه ۱۳۸۹

    ۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

    این خانه قشنگ

     
    این خانه قشنگ است ولی خانهّ من نیست
    این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

    آن کشور نو، آن وطــــن دانش و صنعت
    هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست

    در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
    لطفی ست که در کلگری و نیس و پکن نیست

    در دامن بحر خزر و ساحل گیلان 
    موجی ست که در ساحل دریای عدن نیست

    در پیکر گلهای دلاویز شمیران
    عطری ست که در نافهّ آهوی ختن نیست

    آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
    هرجا که روم هیچ کجا خانهّ من نیست

    آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
    دردی ست که همتاش در این دیر کهن نیست

    من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
    در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

    هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
    بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست

    پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
    لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

    هر چند که سرسبز بوَد دامنه آلپ
    چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

    این کوه بلند است ولی نیست دماوند
    این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

    این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
    این خانه قشنگ است ولی خانهّ من نیست
    دکتر فرشید ورد  

    ۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

    قلعه شگفت انگیز


    قلعه رودخان یا قلعه حسام نام قلعه‌ای تاریخی در 20 کیلومتری جنوب غربی شهر فومن در استان گیلان است.
     برخی از کارشناسان، ساخت قلعه را در دوران ساسانیان (?)دانسته‌اند.
     این قلعه با2.6 هکتار مساحت بر فراز ارتفاعات روستای رودخان قرار دارد.
     دیوار قلعه 1500متر طول دارد و در آن 65 برج و بارو قرار گرفته شده‌است

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups


    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups


    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups

    ماهییت رژیم شیاد ، حیله گر اسلامی را بیشتر بشناسیم .....

    نیما دهقانی،شعر کمدی برای خاتمی

    سرود جدید ای ایران در جواب احمدی نژاد Ey Iran song

    ۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

    چند رباعی از ابوسعید ابوالخیر



    ای دلبر ما مباش بی دل بر ما         
    يک دلبر ما به که دو صد دل بر ما                                                                               
    نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما               
     يا دل بر ما فرست يا دلبر ما

    مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت      
     ديوانه‌ی عشق تو سر از پا نشناخت
    هر کس بتو ره يافت ز خود گم گرديد      
     آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت


    عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت  
     عقلم شد و هوش رفت و دانش بگريخت
    زين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت       
    جزديده که هر چه داشت بر پايم ريخت

    از کعبه رهيست تا به مقصد پيوست   
    وز جانب ميخانه رهی ديگر هست  
    اما ره ميخانه  ز آبادانی        
    راهيست که کاسه می رود دست بدست
     راهیست که کاسه می رود دست بدست                                                                                    
    چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست          
    چون هست ز هر چه نيست نقصان و شکست   
    انگار که هر چه هست در عالم نيست                
    پندار که هر چه نيست در عالم هست                                                                                             
                                                             
     آن آتش سوزنده که عشقش لقبست         
    در پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست
    ايمان دگر و کيش محبت دگر است                                                        پيغمبر عشق نه عجم نه عربست                                                         


    نرديست جهان که بردنش باختن است
    نرادی او بنقش کم ساختنست
    دنيا بمثل چو کعبتين نردست
    برداشتنش برای انداختنست

    تو از خود گذر کن، بهانه است راه!






    تو از خود گذر کن، بهانه است راه!



    به پا خيز همسنگر همسفر!
    جرس بانگ برداشت، آمد سحر



    ز تاول ردا کن بيفکن به دوش
    سر و پا به دستار توفان بپوش

    لب چشمه ی خون بشو روى و دست
    بزن چارتکبير برهرچه هست ‌(۱)

    به ياد شهابى که شب را دريد
    به ياد هزاران هزاران شهيد

    همه، اخترانى که تن سوختند
    چراغ شب راه افروختند

    بخوان سوره ی پاک "ذات البروج "
    که سوگند بر قلعه هاى عروج (۲)

    که سوگند بر روز موعود باد
    به شاهد، به اين رزم مشهود باد:

    روم پر کشم يا از اين خاکدان
    و يا سازمش پاک چون آسمان

    پس آنگه برآ از پس پشت تن
    بده دست پيمان به دستان من|

    افق پيش رو و زمين پشت سر
    زمين پيش رو و افق پيشتر

    ز پيش و ز پشت و ز پشت و ز پيش
    بتازيم، بر اسب رهوار خويش

    ز پيچ و خم راه، بى باک و بيم
    که خوش باد ره! ما که خوش مى رويم

    ندانسته پا از سر و سر زپا
    خودِ ره بگويد کجا تا کجا (۳)

    نشان هاست در ره، نشان بر نشان
    که خواهد بَرَدْمان کشان در کشان:

    سر سخت هر سنگ، هر قطره خون
    هزار آشيانِ شده واژگون

    تن لخت و سوراخ ديوار ها
    سرافراز سر ها سر ِ دارها

    به هرگوش تا گوش صد ها مَزار
    نشسته به خود مادران، سوگوار

    کمان تا کمان از کمين تا کمين
    برون گشته دستانِ از آستين

    نشان بر نشان بر نشانه است راه
    تو ازخود گذر کن، بهانه است راه!

    سوارى مى آيد شتابان ز دور (۴)
    مى آموزدت راز و رمز عبور

    اگر هفت لشگر همه فوج فوج
    اگر هفت دريا همه موج موج

    شود سبز، بايد که رو بر نتافت:
    به يک چوبدست آب خواهد شکافت!

    زمين، کوه، دريا، نسيم، ابر، باد
    پرنده پرنده که پرپر گشاد

    جوانه، شکوفه، گل ِ واشده
    درخت پر از ميوه ی تا شده

    شب و روز، فجر و سپيده، سحر
    هواى دم ِ صبح ِ از ژاله تر

    پلنگ سر کوه و آهوى دشت
    عقاب بر آن اوج ها گرم ِ گشت

    خود سنگ سنگ ته درّه ها
    تپنده دل تک تک ذرّه ها

    همه با همند و همه با هميم
    سراسر، همه راه را همدميم...

    بيا همسفر! بچه ها رفته اند
    نمى بينى اين خاک ها تفته اند؟

    ز آتشفشان عزم ديرينه شان
    ز عشق پر از جوشش سينه شان

    ز خونى که از هر رگ پاک ريخت
    که خورشيد را بر تن خاک بيخت!

    نمانيم آوخ! نمانيم جاى!
    گذشتند و مانديم، اى واى واى!

    بده گوش: صحرا سراسر صداست
    خدا را چه قدر اين صدا آشناست!

    صداى تو است اين؟ صداى من است؟
    صداى بشارت به هم دادن است؟ (۵)

    صدا توى صحراست يا گوش ما؟
    چه دستى است اين دست بر دوش ما؟

    کجامان کجامان کجا مى برد؟
    چرا دارد اين اسب ما مى پرد؟

    چرا روى اسبيم و در سنگريم؟
    چرا بر زمينيم و بالاتريم؟

    ببين: آن جلو تر همه غلغله است
    همه شور و شوق و همه هلهله است

    همه دشت ها سبز و سرزنده اند
    زمين و زمان از خود آکنده اند

    ز آلاله تا لاله صف در صف است
    شقايق به لب، ارغوان در کف است

    يکى يک سبد پونه آورده است
    يکى عطر بابونه آورده است

    يکى مى پرد هاى و هو مى کند
    يکى از يکى پرس و جو مى کند

    يکی شير مى دوشد و مى خورد
    يکى خوشه يى زرد را مى بُرَد

    در ِ خانه ها آب و جارو شده
    بيا بو بکش: خاک، خوشبو شده!

    شکفته است مادر سر جانماز
    پدر خنچه آورده، دختر جهاز

    تپش در تپش قلب بيدار مهر
    خوشى در خوشى دور گردون سپهر

    قدم در قدم ساز سازندگى
    نفس در نفس مى زند زندگى...

    چه غوغا چه غوغا چه غوغاست اين!
    يقين در يقين صبح فرداست اين!

    پياده شو هنگام هنگامه هاست
    همينجا همينجا ته راه ماست

    که بايد کمى خستگي در کنيم
    از اينجا سفر باز از سر کنيم!



    از محمد علی اصفهانی


    ــــــــ

    دوباره می شود


    دوباره می شود آری دوباره خود را ديد:
    دوباره می شود آری به روی خود خنديد

    دوباره می شود آری برآمد از دل خويش:
    دوباره می شود آری شکفت در خورشيد

    دوباره می شود آری که رفت بر سر بام:
    دوباره می شود آری به ماه دست کشيد

    دوباره می شود آری که دور شب را گشت:
    دوباره می شود آری ستاره شد چرخيد

    دوباره می شود آری که راز گفت به ابر:
    دوباره می شود آری به گوش درّه چِکيد

    دوباره می شود آری به دشت گفت: سلام:
    دوباره می شود آری نسيم گشت و وزيد

    دوباره می شود آری طنين توفان شد:
    دوباره می شود آری به تنگه ها پيچيد

    دوباره می شود آری شکافت سينه ی سنگ:
    دوباره می شود آری زلال و تر جوشيد

    دوباره می شود آری نی شبانان شد:
    دوباره می شود آری که عشق را ناليد

    دوباره می شود آری شرار شوری شد:
    دوباره می شود آری زجان شعله جهيد

    دوباره می شود آری چو سهره، عابر بود:
    دوباره می شود آری سفر، شبانه گزيد

    دوباره می شود آری اشاره کرد به راه
    دوباره می شود آری که راه را پرسيد

    دوباره می شود آری به خاک باور کرد:
    دوباره می شود آری کنار آب دميد

    دوباره می شود آری چو سرو، سر برداشت
    دوباره می شود آری که ميوه داد و خميد

    دوباره می شود آری شکوه خرمن شد
    دوباره می شود آری که داس شد دِرَويد

    دوباره می شود آری نشست بر سر شاخ
    دوباره می شود آری بن درخت بريد

    دوباره می شود آری که بی هوا افتاد
    دوباره می شود آری خودی تکاند و دويد

    دوباره می شود آری که بی درنگ گذشت
    دوباره می شود آری که بی شکيب رسيد

    دوباره می شود آری دوباره ويران کرد
    دوباره می شود آری دوباره ساخت جديد!

    تابستان ۱۳۶۸محمد علی اصفهانی
                                             

    عشق(عطار)



                                                                                               
    يک شبی پروانگان جمع آمدند                                               
     در مضيقی طالب شمع آمدند       
    جمله مي‌گفتند مي‌بايد يکی
    کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
    شد يکی پروانه تا قصری ز دور                   
    در فضاء قصر يافت از شمع نور
     بازگشت و دفتر خود بازکرد                    
    وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
    ناقدی کو داشت در جمع مهی                        
    گفت او را نيست از شمع آگهی
      شد يکی ديگر گذشت از نور در              
    خويش را بر شمع زد از دور در
    پر زنان در پرتو مطلوب شد
    شمع غالب گشت و او مغلوب شد
    بازگشت او نيز و مشتی راز گفت
    از وصال شمع شرحی باز گفت
    ناقدش گفت اين نشان نيست ای عزيز
    همچو آن يک کی نشان دادی تو نيز
    ديگری برخاست مي‌شد مست مست
    پای کوبان بر سر آتش نشست
    دست درکش کرد با آتش به هم
    خويشتن گم کرد با او خوش به هم
    چون گرفت آتش ز سر تا پای او
    سرخ شد چون آتشی اعضای او

    ناقد ايشان چو ديد او را ز دور
    شمع با خود کرده هم رنگش ز نور
     گفت اين پروانه در کارست و بس
    کس چه داند، اين خبر دارست و بس
    آنک شد هم بی خبر هم بی اثر
    از ميان جمله او دارد خبر
    تا نگردی بی خبر از جسم و جان
    کی خبر يابی ز جانان يک زمان
    هرکه از مويی نشانت باز داد
    صد خط اندر خون جانت باز داد
     نيست محرم نفس کس اين جايگاه
    در نگنجد هيچ کس اين جايگاه


    ۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

    ایوان مدائن:خاقانی



    هان ای دل عبرت بين از ديده نظر کن هان
    ايوان مدائن را آيينه‌ی عبرت دان
    يک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
    وز ديده دوم دجله بر خاک مدائن ران
     خود دجله چنان گريد صد دجله‌ی خون گويی
    کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
    بينی که لب دجله کف چون به دهان آرد
    گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
    از آتش حسرت بين بريان جگر دجله
    خود آب شنيدستی کاتش کندش بريان
    بر دجله‌گری نونو وز ديده زکاتش ده
    گرچه لب دريا هست از دجله زکات استان
    گر دجله درآمیزد باد لب و سوز دل
    نيمی شود افسرده، نيمی شود آتش‌دان
    تا سلسله‌ی ايوان بگسست مدائن را
    در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پيچان
     گه‌گه به زبان اشک آواز ده ايوان را
    تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ايوان
     دندانه‌ی هر قصری پندی دهدت نو نو
    پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
    گويد که تو از خاکی، ما خاک توايم اکنون
    گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان
    از نوحه‌ی جغد الحق مائيم به درد سر
    از ديده گلابی کن، درد سر ما بنشان
    آری چه عجب داری کاندر چمن گيتی
    جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
     ما بارگه داديم، اين رفت ستم بر ما
    بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان
    گوئی که نگون کرده است ايوان فلک‌وش را
    حکم فلک گردان يا حکم فلک گردان
    بر ديده‌ی من خندی کاينجا ز چه مي‌گريد
    گريند بر آن ديده کاينجا نشود گريان
     نی زال مدائن کم از پيرزن کوفه
    نه حجره‌ی تنگ اين کمتر ز تنور آن
    دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
    از سينه تنوری کن وز ديده طلب طوفان
    اين است همان ايوان کز نقش رخ مردم
    خاک در او بودی ديوار نگارستان
    اين است همان درگه کورا ز شهان بودی
    ديلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
    اين است همان صفه کز هيبت او بردی
    بر شير فلک حمله، شير تن شادروان
    پندار همان عهد است از ديده‌ی فکرت بين
    در سلسله‌ی درگه، در کوکبه‌ی ميدان
    از اسب پياده شو، بر نطع زمين رخ نه
    زير پی پيلش بين شه مات شده نعمان
     نی نی که چو نعمان بين پيل افکن شاهان را
    پيلان شب و روزش گشته به پی دوران
    ای بس پشه پيل افکن کافکند به شه پيلی
    شطرنجی تقديرش در ماتگه حرمان
    مست است زمين زيرا خورده است بجای می
    در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
    بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پيدا
    صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان
    کسری و ترنج زر، پرويز و به زرين
    بر باد شده يکسر، با خاک شده يکسان
    پرويز به هر بزمی زرين تره گستردی
    کردی ز بساط زر زرين تره را بستان
    پرويز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
    زرين تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
     گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اينک
    ز ايشان شکم خاک است آبستن جاويدان
     بس دير همی زايد آبستن خاک آری
    دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
    خون دل شيرين است آن می که دهد رزبن
    ز آب و گل پرويز است آن خم که نهد دهقان
    چندين تن جباران کاين خاک فرو خورده است
    اين گرسنه چشم آخر هم سير نشد ز ايشان
    از خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد
    اين زال سپيد ابرو وين مام سيه پستان
     خاقانی ازين درگه دريوزه‌ی عبرت کن
    تا از در تو زين پس دريوزه کند خاقان
    امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
    فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
    گر زاده ره مکه تحفه است به هر شهری
    تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
    اين بحر بصيرت بين بی شربت ازو مگذر
    کز شط چنين بحری لب تشنه شدن نتوان
     اخوان که ز ره آيند آرند ره‌آوردی
    اين قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان
     بنگر که در اين قطعه چه سحر همي راند
    مهتوک مسيحا دل، ديوانه‌ی عاقل جان