۱۳۹۸ بهمن ۱۴, دوشنبه

خاطرات مَمَل اصفونی

در تابستان ۱۳۴۸ من، محمد رضا شریفی به خدمت سربازی اعزام شدم و پس از سه ماه آموزش نظامی بخاطر شغلم که مکانیک ماشین بود مرا به پادگان فرح آباد تهران اعزام کردند و در آنجا در تعمیرگاه پادگان مشغول خدمت شدم.
در تعمیرگاه با دوتن دیگر یکی بنام محمد پیر اسکویی از اردبیل و دیگری محمد حسین ثابت از رشت که اولی باطری ساز و دیگری نقاش اتوموبیل بود آشنا و پس از چندی دوستانی بسیار صمیمی شدیم.
قبل از هر چیز باید بگویم که ممل ترکه خیلی شاه دوست بود و روی آن تعصب هم داشت و همه هم می دانستند و مواظب بودند که مبادا حرفی بزنند که برایشان مسئله ای پیش آید ولی من و ممل رشتی در اینمورد خنثی بودیم نه عاشق شاه بودیم و نه دشمن او نه اعلیحضرت اعلیحضرت میکردیم و نه نامش را با بی احترامی می بردیم...
در ابتدا بچه های دیگر تعمیرگاه  مرا ممل اصفونی و پیراسکویی را ممل تُرکه و ثابت را هم ممل رشتی صدا می کردند و بعدها که ما سه تا ممد خیلی باهم دوستان صمیمی شده بودیم مارا سه ممل صدا می کردند.
ما سه تا آنقدر با هم صمیمی شده بودیم که با هم پیمان بستیم که پس از پایان خدمت همانجا در تهران بمانیم و کار کنیم و پول پس انداز کنیم و سپس خودمان یک تعمیرگه باز کنیم.
در تابستان سال ۱۳۵۰ خدمت سربازی ما تمام شد و عموی ممل ترکه که در شرکت ایران ناسیونال کار میکرد بما پیشنهاد کرد که اگر بخواهیم او میتواند ترتیبی دهد تا هر سه تای ما در آنجا استخدام شویم و ما هم که از خدا میخواستیم پذیرفتیم و از اول مهر ماه ۱۳۵۰ در شرکت ایران ناسیونال بخش اتوموبیل سازی مشغول به کار شدیم.
سه تا اتاق هم در یک خانه قدیمی با حیاطی نسبتاً بزرگ واقع در خیابان نیاوران در منطقه جماران که یک زن مسن مالک آن بود و خودش هم تنها در آن زندگی میکرد اجاره کردیم و اجازه داشتیم که از آشپزخانه و یک حمامی که تازگیها در یک گوشه حیاط آن ساخته بودند استفاده کنیم.
هر سه تایی مون همه جا با هم بودیم، با هم سر کار می رفتیم و با هم بر میگشتیم.تفریح و سینما و کافه و رستوران و عرق خوری و  خورد و خوراک مان هم با هم بود، چه در خانه غذا درست میکردیم و چه بیرون، همه با هم بودیم و روزگار بخوبی می گذشت.
در کارخانه بعضی ها ما را سه ممل یا سه تا ممل و بعضی دیگر سه نخاله یا سه تا نخاله صدا می کردند و این را از فیلم سه تا نخاله با شرکت منصور سپهرنیا، محمد متوسلانی، گرشا رئوفی و... گرفته بودند ولی محیط کارمان محیطی گرم و دوست داشتنی بود و همه با هم دوست بودند و از شوخی با یکدیگر هم ناراحت نمی شدند و البته یکی دوتا استثنا هم داشتیم که کسی با آنها شوخی نمی کرد.
این ممل ترکه با من و ممل رشتی دوتا تفاوت آشکار داشت، یکی شاه پرستی او بود و دیگری حشری بودنش!
هنگامیکه مست میشد باید یه کسی را پیدا میکرد و خودش را خالی می کرد و الا من و ممل رشتی احساس خطر میکردیم! البته شهر نو تهران که بعضی ها آن را قلعه یا گمرک  هم میگفتند تا ساعت ۸ شب باز بود و هر موقع که مشروب میخوردیم این ممل رشتی مرتب به ساعتش نگاه میکرد و سر به سر ممل ترکه می گذاشت و می گفت هی، ممل پاشو تا جنده خونه نبسته بریم تا بعد من و ممل اصفونی بتونیم بی ترس بخوابیم! البته به ندرت اتفاق می افتاد که در طول هفته مشروب بخوریم معمولاً یا به سینما می رفتیم و یا گردش در پارکها یا خیابانها و فروشگاهها و ساعت ۱۰ شب هم بخانه رفته و می خوابیدیم چون صبحها ساعت ۴/۵ باید از خواب بلند می شدیم تا بتوانیم سر ساعت ۶ صبح در کارخانه باشیم.
 اوایل سال ۵۱ یک پیکان کار که قیمت نقدی آن ۲۰۲۹۰تومان بود شریکی به طور اقساط خریدیم و بعد از آن بجای ۴/۵ صبح ساعت ۵ از خواب بلند می شدیم.
پنجشنبه ها  ساعت ۲ بعد از ظهر که کار ما تعطیل میشد سریع به خانه می رفتیم و دوش می گرفتیم و شیک می کردیم و می زدیم از خانه بیرون و بقول خودمان می رفتیم دنبال الواطی تا پایان روز جمعه.
معمولاً سری به خانه های قلعه می زدیم، از خانه پری بلنده شروع می کردیم تا آخر و غروب که میشد به یکی از کاباره های تهران می رفتیم تا ۲/۵ بعد از نیمه شب که کاباره ها می بستند مست و لایموت بخانه بر می گشتیم و جمعه ها را هم به تفریحگاههای اطراف تهران میرفتیم و بدین طریق روزگار می گذراندیم و خوشمان بود و نمی فهمیدیم که عمرمان چگونه می گذرد!
 از زمستان سال ۵۶ که سر و صداهای ضد حکومتی شروع شد ما هر سه بی طرف بودیم و همان برنامه های همیشگی مان را طبق معمول انجام می دادیم. چه ممد ترکه که شاه دوست بود و چه من و ممل رشتی بر این عقیده بودیم که برای ما کارگران فرقی نمی کند که چه کسی حکومت کند، ما باید کار کنیم و با یک بخور و نمیری امورات زندگی مان را بگذرانیم.
کم کم کار داشت بالا می گرفت و در تابستان ۵۷ هر وقت ممل ترکه مست میشد و یا در خیابانها تظاهرات را می دید با لهجه غلیظ ترکی می گفت:
اَجه یه تانچ( اگه یک تانک) با یه تیربار به من بدن، با تانچ میرم روشون و هر چی(کی) فرار چُنه(کنه) همشونا می بندم به تیربار، خیال میکنن الچیه (الکیه) که شاه بره!
خلاصه روزگار هر روز به ضرر شاه بد تر و بدتر و اوضاع وخیمتر میشد و به نفع انقلابیون هر روز اوضاع روبراه تر میشد ولی ما هرگز تصور این را نمی کردیم که روزی رسد که سلطنت پهلوی سرنگون شود و یک آخوند متحجر عنان کار را در مملکتی چون ایران در دست گیرد.
بالاخره روز ۲۶ دی رسید و شاه ایران را به قصد مصر ترک کرد و وقتی که ممل ترکه شب در تلویزیون شاه را دید که گریان در حال ترک ایران بود برای اولین بار من و ممل رشتی شاهد گریه کردن ممل ترکه بودیم و هر دوی ما سعی کردیم که ماهم خودمان را ناراحت نشان دهیم! راستش در آن لحظه من نمیتوانستم ته ذهن ممل رشتی را بخوانم که چه می گذرد ولی خود من مات و مبهوت بودم و نیمدانستم که چه خواهد شد.بهتر می شود یا بدتر! در آن لحظه هرگز به فکرم خطور نمیکرد که ایران  در سال ۱۳۹۱ بعد از ۳۴ سال به این روزی که امروز شاهدش هستیم برسد!
به هر حال شاه رفت و ۱۲ بهمن ماه بعد خمینی آمد و ۱۰ روز بعد از آن انقلاب به پیروزی رسید و حکومت پهلوی به پایان رسید و آخوندها سوار کار شدند.
از روزی که شاه رفت ما دیگر ممل ترکه را آنطور که همیشه شاد و قبراق و سرحال بود نمیدیدم ولی همان برنامه های قبل مان را انجام می دادیم فقط چون دیگر رستورانها و کاباره ها و عرق فروشی ها بسته بودند مجبور بودیم که عرق قاچاق بخریم و من با نوشیدن عرق قاچاق موافق نبودم اگر چه با آنها همراهی می کردم و در ضمن پس از نوشیدن عرق هم جرأت بیرون رفتن از خانه را نداشتیم زیرا که اگر گیر کمیته می افتادیم کارمان به بازداشت و شلاق در ملأعام در محل و بی آبرویی بود.
بخاطر اصراری که من میکردم که عرق قاچاق بسیار خطرناک است و ممکن است که کورمان کند بالاخره پس از شور و مشورت زیاد  تصمیم گرفتیم که خودمان کشمش بخریم و خودمان در خانه عرق درست کنیم و قرار شد که ممل ترکه  پیرزن صاحب خانه مان را که او هم ترک آذربایجان بود راضی کند دردسری برایمان ایجاد نشود و صاحبخانه هم بدون هیچ اکراهی این اجازه را داد زیرا او از ما مستأجرینش خیلی راضی و خشنود بود چون بقول خودش ما اولین مستأجرانش بودیم که همیشه کرایه مان را سر وقت میدادیم و در خانه هم هر موقع احتیاجی به کمک داشت هیچ کداممان از کمک به او دریغ نمی کردیم.
از آن به بعد قابلمه و لوله مسی خریدیم و دیگ عرق کشی را براه انداختیم و در اواخر تابستانها و سرتاسر پاییز که فصل انگور بود شراب هم می انداختیم و هر روز در این کار خبره تر می شدیم و مسئله عرق مان هم بدینسان حل شد اما هنوز یک مشکل لاینحل داشتیم و آن هم حشری بودن ممل ترکه بود که همیشه تا مست می شد باید آن مشکل را رفع میکرد، اگر قبل از نوشیدن مشروب بود مشکل بسیار آسان تر بود ولی در هر صورت خیلی مواظب بودیم تا مشکلی پیش نیاید.
دیگر مانند زمان شاه نبود و عرق را فقط در خانه میخوردیم و تا ساعتها بعد از عرق خوری بیرون نمیرفتیم تا مبادا گیر کمیته های انقلاب یا گشتهای سپاه که مانند سگهای ولگرد مرتب در خیابانها ول بودند بیفتیم تا اینکه در ۲۷ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ خمینی جاکش  بعد از یک عمل جراحی به منطقه جماران نقل مکان کرد و سگهای هار کمیته و سپاه هم تعدادشان در آن منطقه چند برابر شد.
دو ماه و چند روز بعد از اینکه خمینی به آن منطقه آمد در ۵ مرداد شاه هم در مصر در گذشت و در آن روز علاوه بر ممل ترکه اینبار من و ممل رشتی هم خیلی دمق بودیم و شبش مشروب در حد افراط خوردیم تا از خود بی خود شدیم.
هنوز دوماه از فوت شاه نگذشته بود که بخاطر تحریکات ایران و زرت و پرتهایی که خمینی میکرد و از رادیو تلویزیون و دیگر رسانه های ایران مرتب پخش می شد، ارتش عراق به ایران حمله کرد و جنگ بین ایران و عراق رسماً آغاز شد!
از آن پس دیگر هر روزی که می گذشت وضع بدتر از روز قبل بود و ما سه تا ممل یا بقول بعضی از همکارانمان سه تا نخاله هم دیگر مستقیم از سر کار بخانه می رفتیم چون علاوه بر جنگ، در خیابانهای تهران هم مرتب درگیری بین سگان هار سپاه پاسداران  با نیروهای مخالف خمینی بود و تعدادی از همکاران ما را هم به اتهام اینکه طرفدار این گروه و آن گروه و این سازمان و آن سازمان هستند دستگیر کرده بودند و جو رعب و وحشت بر فضا حاکم بود!
روز ۹ آبان ۱۳۵۹ ممل ترکه رفت مقداری شیرینی و آجیل خرید آورد و گفت امروز بیستمین سال تولد ولیعهد است و میخواهیم جشن بگیریم...
من گفتم ممل تو واقعاً تُرکیا و بلافاصله ممل رشتی به من گفت، مگه تا حالا شک هم داشتی؟
..............
سالها می گذشت و دیگر هیچ کس آن دل و دماغ سالهای قبل را نداشت و هر روز هم شاهد تشییع جنازه های کشته شده در جنگ بودیم و همه ملت سیاه پوش، کشته شدگانی که قربانی یک آخوند کله پوکی بنام خمینی بودند!
آخوندی که توسط بسیاری از تحصیل کردگان و دانشگاه رفتگان و فرنگ رفتگان فارغ التحصیل از دانشگاههای معروف و مشهور جهان، همه دکتر و مهندس و استاد و دانشگاه و فیلسوف و...  از یک حوزه جهلیه در نجف به پاریس بردندش و سپس او را در ماه نشانش دادند و از یک آخوند دوزاری به یک امام تبدیلش کردند و به ماتحت ما ایرانیانِ در بدر فرویش کردند و سپس با هواپیما و دنگ و فنگ به ایران آوردندش و بر سریر قدرت نشاندندش!
روزگار میگذشت و ما سه تا ممل هم تنها خوشی مان شده بود هفته ای یکی دوبار نوشیدن عرقی که خودمان در خانه درست می کردیم تا اینکه در نهم آبانماه ۱۳۶۴ آغاز آن اتفاق شومی بود که در پس فردای آنروز رخ داد!
روز نهم آبانماه سال ۶۴ باز ممل تُرکه به سرش زده بود که ۲۵ سالگی تولد ولیعهد را جشن بگیرد و به همین منظور مقداری نان خامه ای و کیک و آجیل بخانه آورد و من هم گفتم، مَمَلَین گوش کنن، عرق با شیرینی جات جور در نمیاد، من پیشنهاد می کنم که امشب شراب بنوشیم که با شیرینیجات هم ناجور نباشد و آنها هم پذیرفتند بخصوص ممل رشتی که خیلی ناکس بود گفت، هر چی باشه اصفونیا بهتر از ما می دونن و ممل ترکه هم بهش گفت، از تو شاید ولی از من نه و من هم هیچ جوابی ندادم تا بحث کش پیدا نکند.
ساعت هشت شب شده بود و ما بساط را گستردیم و شام هم من و ممل رشتی  کتلت درست کرده بودیم و شروع به خوردن و نوشیدن کردیم تا اینکه همه مست و پاتیل شده بودیم. ساعت حدوداً یک بامداد بود که ممل ترکه شهوتش عود کرد!
پاهاش را کرده بود تو یک کفش که باید بریم بیرن یه کسی را پیدا کنیم!
من گفتم، ببین ممل من میدونم که تو ترکی ولی الان زمون شاه نیست، حکومت اسلامیه هر سه تامونم مستیم و اگه بگیرندمون کارمون تمومه، ممل رشتی هم در ادامه یِ سخن من  رو به ممل ترکه کرد و گفت، ممل من می ترسم که آخرش این کیرِ تو کار دست همه یِ ما بده، آخه ما که هر سه تامون از برادر هم بهم نزدیکتریم خب ممل اصفونی راست میگه با این وضع که نمیتونیم بریم تو خیابون، تازه اگه مشروب هم نخورده بودیم، حتی تو زمون شاه هم این وقت شب اینجا تو این منطقه...آخه یه کمی عقلتو به کار بنداز...
ممل ترکه یک نگاهی به ممل رشتی انداخت و گفت:
شما رشتیا و اصفونیا همه تون ترسو و بزدلین، شما هیچ کدومتون عرضه هیچ کاری را ندارین...
خلاصه من و ممل رشتی مرتب تلاش می کردیم که ممل ترکه را قانع کنیم که با این وضع نمیتونیم بریم بیرون و اونم همه اش ما را تحقیر می کرد و از طرفی سعی می کرد که هندونه زیر بقلمون بذاره و بالاخره هم موفق شد و من و ممل رشتی هم پا شدیم که باهاش بریم بیرون!
من گفتم پس حالا که داریم می ریم بیرون یه دستی بکشین رو باسن هاتون تا اگه گرفتندمون آخواستند شلاق بزنند آمادشون کرده باشیم، ممل رشتی زیر چشمی یه نگاهی به من انداخت  لبخندزنان گفت، خب حالا کجا میخواهید برید؟
ممل ترکه گفت، شما کاریتون نباشه همینجا بیرون خونه هر کی را که من ببینم برام فرقی نمیکنه، خواه زن باشه یا مرد، پسر باشه یا دختر یقه شا میگیرم!
ممل رشتی بهش گفت: ممل تو مث اینکه زده به سرت، یقه کسی را بگیری تجاوز محسوب می شه و سنکسارت می کنن و ممل ترکه هم بهش گفت، تو نکن، تو اون عقب مقبا واسا تماشا کن!
خلاصه رفتیم بیرون ساعت حدوداً ۱/۵ بامداد بود و اونموقع صبح هوا یه کمی سرد بود چون که ما هم هر سه تا مون فقط پیراهن و شلوار تنمون بود و هیچکدوممون کت یا جاکت نپوشیده بودیم.
یکی دو دقیقه زیر یه درخت چنار واساده بودیم و مشغول اختلاط بودیم که یهو دیدیم یه پسر دوازده، سیزده ساله در حالی که یه دو چرخه هم داره، داشت پیاده میرفت، ممل ترکه بلافاصله رفت تو خیابون جلوش و گفت: ببینم اقا پسر تو که دو چرخه داری چرا پیاده میری؟ پسرک هم با انگشتِ دستش به زنجیر چرخ اشاره کرد و گفت، زنجیرش افتاده و من بلد نیستم جا بندازم. ممل ترکه گفت،اینجا وسط خیابون یهو ماشین میاد می زنه بهمون بیا تو پیاده رو تا من برات درست کنم!
من و ممل رشتی مثل بید می لرزیدیم که اگه اون موقع شب با این وضع و این پسر بچه بگیرندمون چه خواهد شد!
خلاصه ممل ترکه پسره را آورد تو پیاده رو و بلافاصله دستش را روی دهان پسره گذاشت و دیگه امانش نداد، تا کارش تموم شد به من گفت، های اصفونی بزدل بیا نوبت توست! راستش من اهل این کار نبودم یکی اینکه من تا اونموقع با هم جنس خودم از این کارهانکرده بودم و بدتر از آن این بود که این کار تجاوز بود و اگر گیر می افتادیم نابود می شدیم، در هر صورت من هم خیلی مست بودم و هم گول ممل ترکه را خوردم و کاری را که نمیبایستی از من سر زند انجام دادم و بعد نوبت ممل رشتی شد.
پسرک هم بیچاره مرتب می گفت هر کاری که می خواهید با من بکنید ولی تو را به خدا منو نکشید و ممل ترکه هم بهش می گفت، نه پسر جون ما که قاتل نیستیم!
نهایتاً ممل رشتی رفت و همینکه پسرک را بقل کرد ناگهان دیدم که یک تویوتا گشت سپاه نگه داشت و چهارتا پاسدار پریدند بیرون و داد زدند که تکون نخورید!
در همین موقع آن پسرک هم که خودش را از دست ممل رشتی رها یافته دید  همینطور که داشت شلوارش را بالا می کشید و بطرف ماشین سپاه می رفت در میان هق و هق ِگریه گفت، من پسر حاج آقا احمد فرزند امام هستم، من نوه امام خمینی هستم چون خیابانها در این موقع شب خلوت است داشتم  تمرین دوچرخه سواری میکردم که زنجیر چرخم افتاد و بلد نبودم آن را جا بندازم و این آقاهه ترکه منو برد تو پیاده رو که برام جا بندازه ولی چیز دیگه ای را در جای دیگه جا انداخت!
همه ما همینکه چشممان به پاسدارها افتاد خشکمان زد و تا آن پسرک گفت که نوه امام است رنگ هر سه تایمان مثل برف سفید شد و بیچاره تر از همه ما ممل رشتی بود که هنوز هیچ کاری نکرده پاسدارها سر رسیدند و  همین که او چشمش به آنها افتاده بود دیگر از حول نمیتوانست شلوارش را هم بالا بکشد و پاسداران هم مرتب سرش فریاد می کشیدند که شلوارتو بپوش کثافت!
پاسداران به محض اینکه فهمیدند که پسرک سیدحسن خمینی نوه امام است بجان ما افتادند و با لگد و  قنداق تفنگهای کلاش که داشتند یک کتک مفصلی به ما زدند و سپس ما را به سپاه منطقه جماران بردند و در یک زیر زمین نمناک و تاریک ما را حبس کردند و رفتند.
به محض اینکه پاسداران رفتند ممل رشتی که تا آنموقع زبانش بند آمده بود، زبان باز کرده و به ممل ترکه گفت، یادته بهت گفتم که تو بالاخره این کیرت کار دست هر سه تای ما میده؟ یادته، هان یادته یا نه؟ ممل ترکه نطق نمی کشید ولی من هم همینطور که ممل رشتی صحبت میکرد به چهره ممل ترکه می نگریستم و حرفی نمی زدم تا اینکه ممل رشتی سکوت کرد و من سر صحبت را باز کردم.
من گفتم: من فکر میکنم که تا مرگ چند ساعت بیشتر فاصله نداریم و آن هم مرگی وحشتناک چون این جرمی که ما مرتکب شده ایم  اگر طرفمان یک شخص عادی بود ما را یا سنگسار می کردند و یا در گونی میکردند و از کوه به پایین پرتمان می کردند ولی الان که طرف ما نوه امام خمینی است ما را به احتمال زیاد به بدترین نوع شکنجه خواهند کرد و سپس هم فجیع ترین نوع مرگ را برایمان انتخاب خواهند کرد بخصوص که زیر دست هر حاکم شرعی که برویم برای اینکه خودش را در نزد خمینی عزیز کند بدترین نوع بلا را به سر ما خواهد آورد!
بعد از اینکه من هم سکوت کردم ممل ترکه زبان به سخن گشود و گفت من میدونم که دیگه عذرخواهی فایده نداره چون همونطوری که ممل اصفونی میگه ما تا چند ساعت دیگه بیشتر زنده نیستیم و مقصر اصلی هم منم ولی خواهش میکنم شما منو ببخشید تا با خیال راحت به آغوش مرگ بروم، در این موقع ممل رشتی که با همه ناکسی اش خیلی دل نازک بود، ممل ترکه را بقل کرد و بوسیدش و گفت، ممل جون ما الان ۱۵ ساله که سه تامون باهم بودیم و الانم سه تامون با هم کشته میشیم و من هیچ از دست تو ناراحت نیستم و بعد نگاهش را به من انداخت و گفت، اصفونی تو چی میگی و منم گفتم درست میگی رشتیِ من بقول تو ما الان ۱۵ ساله که با همیم و در این لحظات آخر هم باید با هم باشیم و بعد دوباره هر سه نفرمان همدیگر را بوسیدیم و بقیه شب را هم همه اش در همین فکر بودیم که چگونه کشته خواهیم شد!
 ......
صبح زود که خبر به خمینی رسیده بود، خمینی دستور داده بود که ما را نزد او ببرند زیرا او گفته بود که او خودش
میخواهد ما را محاکمه کند و خودش هم اجرای حکم کند!
حدود ساعت ۸ صبح بود که مارا بدون اینکه صبحانه یا حتی یک لیوان چای یا آب  بهمون بدهند به حسینیه جماران بردند، سر و صورت هر سه نفرمان بخاطر ضربات قنداق تفنگ و مشت و لگد کبود شده بود. در آنجا ما را در یک اتاقی در طبقه اول نگاه داشتند و حدود یک ربع ساعت نگذشته بود که ما را به طبقه بالا بردند و وارد اتاقی کردند که خمینی روی یک مبل تکیه داده بود و احمد خمینی با پسرش که مورد تجاوز قرار گرفته بود بفاصله یک متری خمینی ایستاده بودند.
خمینی بدون اینکه سرش را بطرف ما بچرخاند ابروی چشم چپش را کمی بالا آورد و زیر چشمی یک نگاهی به ما انداخت و گفت ببریدشان!
باز ما را به همان اتاق طبقه اول بردند و حدود دوساعت بعدش دوباره ما را  با تویوتای سپاه به همان زیر زمین سپاه که شب گذشته بازداشت بودیم بردند و قبل از اینکه در را رویمان ببندند و بروند اینبار ممل رشتی گفت، ببخشید برادر، ما از دیشب تا حالا نه توالت رفتیم و نه غذا به ما داده اند و نه توانسته ایم نماز بخوانیم! یکی از پاسداران یک نگاهی به ما انداخت و گفت که نماز هم نخوندید! بعد به  دو تا پاسدار دیگه که همراهش بودند گفت همینجا باشید تا من بیام و رفت و یکی دو دقیقه بعد برگشت و ما را بردند در دستشویی و بعد از اینکه از دستشویی آمدیم چون موقع نهار بود ما را به همان زیر زمین بردند و یک بشقاب که شش تا تخم مرغ جوشیده با سه تا سیب زمینی آب پز توش  بود و سه تا قرص نون بازاری بهمون دادند.
موقع شام هم دوباره ما را به دستشویی بردند و بعد هم یک کاسه که لوبیای چیتی در آن بود با سه تا نون بازاری بهمون دادند و یک پاسداری که بنظر میومد رئیسشونه بهمون گفت: امام حکمتونا صادر کرده و فردا صبح شما را برای اجرای حکم نزد امام به جماران می بریم، من بلافاصله گفتم، ببخشید برادر میدونی چه حکمی داده؟ یک لبخندی زد و گفت آره، نه، نه، من نمی دونم و رفت...
فردا صبح ساعت هفت یه کمی پنیر با سه تا نون بازاری و سه تا لیوان چایی به ما دادند و گفتند زود بخورید تا شما را برای اجرای حکم ببریم. ممل ترکه گفت بنظر شما امام چه حکمی داده و من هم لبهایم و ابروهایم را به علامت نمیدانم بالا انداختم و ممل رشتی هم گفت بی خیال دیگه ممل ترکه، مردم دارن میرن جبهه برای وطنشون و دینشون شهید میشن، ما سه تاهم شهید راه کیر تو می شیم...
ساعت هنوز ۸ نشده بود که ما را دستبند زدند و سوار ماشین کردند و همین که ماشین براه افتاد ممل رشتی گفت ببخشید برادر به ما وقت میدن که وصیتنامه بنویسیم یا...پاسداری که رئیسان بود سرش را بر گرداند و گفت، حالا کی گفته میخوان اعدامتون کنند که تو میخوای وصیت بنویسی؟
به جماران که رسیدیم ما را به یک راهروی کوچکی که دوتا در اتاق در آن بود  بردند و روی سه تا از چند صندلی ای که آنجا بود نشستیم و دستبندها را هم باز کردند و پاسداران به بیرون راهرو رفتند و نزدیک ورودی راهرو ایستادند و چند ثانیه بعد درب یکی از اتاقها باز شد و یک آخوند عمامه سفید جوان در حالی که برگه کاغذی در دستش بود آمد و با تکبر خاصی  شروع به خواندن از روی کاغذ کرد:
 بسمه تعالی
آقایان محمد رضا شریفی و محمد پیر اسکویی و محمد حسین ثابت، هر سه متولد ۱۳۳۰،
 در ساعت حدوداً ۲ بامداد روز دهم ابان ۱۳۶۴ هجری شمسی مرتکب تجاوز به سید حسن مصطفوی ۱۳ ساله،  فرزند سید احمد آقا پسر امام خمینی شده اید و در دادگاهی که  توسط خود امام معظم له بر گزار شده شما محکوم به قطع کامل آلت های تناسلی تان شده اید که طبق حکم قاضی پرونده که خود امام معظم له می باشند آلت تناسلی هر کدامتان را از  بیخ قطع کنند و در حکم قید شده که آلت هر کدامتان را باید با ابزاری که به شغل خودتان مربوط میشود قطع کنند و این حکم قطعی است و قابل اجرا می باشد.
تاریخ ۱۱ ابان ۱۳۶۴
......
پس از آنکه خواندن حکم تمام شد گفت، همینجا منتظر باشید تا شما را صدا بزنند، هر سه تامون مثل بید می لرزیدیم و رنگ از چهرهایمان پریده بود ولی از طرفی هم خوشحال بودیم که به اعدام محکوم نشده ایم.
در همین هنگام در اتاق باز شاد و پاسداری صدا زد، محمد حسین ثابت، ممل رشتی گفت بله برادر منم، پاسدار بهش گفت بیا تو و وقتی که ممل رشتی رفت تو در را بست. من و ممل ترکه گوشهایمان را تیز کرده بودیم تا خوب همه چیز را بشنویم.
من صدای خمینی را شنیدم که گفت: لواط کار متجاوز شُغلَت چیَه و ممل رشتی هم در جوابش گفت، امام جان، قربانت بروم، من نجارم! خمینی هم از روی میزی که ابزارهای شغلهای مختلف را برایش گردآوری کرده بودند یک اره برداشت و شروع به بریدن آلت ممل رشتی کرد! صدای عربده های ممل رشتی را تا بیرون جماران هم می رفت، پس از چند دقیقه که کار تمام شد دوتا پاسدار و سید احمد خمینی را دیدم که ممل را که در حال نیمه غش بود بیرون آوردند و روی صندلی گذاشتند و دوباره به درون اتاق رفتند.من بلافاصله به ممل رشتی گفتم چرا گفتی نجار؟ می گفتی نقاشم، گفت لامصب میخواستی بندازندم تو ماشین رنگ هم زنی که علاوه بر آلتم، خایه هام هم کنده بشه؟ممل ترکه گفت من از اونموقع تالا خیلی فکر کردم که چی بگم که یک آخ بیشتر نگم و هنوز حرفش تمام نشده بود که در اتاق دوباره باز شد و پاسداری که نام ممل رشتی را خوانده بود بیرون آمد و صدا کرد، محمد پیراسکویی، ممل ترکه هم پاشد و گفت بله برادر، پاسداره گفت بیا تو و ممل ترکه هم رفت من دوباره گوشهام را تیز کردم، خمینی گفت، احمقِ لواط کار، شغلت چیَه و ممل ترکه هم در جوابش گفت، ای امام من گساب ( قصاب)هستم، خمینی هم باز از روی میزی که ابزار کارها رویش بود یک ساطور با یک تخته برداشت و یک پاسداری آلت ممل را روی تخته گذاشت و خمینی هم با ساطور یک ضربه محکم زد و آلت ممل ترکه هم از بیخ قطع شد و ممل هم همانطور که خودش گفته بود یک آخ بیشتر نگفت! او را هم آوردند و روی یک صندلی بقل ممل رشتی که از حال رفته بود گذاشتند. ممل رشتی لای چشمهایش را باز کرد  و با ناله گفت، حالا خب شد؟ ببینم سال دیگه هم جشن تولد برا ولیعهد می گیری؟ ممل ترکه هم که تعصب خاصی به خانواده شاه داشت گفت، چیرم که گابلی نداره، جانم فدای ولیعهد! در همین موقع در باز شد و دوباره همان پاسدار صدا کرد، محمد رضا شریفی، من بلند شدم و گفتم بعله، گفت بیا تو.رفتم تو و وارد اتاق که شدم دیدم دوتا پاسدار ایستاده اند و خمینی پشت یک میزی نشسته و پسرش سید احمد هم سمت راستش ایستاده و نوه تجاوز شده اش هم سمت چپ میز. خمینی نیم نگاهی به من انداخت و پرسید، شغلَت چیَه، من هم گفتم:
امام، قربونی جدی دون برم، ما جداً وَر جدی مون دَمی بازاری میدون کهنِیِ اصفون، پولِکی فوروشی داشتِیم،
 باید بی می کیندِش تا تِموم بِشِد...
❊❊❊❊❊