۱۳۹۹ فروردین ۱۴, پنجشنبه

نرخ شاش در نظام سلطنتی و جمهوری اسلام ناب محمدی



غضنفر که اهل نصرآباداصفهان بود و مدرک تصدیق( پایان نامه) ششم ابتدایی اش را گرفته بود در آموزشگاه پاسبانی ثبت نام کرد و زمانی که آجان شد مردم نصر آباد او را آژدان غضنفر صدا میکردند. در زمان شاه خیلی از پاسبانهای اصفهان نصرآبادی بودند و بسیاری از آنان هم فامیل نصری، نصرآزادانی، نصرآبادی و گودرزی داشتند و  این تعداد آنقدر زیاد بود که در اصفهان معروف شده بود که زنان نصرآباد هنگامیکه پسری بدنیا می آورند او را وسط دودستشان میگیرند و هی بالا می اندازند و می گویند،« ننه آجانچی».
پس از فارغ التحصیلی از آموزشگاه پاسبانی در اصفهان او را برای  خدمت  به یزد فرستادند و در آنجا  در بخش راهنمایی و رانندگی شهربانی یزد به خدمت گمارده شد.  پس از دوسال خدمت در یزد با تقاضایش برای انتقال به اصفهان موافقت شد. پس از شروع خدمت در اصفهان با دختر عمویش ستاره که سالها بود نامزدش بود ازدواج کرد. بعد از این مرتب همکارانش با او شوخی میکردند و میگفتند، سرکار یا نام خانمت را تغییر بده و یک نامی براش انتخاب کن که با غضنفر جور در آید یا خودت نامت را تغییر بده ولی آژدان غنفر زیر بار نمیرفت و  در جوابشان میگفت که همینطور که هست خوب است و هیچ عیبی هم نداره. بهر حال پس از مدتی ستاره پسری بدنیا آورد که نامش را احمد گذاشتند و غضنفر از این بابت خیلی خوشحال بود که اولین فرزندش پسر است  و به ستاره گفت که همین یک فرزند ما را بس است و باید مواظب باشیم که دیگر آبستن نشوی زیرا که با پول آجانی، همین یک بچه را هم اگر بتوانیم خوب تربیت کنیم و از عهده مخارجش بر آییم  شاه کار کرده ایم و با اینکه زنش آرزوی داشتن یک دختر را داشت ولی آژدان غضنفر شدیداً مخالف بود و نمی گذاشت که دیگر همسرش آبستن شود.
احمد یواش یواش بزرگ میشد و از همان دوسه سالگی پیدا بود که بچه بسیار باهوش و زرنگی است. وقتیکه شش ساله شد او را به دبستان فرستادند و در دبستان همیشه نمرات خوب میگرفت و همیشه شاگرد اول یا دوم کلاس بود و پس از پایان دبستان در دبیرستان ادامه داد و در دبیرستان هم جزؤ شاگردان ممتاز بود تا نهایتاً سیکلش را گرفت.
در این دورانی که احمد به مدرسه میرفت آژدان غضنفر هم هر از چند سالی یک ۸ به بازویش اضافه می شد تا هنگامیکه احمد سیکلش را گرفت غضنفر هم سه تا ۸ روی بازویش داشت با یک هلال زیر آنها و شده بود استوار دوم. حالا دیگه همه راننده تاکسی های اصفهان و اکثر کسانی که روزانه مرتب در شهر اصفهان رانندگی میکردند مانند وانت بارها، اتوبوسهای واحد و... همه آژدان غضنفر را می شناختند وهر کجا که او را می دیدند چه سر چهار راهها با یونیفورم آجانی  و چه بالباس شخصی هر کجا او را می دیدند برایش بوق می زدند...
( در همینجا بدنیست برای آن عزیزانیکه با نظام آموزشی قدیم آشنایی ندارند و شاید ندانند که سیکل چیست توضیح دهم که، تا سال ۱۳۵۰ شمسی دوره دبستان شش سال بود و دوران دبیرستان هم شش سال که سه سال اول را سیکل یک یا سیکل اول می گفتند و دوسال دوم را سیکل دو یا  سیکل دوم. در کلاس نهم که پایان سیکل یک بود باید رشته انتخاب میکردی و سه رشته بیشتر نبود، ادبی، طبیعی و ریاضی و برای ادامه در مثلاً رشته ریاضی می بایستی که نمرهِ همه دروس ریاضی را حداقل ۱۲ میگرفتی وبقیه دروس را حداقل ۷، البته درس فارسی استثنا بود و باید نمره ۱۰ میگرفتی و اگر رشته ادبی را میخواستی انتخاب کنی باید حد اقل ۱۲ می گرفتی. کسانی که نمره قبولی می گرفتند ولی هیچکدام از این رشته ها را به اندازه کافی نمره نمی آوردند، اگر میخواستند ادامه تحصیل دهند یا باید دوباره امتحان میدادند تا نمره بیاورند و یا در هنرستان ادامه تحصیل دهند.از سال ۱۳۵۰ نظام جدید آموزشی آمد و ۵ سال دبستان بود و بعد سه سال مدرسه راهنمایی و بعد دبیرستان)
در تابستان همان سالی که احمد سیکلش را گرفت، آژدان غضنفر را به تهران منتقل کردند و در منطقه نیاورانِ  تهران سر یکی از چهار راهها محل پستش شد و او توانست با واسطه یکی از افسران مسئولش طبقه دوم یک خانه را که متعلق به رئیس یکی از دبیرستانهای همان منطقه تهران بود اجاره کند.
در آنزمان معمولاً مدارسی که در مناطق شمال شهر تهران بود اکثر قریب به اتفاق آن را فرزندان ثروتمندان، نمایندگان مجلس شورای ملی، سناتورها و خلاصه فرزندان طبقه خاصی از جامعه میتوانستند در چنین مدارسی ثبت نام کنند و  اصولاً دانش آموزان طبقه محروم  جامعه در چنین مدارسی نمیتوانستند جایی داشته باشند ولی آژدان غضنفر توانست با کمک صاحب خانه اش که رئیس یکی از همین دبیرستانها بود و البته بعد از اینکه صاحب خانه مدارک احمد را با آن همه نمرات عالی مشاهده نموده بود، احمد را در همان دبیرستانی که صاحب خانه شان مدیر آن بود در منطقه نیاوران برای کلاس چهارم ریاضی نام نویسی کند.
اول مهرماه شد و مدارس آغاز به کار کردند و احمد هم در حالی که خیلی هیجان زده بود و دلش خیلی شور میزد به دبیرستان رفت. بر عکس سالهای قبل نه کسی را میشناخت و نه هیچ دوستی داشت و لهجه اصفهانیش هم کاملاً مشخص میکرد که او در اینجا کاملاً غریبه است!
رأس ساعت ۸/۵ زنگ دبیرستان بصدا در آمد و همه به سر کلاسها رفتند و احمد هم سر کلاس رفت.
هنگامیکه معلم وارد کلاس شد همه بلند شدند و دبیر هم پس ازسپاس گفتن، گفت که خواهش میکنم که بنشینید و سپس خودش را معرفی کرد و از دانش آموزان هم خواست که یکی یکی بلند شوند و خودشان معرفی کنند.
از نیمکت اول، نفر اول شروع کردند. یکی میگفت، من فلانی هستم پدرم دکتر است، دیگری پدرم وکیل است و... تااینکه یکی از دانش آموزان که معلوم بود خیلی مغرور و خودپسند هست بلند شدو بادی به غب غب انداخت و گفت من بیژنِ ...هستم و پدرم سناتور است و هر قانونی که در مجلس شورای ملی تصویب شود باید اول به امضای پدر من برسد تا بعد اعلیحضرت آن را امضا کنند و سپس قابل اجرا می شود!  از قیافه همه دانش آموزان میشد فهمید که همه از این طرز معرفی اِقِ شان گرفت ولی هیچکسی هیچ چیزی نگفت و بقیه به معرفی خود ادامه دادند تا اینکه نوبت احمد رسید.
احمد از جا بلند شد و با لهجه غلیظ اصفهانی گفت:
من احمد...هستم، پدِرِم هم آجانِس، یه پَنش تومنی ( پنج تومانی) که بِیش بِدِی، می شاشِد به تِمومی اون قانونایی که پِدِری بیژن و اعلیحضرت زیرشا امضا کردند!
احمد راست می گفت، حقوق این پاسبانها آنقدر کم بود که مجبور بودند که با گرفتن پنج تومان از خطاهایی که شاکی خصوصی نداشت چشم پوشی کنند، من خودم فراوان از این پنج تومانها و ده تومانها داده ام  و این شامل کلانتریها، پلیس راه ژاندارمری و مأموران ژاندارمری نیز می شد و علاوه بر این من خود شاهد بوده ام که در ادارات، آمار، دارایی و شهرداری هم این نوع رشوه ها فراوان رد و بدل میشد، البته در اداره دارایی و شهرداری حرف از پنج یا ده تومان نبود بلکه در مواردی پولهای کلانی باید پرداخت میشد تا کارت را درست کنند...! بگذریم
و اما در دوران جمهوری اسلام ناب محمدی دیگر حرف از ۵ یا ۱۰ تومان نیست، بلکه حرف از میلیونها و گاه میلیاردها تومانست! بقول یکی از بزرگان، «جیب ملا لوده خداست، پرشدنی نیست»!  باید میلیونها و گاهاً میلیاردها تومان بدهی تا مأمور  بشاشد به همه یِ آن قوانینی که مجلس شورای اسلامی و شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت نظام و شخص ولی فقیه که نماینده الله بر روی زمین است!
در واقع نرخ  این شاشیدن باید هم بسیار گزافتر از نرخ شاشیدن در نظام سلطنتی باشد چون در آنجا مأمور می شاشید به امضای نمایندگان مجلس و سناتور و امضای سایه خدا، ولی در اینجا  مأمور می شاشد به امضای نمایندگان خدا و در واقع  به خود خدا با آن همه هیبت و قدرت کذایی اش...
شنیدم که چند وقت پیش در یک جشن عروسی یکی از هم سن های  آژدان غضنفر که الان سالهاست باز نشسته شده بهش گفته بود، غضنفر یادت میاد که سال ۵۱ من در اصفهان سر چهار راه وفایی از چراغ قرمز رد شدم، منو گرفتی و گفتی باید ببرمت قرار گاه و من تا پنج تومنی را گذاشتم کف دستت، گفتی بفرما برو ولی دیگه مواظب باش از چراغ قرمز رد نشی، در واقع با اون پنج تومن هایی که تو از من و دیگران میگرفتی می شاشیدی به همه قوانین!
غضنفر آهی کشید و گفت، آره داداش ولی میدونی که الان چقدر باید بدی تا بشاشن به قوانین؟ گفتم نه!
گفت همینقدر باید بهت بگم که:
میان شاش من تا شاش ملا
تفاوت از زمین تا آسمان است...
ارادتمند، علی بی ستاره
اسلو، ۲ آوریل ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊