۱۳۹۹ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

بازدید منتظری از کارخانه سوسیس و کالباس تهران



در اردیبشهت سال ۱۳۵۸ با بنز خاور از بازار اصفهان قندِ کله بار زدم برای رشت. هنگامیکه در رشت داشتند بار را از کامیونم تخلیه میکردند یکی آمد و گفت که بار دارد برای کارخانه سوسیس و کالباس تهران و بعد از اینکه سر قیمت کرایه به توافق رسیدیم  آدرس داد که بعد از تخلیه قندها به آنجا بروم.
بعد از تخلیه کامیون و دریافت کرایه بطرف آدرسی که گرفته بودم رفتم و خیلی راحت آنرا پیدا کردم. طرفهای بعد از ظهر بود و تا آمدند بار بزنند و چادر بکشم  هوا کم کم داشت به طرف غروب نزدیک میشد.هنگام غروب گازش را گرفتم برای تهران. در راه بعد از اینکه در یکی از رستورانهای مسیر شام خوردم احساس کردم که خیلی خسته ام و باید کمی استراحت کنم. همانجا کنار رستوران داخل ماشین خوابیدم و یک مرتبه بیدار شدم دیدم که ساعت از ۳ بامداد هم گذشته، سریع رفتم سر حوض کوچکی که بیرون رستوران بود و یک شیر آب هم داشت  دست و صورتم را شستم و حرکت کردم،
باران می آمد و جاده هم خیلی لغزنده بود و من هم خیلی با احتیاط می راندم تا اینکه صبح زود رسیدم کرج.
جلوی یک کله پزی نگه داشتم و یه کله پاچه دبشی خوردم و بطرف تهران حرکت کردم. در آن ترافیک شلوغ و شیر تو شیر تهران تا آمدم کارخانه سوسیس و کالباس را پیدا کنم ساعت کمی از ۸ صبح رد شده بود که به کارخانه رسیدم. پیاده شدم رفتم دم در و بارنامه را نشان دادم و او هم در را باز کرد و من  بداخل کارخانه راندم و مرا بطرف یک  سالنی راهنمایی کردند. یکی آمد و گفت شما باید یک کمی صبر کنی تا ما دوتا کارگرهامون که مشغول تخلیه یک بار دیگه هستند تمام شوند و بعد نوبت شما می شود. یک ربعی گذشت تا آمدند و مرا راهنمایی کردند تا دنده عقب قسمتی از عقب کامیون وارد سالن شد و گفتند که همانجا بایستم. چادر را از روی بار برداشتم و جمع کرده در باربند گذاشتم و آنها مشغول تخلیه شدند و من از یکی از آنها سراغ دستشویی را گرفتم که در آنطرف حیاط کارخانه قرار داشت و بطرف آن راه افتادم، در همین هنگام ناگهان دیدم که درب اصلی کارخانه که من هم از همان در وارد کارخانه شده بودم دوباره باز شد و یک بنز سواری ۴۸۰ اس ال سی با شیشه های دودی وارد کارخانه شد و یکراست بطرف دفتر کارخانه رفت و جلوی دفتر ترمز کرد و بلافاصله راننده و سه نفر دیگر همزمان  از چهار در مرسدس پیاده شدند.دیدم که  همه ریش دارند و پیراهنهایشان هم افتاده روی شلوارهایشان و نفری که از در عقب سمت راست مرسدس پیاده شده بود گفت، حاج آقا بفرمایید پایین!
وقتیکه حاج آقا اومد بیرون دیدم که آیت الله منتظریه، بطرفش رفتم و در چند قدمی ایستادم و سلام کردم، نگاهی به من انداخت و گفت:
 اِ تو اینجا چیکار می کونی؟ گفتم، حاج آقا با خاور بار آوردم. خندید و گفت، مِگِه زن اِسِدِی؟ با تعجب گفتم، نه حاج آقا، چیطو مگه؟ گفت، خودت گفتی با خاور اومِدِی! خندیدم و فهمیدم که شوخی میکنه. چندین بار قبل از انقلاب هم در خانه آقای رحیمیان در محل خودمان و یکی دوبار هم در خانه پدر منتظری در نجف آباد و یکبار هم در سندیکای کامیونداران اصفهان مرا دیده بود و همیشه با همه  شوخی می کرد.
منتظری گفت: خُب حالا چرا اونجا وای سُ دِی، آ... نی می یای جُلو، نکونِد اِز من می ترسی؟ منم با خنده گفتم، نه حاج اقا منتظری ولی این چهار نفر همراهتون بد جوری به من نگاه میکنند در همین حین یکی از اون ریشی ها گفت، حاج آقا می شناسیش، و منتظری گفت، آره، اِز خودمونِس، بذاریند بیاد. من رفتم و با من دست داد و گفت که، مردوم شکایِت کردند که این سوسیسا آ کالباسا گوشتی خوک توشِس، امامم منو مأمور کردِس بیام آ بوبونم که واقعیت داره یا نه .در همین حال که منتظری داشت با من صحبت میکرد یک نفر مرد میانسال از دفتر آمد بیرون و در حالی که یک روپوش سفید هم برتن داشت سلام کرد و گفت که مدیر عامل کارخانه هست و به او اطلاع داده بودند که امروز شما برای بازدید می آیید و سپس شروع کرد و توضیح داد که تمام تولیدات کارخانه از گوشت گاو هست و نه هیچ چیز دیگر و سپس منتظری را دعوت کرد که با او همراه شوند تا از ابتدا تا انتها همه جا و همه یِ دستگاهها و همه چیز را برایش توضیح دهد.
همگی براه افتادند و منتظری رو به من کرد و گفت: حالا که شومام اینجای با ما بیا و من هم بهمراهشان راه افتادم.
مدیر عامل ما را برد در ابتدای یک سالن و گفت، حاج آقا اینجا را که می بینید، اولین جایی است که گاو وارد کارخانه می شود و براه افتاد و ما هم همه بدنبالش و مدیر عامل هم توضیح میداد، که اینجا گاو ذبح اسلامی میشه، اینجا پوست کنده میشه، اینجا شستشو داده میشه،...و خلاصه همینطور این دستگاهها را یکی یکی توضیح می داد تا رسیدیم به آخر سالن که گفت و اینجا پایان کار دستگاههاست و از اینجا سوسیس  می آید بیرون و باید آن را در آن یخچالهای مخصوص قرار بدیم و بعد از چند ساعت آماده ارسال به فروشگاههاست. خب حاج آقا ملاحظه فرمودید که هیچ گوشتی بجز گوشت گاو مصرف نمیشه و همه چیز ما طبق فقه اسلامی و حلال است و در زمان شاه هم همینطور بوده و مدیر عامل سکوت کرد و منتظر بود تا ببیند که منتظری چه خواهد گفت.
منتظری یک کمی فکر کرد یکی دوبار دستش را به ریشش کشید و یک مرتبه گفت، آقای مدیر عامل یه سؤال برا من پیش اومِد. مدیر عامل بلافاصله گفت حاج آقا هر سؤالی دارید بفرمایید اگه به من مربوط باشه من در خدمتم.
 منتظری گفت:
حالا اِگه این سوسیسا را اِز اینور بذارین تو ماشین آ سوویچا بر عکس بِزِنین، اِز اون ور گاو میاد بیرون؟
مدیر عامل که از چهره اش کاملاً معلوم بود که کفرش در آمده، یه فکری کرد و در حالی که تمام بدنش آشکارا می لرزید گفت، نه حاج آقا، همچنین چیزی امکان نداره.  اون فقط کارخانه ننه یِ شما بوده که  از یک طرف سوسیس کردند توش و از اون طرف یه گاوی مثل شما را داده بیرون...
ارادتمند علی بی ستاره
اسلو، ۳۱ مارس ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊
 


















۱۳۹۹ فروردین ۱۱, دوشنبه

ماجرای خانمی که چهار دختر از همسر شهیدش به دنیا آورد!

شاغلام بچه میدان شوش و تنها پسر خانواده بود به همراه سه تا خواهر که یکی بزرگتر از او و دیگران کوچکتر از او بودند و در سال ۱۳۵۳در  ۱۲ سالگی مدرسه را رها کرده و سرکار هم نمیرفت! شده بود ولگرد اطراف میدان شوش.
 باشگاه می رفت و به هرکس هم که زورش میرسید زور میگفت و اگر امکان داشت باج  هم میگرفت و خلاصه سربار پدر و مادرش بود.
در سال ۵۷ افتاد تو جریان انقلاب و بعد از انقلاب هم پاسدار شد و از آن پس دوستان قدیمی اش هنوز او را شاغلام صدا میزدند و دوستان جدیدش بهش می گفتند غلام پاسدار .
هنوز دوسال از انقلاب نگذشته بود که عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد و علناً جنگ بین ایران و عراق در گرفت و شاغلام هم جزؤ اولین کسانی بود که عازم جبهه های جنوب ایران شد.  هر از چندگاهی چند روزی به مرخصی می آمد و دوباره میرفت تا اینکه در آبانماه سال ۱۳۶۰هنگامیکه به مرخصی آمد دختری بنام هاجر را برایش عقد کردند. شاغلام ۱۹ ساله بود و هاجر فقط ۱۵ سال داشت اما از اون دختر های قالتاق شاه عبدالعظیم بود و در لاتی و پر رویی  دست کمی از خود شاغلام نداشت .مادر شاغلام یکبار که به زیارت عبدالعظیم رفته بود او را دیده بود و با پدر و مادر هاجر صحبت کرده بود و او را برای پسرش شاغلام خواستگاری کرده بود.در آبانماه شاغلام پس از آنکه هاجر را رسماً عقد کرد بلافاصله عازم جبهه شد و قرار شد که در اوایل بهمن ماه از جبهه بیاید و عروسی کنند.
از قضا در آذر ماه سپاه و ارتش و به همراه جهاد و نیروی هوایی ارتش و هوانیروز یک حمله گسترده ای را در دشت آزادگان، بستان و سوسنگرد در استان خوزستان انجام دادند که ۸ روز به طول انجامید. نام عملیات «طریق القدس» بود
( من هم در آن عملیات در بخش جهاد سازندگی بودم و در واقع از چند روز قبل شبها ما سر باطری ماشینهایمان بر میداشتیم تا مبادا هنگام ترمز کردن چراغی روشن شود و شن می بردیم و در تاریکی شب راه را برای این حمله درست میکردیم در ضمن اولین برادر من که در جبهه شهید شد هم در همین عملیات بود. او نیروی داوطلب بود و بیست سال داشت)
شاغلام هم در این عملیات به شهادت رسید!
در اوایل اسفند همان سال پدر و مادر شهید شاغلام متوجه شدند که عروسشان آبستن شده و وقتی با تعجب به او گفتند که چه کسی این دسته گل را به آب داده، هاجر با پر رویی تمام گفت کدام دسته گل را؟ مادر شاغلام گفت، خودت را به کوچه علی چپ نزن، تو آبستنی! هاجر گفت البته که آبستنم، مگر همسر پسر شما نیستم؟ مادر شاغلام با عصبانیت گفت، دختر...!  پسر من نزدیک سه ماه است که شهید شده و تو الان آبستن شده ای و این چه ربطی به غلام داره؟!
 هاجر هم با پر رویی تمام گفت:
وا..! خوبه خودتون میگید که پسرتون شهید شده! خب شهید شده، نمرده که! مگر نه اینه که شهیدان زنده اند؟! خب منم شوهرم زنده است و شبها میاد پیشم! مادر غلام که دهانش از این همه وقاحت عروسش باز و چشمانش خیره شده بود و در جواب وامانده تا اومد صحبت کنه، عروسش دوباره گفت، لابد میخواین بگین که شهیدان زنده نیستند؟! حتماً میخواید بگید که قرآن و پیامبر و امامان دروغ گفته اند؟! لابد امام خمینی هم دروغ میگه؟! مادر غلام که دید هم پسرش را از دست داده و هم اگر دیر بجنبد آبرویش را نیز از دست می دهد پس از مشورت با شوهرش تصمیم گرفتند تا  بی سر و صدادختر را در خانه نگهدارند تا موقع وضع حمل و یواشکی وضع حمل کند تا دیگر نزدیکان متوجه زمان زایمان نشوند.
هاجر هم هر روز شکمش بزرگتر و بزرگتر میشد بطوری که هنوز شش ماهش نشده بود که شکمش چند برابر یک خانمی که نه ماهه باردار است نشان می داد. اواخر آبان ۶۱  بالاخره هاجر در یک بیمارستان دولتی بدون اینکه به کسی اطلاع دهند وضع حمل کرد وچهارتا دختر خوشگل و مامانی  بدنیا آورد!
هاجر تصمیم داشت که چهارتا نام ایرانی اصیل برای دختران انتخاب کند ولی پدر و مادر شاغلام مخالفت کردند و چهارتا نام اسلامیِ  زهرا، فاطمه، زینب و رقیه را براشون انتخاب کردند
پدر و مادر هاجر هم خیلی به ندرت سراغ دخترشان می آمدند چون  هر موقع که می آمدند پدر و مادر شاغلام خیلی سرد باهاشون برخورد میکردند و آنها هم که دخترشان را خوب می شناختند پس از چندماه بکلی رابطه شان را با آنها قطع کردند!
هیچی، خانواده شاغلام موند با چهارتا دختر خردسال و یک عروسی که هرگز با پسرشان همبستر نشده بود!
روزگار میگذشت، پدر و مادر شاغلام از یکطرف داغ پسرشان را داشتند و از طرفی بخاطر آبرویشان باید مخارج چهارتا دختر حرامزاده را با یک زن بدکاره هم تأمین می کردند، اگرچه بنیاد شهید هم مقداری کمکشان میکرد ولی چون میدانستند که این چارقلوها نوه های خودشان نیستنداز این بابت خیلی رنج می برند.
سالها از پس یکدیگر میگذشتند و دختران یواش یواش بزرگ می شدند و هاجر هم در بنیاد شهید کاری را برای خودش دست و پا کرده بود تا اینکه در زمستان سال ۷۶ پدر شا غلام گفت که این دختر ها وقت ازدواجشان شده و باید هر چه زودتر در فکر شوهر دادنشان باشیم. در واقع پدر شاغلام میخواست که هر چه زودتر این دختران را بخانه شوهر بفرستد تا بتواند هاجر را هم از خانه بیرن کند ولی هاجر مخالف بود و میگفت که اینها تازه پانزده سالشان است و مادر شاغلام هم با عصبانیت گفت، مگه تو خودت چند سالت بود که عروس من شدی و بدون هم بسترشدن با پسرم چارتا دختر گذاشتی تو کاسه مون؟ نهایتاً به توافق رسیدند که این مسئله را با بنیاد شهید در میان بگذارند، آخه این چارتا را دخترهای شهید غلام پاسدار جا زده بودند! وقتی نماینده بنیاد اومد خانه شان و این موضوع را باهاش درمیان گذاشتند او هم بلافاصله گفت که پیشنهاد بسیار خوبی است و بهتر است که دختر هر چه زودتر برود خانه شوهر! نماینده بنیاد گفت از هر کدامشان یک عکس به من بدهید تا آنها را به بنیاد ازدواج بدهم و من مطمئنم که در بنیاد خیلی سریع برای اینها شوهر های مناسب پیدا خواهند کرد.
چند روز پس از این ماجرا یکروز از بنیاد ازدواج به آنها زنگ زدند و گفتند که چهار تا شوهر برای دخترانتان پیدا کرده ایم و وعده کردند که فردا عصر آن چهارتا مرد با نماینده بنیاد بخانه شان بیایند. فردا وقتی آمدند و دختران را دیدند،آنها را پسندیدند و در کمتر از یکماه ترتیب عروسی هر چهار نفر را دادند و همه روانه خانه شوهرانشان شدند.
همسر زهرا یک اصفهانی که کارمند ذوب آهن اصفهان بود و همسر فاطمه یک مغازه دار قزوینی که در مرکز شهر قزوین مغازه میوه فروشی داشت. زینب را یک کامیون دار رشتی انتخاب کرده بود و رقیه را هم یک آخوند جوان عراقی الاصل که در قم زندگی میکرد و مدرس حوزه علمیه قم بود.
هاجر هم که میدانست به محض رفتن دختران بخانه شوهر او هم باید بساطش را جمع کند و بعد از ۱۶ سال مفت خوری از آن خانه برود، زودتر یک اتاقی در یک آپارتمان اجاره کرده بود و در همان روز بعد از عروسی اثاثیه اش را جمع کرد و رفت.
هاجر یک رمزی با دخترانش گذاشته  و آن این بود  که هر موقع او باهاشون  تلفونی تماس میگیره و می پرسه از اُملت چه خبر یعنی وضعیت سکس چگونه است!
دو سه ماهی گذشت تا یک روز هاجر گفت بذار یه تلفنی به دخترام بزنم و حالشونا بپرسم و به همین منظور اول به اصفهان زنگ زد، وقتی زهرا گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی و چاق و سلامتی  نهایتاً  گفت، از املت چه خبر؟
 زهرا با یأس و نا امیدی گفت، هیچی مامان، هروقت بهش میگم املت نمیخوای، میگه، نه حَیفِس دَسِش بِزِنیم، اِز قِیمِتِش میُفتد! هاجر بهش گفت، پس تو هم مثل مامانت از این بابت شانس نداشتی و خداحافظی کرد و بعدش زنگ زد به فاطمه در قزوین و همانطور احوالپرسی و چاق سلامتی و در پایان پرسید که، از املت چه خبر؟
فاطمه هم در جواب گفت، مامان این شوهر من  اصلاً از املت خوشش نمیاد، عاشقِ دیزیه، صبح دیزی، ظهر دیزی، شب دیزی، نیمه شب دیزی، من دیگه خسته شدم و نمیدونم چه خاکی به سرم بکنم! هاجر خیلی نا راحت شد و گفت خب اون از اون یکی و اینم ازتو! باشه فعلاً خداحافظ تا بعد باهات تماس بگیرم و گوشی را گذاشت.
یکی دو دقیقه تو فکر فرو رفته بود تا دوباره گوشی را برداشت و زنگ زد به زینب در رشت و بعدِ احوالپرسی و کمی صحبت ازش پرسید، از املت چه خبر؟
زینب گفت، ای ی ی مامان، همچی! ماهی یکی دوبار که شوهرم میاد رشت یه املتی باهم میزنیم، اما چه املتی، همیشه یا گوجِش کمِه یا نمکش و یا روغن نداره...!
مادرش به زینب گفت برو خدارا شکر کن که تو نسبت به زهرا و فاطمه تو بهشت زندگی میکنی و بعدشم خدا حافظی کرد و گوشی را گذاشت.
اینبار گوشی را برداشت و زنگ زد به قم خونه رقیه و کمی با هم صحبت کردند و بعدش پرسید که، از املت چه خبر؟
رقیه در حالیکه به وجد اومده بود گفت:
مامان، املت توپِ توپِ! روزانه چندین بار املت میزینم، همین امروزم تا حالا چار بار املت زدیم و همین الانم که دارم با شوما صحبت میکنم شوهرم داره ماهیتابه را لیس می زنه...
ارادتمند،
 علی بی ستاره
اسلو ۳۰ مارس ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊


۱۳۹۹ فروردین ۴, دوشنبه

کرونا و تخریب غزل حافظ

رونق عهد ویروس است دگر دنیا را
می رسد مژده کرونا همه ملا ها را
ای صبا گر به آخوندهای رژیم باز رسی
نزد ایشان برسان ویروس کرونا را
گر چنین جلوه کند تاپه یِ ماچه الاغ
خاکروب در طویله کنم مژگان را
ای که در بینی کشی عنبرِ نسارا دود
مضطرب حال مکن سوقاتی ووهان را
ترسم این قوم که بر علم پزشکی خندند
بهرِ چربیِ بنفشه بدهند ایمان را
« یار مردان خدا باش که در کشتی نوح»
هست ویروسی که به طوفان بدهد دنیا را
برو از ملایِ مفت خور به در و چاره مجوی
کان تهی مغز در آخر بکش ما ها را
دیدی ای ماه قمی مرکز کرونا تو شدی
درِ تو تخته کنیم نان خوری ملا را
بی ستاره تو برو ویسکیِ خود نوش بکن
و نه تخریب بکن حافظ و غزل ها را
❊❊❊❊❊

۱۳۹۸ اسفند ۱۹, دوشنبه

خاطره ای از مرتضی مطهری در سال ۱۳۵۵

مرتضی مطهری

حسینعلی منتظری
آخوند مطهری استاد دانشگاه الهیات تهران در زمان شاه بود و اکثر ماها توهین هایی را که این آخوند آشغال به مردم ایران بخاطر جشن چهارشنبه سوری و نوروز کرده را در یوتوب شنیده ایم.
بگذریم از اینکه این کثافت انواع توهینها را بخاطر سالی یکبار که مردم جشن میگیرند میکند ولی این بی شعور نمی فهمد که خودشان روزانه حد اقل ۵ بار مثل گوسفند در صفهای نماز جماعت می ایستند و مانند الاغ نر که پشت الاغ ماده را بو میکشد دولا میشوند و سرشان را در کون یکدیگر میگذارند و اگر کسی حرفی بزند، رگ گردن بعضیها متورم می شود که به مقدسات مردم توهین نکنید!
در سال ۱۳۵۵ سندیکای کامیون داران اصفهان برای پانزدهم ماه شعبان که تولد امام زمان( مهدی موهوم)است در خانه یکی از کامیونداران اصفهان در بخش لنبان اصفهان جشن گرفته بودند و آخوندها مطهری و منتظری را هم دعوت کرده بودند.من هم همراه یکی از دوستانم که  راننده کامیون  بود به آنجا رفته بودیم .
خانه بسیار بزرگ بود و مهمانخانه خیلی بزرگی نیز داشت و همه دور تا دور مهمانخانه نشسته بودند و منتظری و مطهری هم در بالای هال روی دو تا پتوی چهار لا شده نشسته و تکیه بر دو متکا داده بودند. چای و شربت و شیرینی و میوه هم فراوان بود و منتظری داشت در مورد امام زمان  صحبت میکرد و مطهری ساکت بود و داشت می خورد. منتظری خیلی شوخ بود و وقتی متوجه شد که مطهری داره فقط میخوره، رویش را بطرف مطهری برگرداند و گفت:
شِخ مرتضی خود دا خِفِه نکونی!
همه زدند زیر خنده و مطهری گفت، آقای منتظری من داشتم به سخنان شما گوش میکردم...منتظری خنده ای کرد و گفت لااقل شومام  یه چیزی بوگوین!
مطهری گفت، راستش من از کامیون داران و بخصوص رانندگان کامیون دل پر خونی دارم و همه اش در این فکر بودم که با این خاطره بد و تنفری که از رانندگان کامیون دارم چرا حاضر شدم که امروز در اینجا بیایم!
همه سکوت کردند و رئیس سندیکا گفت:
می بخشید حاج آقا، اجازه هست بپرسم که چه خطایی از رانندگان کامیون سر زده که شما تا این حد از آنها متنفرید؟
مطهری گفت داستانش مفصل است و از حوصله این مجلس خارج است.
منتظری گفت، ما الان تو جَمی رانندایی کامیونیم و کامیون دارام که هَسسَن، پَ بر چی چی اِز حوصله یی این مجلس خارِجِس؟
مطهری گفت، شرمم میشه که آنچه اتفاق افتاده را بیان کنم!
منتظری گفت، مجلس خودمونیِس شومام نترسیند آ خجالتم نکشیند، مام سرتا پا گوش می دِیم.
مطهری گفت، راستش در زمستان سال ۱۳۱۶میخواستم از مشهد برم تهران تا از اونجا برم قم تا در حوزه به تحصیلاتم ادامه بدم. هوا بسیار سرد بود و من بعد از ظهر با اتوبوس از مشهد بطرف تهران حرکت کردم. ساعت حدوداً ۱۰ شب بود که رسیدیم سمنان برف سنگینی همه جا را پوشانده بود و راننده اتوبوس جلوی یک رستورانی نگه داشت و گفت موتور اتوبوس عیب داره و باید شب را اینجا بمونیم تا فردا یک مکانیک بیاریم و درستش کنیم.
همه مسافران داخل رستوران شدند و من دیدم که راننده یک کامیون که بیرون رستوران ایستاده بود از رستوران اومد بیرون و رفت سوار شد که بره، من رفتم و گفتم ببخشید آقای راننده شما کجا دارید می رید و ایشون هم گفتند تهران.
گفتم میتونید منم با خودتون ببرید، یک نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت باشه بفرمایید سوار شید من هم سوار شدم و براه افتاد.هنوز چند صد متری از شهر بیرون نرفته بود که گفت شما خیلی خوشگلی و بخصوص تو این لباس آخوندی صورتتون چه برقی میزنه خیلی دلم میخواد یکی شا به من بدی!
من بر آشفتم و بلند فریاد زدم که،  هی نگه دار من پیاده شَم و اون لبخند زد و گفت شوخی کردم حاج آقا ولی اینا باید بهتون بگم که من اگه کسی تو ماشینم بگوزه، هر کی میخواد باشه رحم بهش نمی کنم پس مواظب باش نگوزی!
از شهر سمنان که خارج شدیم، پرسید، گوزیدی و من گفتم نه و همینطور هر دقیقه همین سؤال را میکرد و من هم با ناراحتی می گفتم نه تا اینکه چند کیلومتری از شهر دور شدیم تا جایی که دیگر  چراغهای شهر پیدا نبود و رسیدم به یک پارکینگ کنار جاده، راننده زد کنار و گفت دیگه گوزیدی و بلایی را به سرم آورد که از اول نقشه اش را کشیده بود و بعد هم من پیاده شدم و او هر چه اصرار کرد که سوار شوم من گفتم نه،  برو خبیث برو و او گفت اینجا در این بیابان سرتاسر پوشیده از برف پر است از گرگهای گرسنه و اگر به چنگ گرگها هم نیفتی از سرما یخ می زنی، بیا بالا دیگه کاری باهات ندارم ولی من نرفتم و او هم نهایتاً رفت.
صدای زوزه گرگها از اطراف به گوش می رسید، هیچ رفت و آمدی هم نبود و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که داشتم یخ میزدم و مرتب آیت الکرسی میخواندم و از خدا طلب یاری میکردم که دیدم از دور نور چراغهای یک ماشین پیدا شد وقتی نزدیک شد جلوی آن را گرفتم و وقتی ایستاد دیدم که یک کامیون دیگر بود و راننده مرا که دید در آن حالتی که اشکهایم بر گونه ام یخ زده بود با تعجب پرسید، شما اینجا چه میکنی، چرا گریه کرده ای، اینجا که نه آبادی ای در این نزدیکی هست و نه هیچ چیز دیگری بیا بالا بینم. رفتم و سوار شدم و او هم راه افتاد تا اینکه یواش یواش گرم شدم و او گفت خب، نگفتی در اینجا چه می کردی و من داستان را برایش تعریف کردم و او هم خنده ای کرد و گفت ولی تو ماشین من بگوزی هم کاری بات ندارم اما حرف نباد بزنی که من حواسم پرت شه و تو این برف از جاده خارج شوم! من هم لب بر بستم و با دو دست علامت نه را نشان دادم که یعنی چشم حرف نمی زنم. او هم مانند راننده قبلی هر از گاهی می پرسید، حرف زدی؟ و من با تکان دادن سرم بهش حالی می کردم که نه تا اینکه رسیدیم به یک پارکینگ و او کنار زد و گفت، حرف زدی و من مرتب سرم را به علامت نه تکان می دادم و او فریاد زد، پَ گوزیدی و من گفتم نه به خدا و او گفت  دیدی حرف زدی!
 هیچی او هم همان بلایی را بر سرم آورد که آن راننده اولی!
همه یِ ما سکوت کرده بودیم و مشتاقانه  و با تعجب به سخنان مطهری گوش می دادیم.رئیس سندیکا گفت من خیلی متأسفم ولی بعدش چی شد؟
مطهری ادامه داد، هیچی، چی میخواستی بشه من پیاده شدم و گفتم خدایا اگر طعمه گرگها هم بشم و یا در اینجا یخ بزنم هم بهتر از اینست که با این مرد خبیث تا تهران بروم. راننده رفت و من دوباره صدای زوزه های گرگها را از دور دستها می شنیدم و هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که اینبار یک تریلی در همان پارکینگ نگه داشت و اینبار بدون اینکه من نزدیکش بروم خودش بوق زد و با اشاره دست مرا به داخل تریلی خواند و من هم با شک و تردید سوار شدم ولی او حرکت نکرد و گفت داری یخ میزنی و بخاری ماشین را زیاد کرد و ایستاد تا کمی گرم شدم وبا تعجب گفت من نمی فهمم که شما یک روحانی جوان در این بیابان برهوت در اینموقع شب در این سرمای شدید، اینجا چه میکنی؟!
من هم کل داستان را بگونه ای برایش تعریف کردم که هر چقدر هم سنگدل باشد  دلش به رحم آید ولی دیدم که خنده ملیحی کرد و گفت، پس شما میخوای بگی که امشب سه مرتبه پشت سر هم بد آوردی؟!
در این هنگام منتظری قهقه ای زد و گفت، آقای مطهری بَسِس، می ترسم اِگه بِخای تا تِرونا( تهران را) تعریف کونی پایی چندتا اِز همین رانندام که اینجاند به میون کشیده شِد!
بعدش منتظری گفت، آقای مطهری  جشن پونزَیی شعبونِس آ باستی شاد باشیم، جریان اون آمپول زِدِنیدا بو گو تا یه کمی بخندیم!
مطهری گفت، آقای منتظری شما خودتون تعریف کنید.
منتظری گفت، مارمضونی سالی ۱۳۲۰ بود، آیت الله خمینی منو با شِخ مرتضی گفت که بریم یِمما( یک ماه)رشت و اونجا تو این یمما مَنبر بریم. شخ مرتضی به من گفت، من سرما خوردگیِ شِدید دارم آ باستی هر شیش ساعت یِبار آمپول بِزِنم، من بِش گفتم، خب اشکالی نداره، سری ساعتش که میشه به راننده می گویم دری یِ تزریقاتی واسِد تا شوما آمپولیدا بزِنی. خلاصه شخ مرتضی را قانعش کردم و رفتیم اتوبوس گرفتیم اِز قم برا رشت. تو را نِزدیکی قزوین شخ مرتضی گفت، دارد ساعتش میشه، من رفتم پیشی راننده آ جریانا گفتم، راننده هم گفت، چشم و رفت مقابل یِ تزریقات آ پانسمانی نیگَر داشت. شخ مرتضی رفت تو و هنوز یِ دقیقه نَی ذِشته بود که من دیدم شخ مرتضی پا بِرَنه بدونی عبا آ بند تومونی شم واز با دوتا دَسِش تومونی شا گرفتِس که اِز پاش نیفته آ به طرفی اتوبوس می دُوه!
گفتم، چِدِس شخ مرتضی؟ چرا هراسونی؟ مِگِه چی طو شُدِس؟ شخ مرتضی گفت، شخ حسینعلی اینا بلد نیسن آمپول بزِنن! گفتم چی طو؟ گفت اولندِش که بجا الکل تُف می مالند، تازه کلی هم اون ورتر!