دیشب خواب دیدم که در بهشت دارم میگردم،یک مرتبه چشمم به حاج محمد رضا شاه افتاد که داشت پشت سر آیت الله خویی با عده ای نماز جماعت می خواند!
اسدالله علم هم با دوتا دختر خوشگل اونطرفتر زیر سایه یک درخت در کنار نهر شراب نشسته بودند و خوش و بش می کردند.
جلو رفتم و به علم سلام کردم و
گفتم: چه خبر آقای علم،اینجا چه می کنید؟اینا کی اند؟
گفت:اینها دوتا از حوریهایی هستند که در رقابتهای ملکه زیبایی بهشت اول شده اند و من بدستور اعلیحضرت تورشون کردم که با اعلیحضرت بعد از نماز ببریمشون تو جنوب بهشت اونجا اعلیحضرت یک قصری دارن!
در همین هنگام یکمرتبه اعلیحضرت تشریف فرما شدند و من هم پا شدم سلام کردم و
گفتم:حال اعلیحضرت چطوره؟همه چی انشاالله روبراه است؟از پدر بزرگوارتون چه خبر؟
گفت: رضا تونلی را میگی؟
گفتم: رضا تونلی...!؟ منظور حضرت والا را نمی فهمم!
گفت:آخه از بس طرفداران خاندان ما، هی گفتند رضا شاه تونل زد،رضا شاه تونل زد.الان اینجا تو بهشت تا در جمع سیاستمداران جهانی وارد میشوم.همه بهمدیگه میگن،پسر رضا تونلی اومد!
لبخندی زدم و
گقتم:در هر صورت اطلاعی ازشون داری یا نه؟
گفت: آره همینجا همین دور برها یک چوب تعلیمی دستش گرفته و برای خودش قدم می زنه.حالشم بد نیست.
گفتم:میدونید که اخیراً والا حضرت اشرف هم ...فوراً حرفم را قطع کرد و
گفت:از اون جاکش نگو که تمام بدبختی های خاندان پهلوی زیر سر اوست!
همون پست بی شرف بود که برای ما آبرو و حیثیت نگذاشت! از تهران تا فرانسه و از فرانسه تا اونور دنیا رید تو آبرو و حیثیت خاندان پهلوی...!
هر وقت اسمشو میشنوم دوباره مالیخولیام عود میکنه!
گفتم: مالیخولیا؟!
گفت: بعله دیگه،منظورم همون سرطان کوفتیه دیگه...راستش این اواخر کم کم مالیخولیا شده بود ولی پزشکا تشخیص نمیدادن...!
گفتم:خب،خیلی خوشحال شدم از زیارت حضرت والا.اگر اوامری ندارید و اجازه بفرمایید از حضور حضرت والا مرخص شوم.
گفت: کجا؟ حالا بشین یک کمی با هم صحبت کنیم.
گفتم:آخه اسدالله خان علم منتظرتونه و اون دو نفر هم حتماً میخوان زود کارشون با شما تموم بشه تا برند به بقیه رجل سیاسی ساکن بهشت خدمات ارائه کنند!
گفت: ببینم تو تا کی اینجا،منظورم تو بهشت می مونی؟
گفتم:تا هر وقت که از خواب بیدار شم!
گفت:ببینم،تو فیس بوک هم فعالیت داری؟
گفتم:البته اعلیحضرت،الان بسیاری از مردم جهان از جمله ما ایرانیها در فیس بوک فعّالیم...
گفت:میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
گفتم:امر امر ملوکانه است،امر بفرمایید قربان!
گفت:از قول من برای طرفداران و هواخواهان و دوست داران من یک یادداشتی تو فیس بوک می ذاری؟
گفتم:
به چشم هر چه تو گویی مطیع و فرمانم
قبول امر شما منتی است بر جانم...!
چه یاد داشتی قربان؟
گفت: به آنها بگو که اینقدر به این ملت شریف ایران فحاشی نکنید و تهمت نزنید! من قول میدهم که ۱۶۳ سال دیگه بر گردم و دوباره
« خدایگان اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران»
شما شوم!
گفتم:اعلیحضرت ببخشید که فضولی می کنم،ولی منظورتان «ارتشتاران» ایران است دیگه؟
گفت: پس چی فکر کردی؟
گفتم: آخه اعلیحضرت،این یک توهین به آنها نیست...!؟
گفت:به کیا؟
گفتم:به ارتشی ها!
گفت:چطور مگه؟
گفتم:آخه چطور میشه که شما «بزرگ ارتشتاران» ایران باشی ولی یک ژنرال آمریکایی به تو دستور بده که ایران را هر چه زودتر ترک کن و تو هم فوراً بگی،چشم قربان و چمدونت را برداری و فرار را بر قرار ترجیح بدهی!؟
...اعلیحضرت سرپا نشست و آرنج دست راستش را روی زانوی پای راستش گذاشت و سرش را در وسط پنجه های دست راست گرفت و به فکر فرو رفت...!
پس از چند دقیقه سر از پنجه ها برداشت و بلند شد و
گفت:خیلی خوب پس اون بخش «بزرگ ارتشتاران»نمیخواد بنویسی!
گفتم:اعلیحضرت ببخشید دوباره فضولی میکنم،ولی چرا ۱۶۳ سال دیگه؟
گفت:آخه من ۲۰۰ سال از ملت جلوتر بودم و اینطوری کارها پیش نمیرفت،من هم تصمیم گرفتم بیام اینجا در کنار فراعنه یک استراحت ۲۰۰ ساله ای بکنم بلکه ملت این ۲۰۰سال عقب افتادگی را طی کنند و به من برسند تا دوباره ظهور کنم و با هم پا بپای ملت شروع به آبادانی مملکت کنیم!
الان ۳۷ سالش رد شده،بنابراین مونده ۱۶۳ سال دیگه.
گفتم:فکر نمیکنید که ۱۶۳ سال خیلی زوده...!
گفت:چطور مگه؟
گفتم:آخه شما در راه ترقی و تمدن آنقدر سرعتتون زیاده که تا ملت بیان برسن به دروازه های تمدن بزرگ،شما دوباره از اون دروازه اونوری تمدن بزرگ هم رد شدی!ممکنه دوباره مجبور به فرا شوی!
...اعلیحضرت تبسمی کرد و
گفت: خب نظر خود تو چیه؟
گفتم:والا،چه عرض کنم؟ از قدیم گفته اند که،
صلاح مملکت خویش خسروان دانند!
اعلیحضرت با عصبانیت فرمودند:گُه خورده اند که چنین گفته اند...!
اگر بنده صلاح و مصلحت مملکت خویش را میدانستم که امروز همه مان به کُس کشی و دیوسی نیفتاده بودیم...!
گفتم:اعلیحضرت خواهش می کنم عصبانی نشوید.در شأن شما نیست که اینگونه سخن گویید...!
گفت: ک...رت تو شأن من...!چگونه میتوانم عصبانی نشوم...!
گفتم: در هر صورت من اوامر جناب عالی را انجام خواهم داد.
گفت:به کلام الله مجید سوگند یاد می کنی که این پیام مرا به طرفدارانم برسانی؟
گفتم:من به هیچیک از کلام الله ها،نه مجیدش و نه کریمش اعتقاد ندارم،ولی به جقّه همایونی اعلیحضرت سوگند یاد می کنم.
گفت:برین به هر چه جِقّه مِقّه است...!
گفتم:در هرصورت اعتبارش بیشتر از کلام الله است...
گفت:قول شما برای من کافی است و من اعتماد میکنم.
گفتم:سپاس اعلیحضرتا.
گفت:از پسرم هم خبر داری؟
گفتم:کدامشان را می گویی؟
گفت:همان که در آرزوی سلطنت ابتدا لحظه شماری،بعد روزشماری،و بعد ماهشماری و سپس سالشماری و الان هم نا معلوم الشماری میکند!
گفتم:اعلیحضرت رضا شاه دوّم را می فرمایید!؟
گفت:گُه خورده که خودشا رضا شاه دوّم میخونه،رضا شاه کجا و این جوجه کجا!
در هر صورت بهش بگو که یادش نره که حداقّل سالی یک بار بره و
حرم ثامن الائمه را جارو بزنه!
گفتم:اعلیحضرت،این چه حرفیه؟
اولاً که ایشون نمی تونه ایران بره!
ثانیاً این شاهزاده، شورای ملی تشکیل داده و اشخاص برجسته ای
مانند بهنود و نوری زاده و...حرفم را قطع کرد و
گفت:منظورت علی رضا نوری زاده است !؟
گفتم:بله،اعلیحضرت،چطور مگه؟
گفت:عجب حرامزاده ی نمک نشناسی!
...این جاکش بعد از خروج از ایران اومده بود پیش من که پول بگیره رادیو راه بندازه بر علیه جمهوری اسلامی،بهش گفتم برو بی شرف بی همه چیز!
تو از آخوندها زنازاده تر و بی همه چیز تری!
اعلیحضرت داشتند صحبت میکردند که یهو پسر کوچکترم صدام زد،
بابا،بابا پاشو صبحونه درست کن،بخورم باید برم مدرسه....
اسدالله علم هم با دوتا دختر خوشگل اونطرفتر زیر سایه یک درخت در کنار نهر شراب نشسته بودند و خوش و بش می کردند.
جلو رفتم و به علم سلام کردم و
گفتم: چه خبر آقای علم،اینجا چه می کنید؟اینا کی اند؟
گفت:اینها دوتا از حوریهایی هستند که در رقابتهای ملکه زیبایی بهشت اول شده اند و من بدستور اعلیحضرت تورشون کردم که با اعلیحضرت بعد از نماز ببریمشون تو جنوب بهشت اونجا اعلیحضرت یک قصری دارن!
در همین هنگام یکمرتبه اعلیحضرت تشریف فرما شدند و من هم پا شدم سلام کردم و
گفتم:حال اعلیحضرت چطوره؟همه چی انشاالله روبراه است؟از پدر بزرگوارتون چه خبر؟
گفت: رضا تونلی را میگی؟
گفتم: رضا تونلی...!؟ منظور حضرت والا را نمی فهمم!
گفت:آخه از بس طرفداران خاندان ما، هی گفتند رضا شاه تونل زد،رضا شاه تونل زد.الان اینجا تو بهشت تا در جمع سیاستمداران جهانی وارد میشوم.همه بهمدیگه میگن،پسر رضا تونلی اومد!
لبخندی زدم و
گقتم:در هر صورت اطلاعی ازشون داری یا نه؟
گفت: آره همینجا همین دور برها یک چوب تعلیمی دستش گرفته و برای خودش قدم می زنه.حالشم بد نیست.
گفتم:میدونید که اخیراً والا حضرت اشرف هم ...فوراً حرفم را قطع کرد و
گفت:از اون جاکش نگو که تمام بدبختی های خاندان پهلوی زیر سر اوست!
همون پست بی شرف بود که برای ما آبرو و حیثیت نگذاشت! از تهران تا فرانسه و از فرانسه تا اونور دنیا رید تو آبرو و حیثیت خاندان پهلوی...!
هر وقت اسمشو میشنوم دوباره مالیخولیام عود میکنه!
گفتم: مالیخولیا؟!
گفت: بعله دیگه،منظورم همون سرطان کوفتیه دیگه...راستش این اواخر کم کم مالیخولیا شده بود ولی پزشکا تشخیص نمیدادن...!
گفتم:خب،خیلی خوشحال شدم از زیارت حضرت والا.اگر اوامری ندارید و اجازه بفرمایید از حضور حضرت والا مرخص شوم.
گفت: کجا؟ حالا بشین یک کمی با هم صحبت کنیم.
گفتم:آخه اسدالله خان علم منتظرتونه و اون دو نفر هم حتماً میخوان زود کارشون با شما تموم بشه تا برند به بقیه رجل سیاسی ساکن بهشت خدمات ارائه کنند!
گفت: ببینم تو تا کی اینجا،منظورم تو بهشت می مونی؟
گفتم:تا هر وقت که از خواب بیدار شم!
گفت:ببینم،تو فیس بوک هم فعالیت داری؟
گفتم:البته اعلیحضرت،الان بسیاری از مردم جهان از جمله ما ایرانیها در فیس بوک فعّالیم...
گفت:میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
گفتم:امر امر ملوکانه است،امر بفرمایید قربان!
گفت:از قول من برای طرفداران و هواخواهان و دوست داران من یک یادداشتی تو فیس بوک می ذاری؟
گفتم:
به چشم هر چه تو گویی مطیع و فرمانم
قبول امر شما منتی است بر جانم...!
چه یاد داشتی قربان؟
گفت: به آنها بگو که اینقدر به این ملت شریف ایران فحاشی نکنید و تهمت نزنید! من قول میدهم که ۱۶۳ سال دیگه بر گردم و دوباره
« خدایگان اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران»
شما شوم!
گفتم:اعلیحضرت ببخشید که فضولی می کنم،ولی منظورتان «ارتشتاران» ایران است دیگه؟
گفت: پس چی فکر کردی؟
گفتم: آخه اعلیحضرت،این یک توهین به آنها نیست...!؟
گفت:به کیا؟
گفتم:به ارتشی ها!
گفت:چطور مگه؟
گفتم:آخه چطور میشه که شما «بزرگ ارتشتاران» ایران باشی ولی یک ژنرال آمریکایی به تو دستور بده که ایران را هر چه زودتر ترک کن و تو هم فوراً بگی،چشم قربان و چمدونت را برداری و فرار را بر قرار ترجیح بدهی!؟
...اعلیحضرت سرپا نشست و آرنج دست راستش را روی زانوی پای راستش گذاشت و سرش را در وسط پنجه های دست راست گرفت و به فکر فرو رفت...!
پس از چند دقیقه سر از پنجه ها برداشت و بلند شد و
گفت:خیلی خوب پس اون بخش «بزرگ ارتشتاران»نمیخواد بنویسی!
گفتم:اعلیحضرت ببخشید دوباره فضولی میکنم،ولی چرا ۱۶۳ سال دیگه؟
گفت:آخه من ۲۰۰ سال از ملت جلوتر بودم و اینطوری کارها پیش نمیرفت،من هم تصمیم گرفتم بیام اینجا در کنار فراعنه یک استراحت ۲۰۰ ساله ای بکنم بلکه ملت این ۲۰۰سال عقب افتادگی را طی کنند و به من برسند تا دوباره ظهور کنم و با هم پا بپای ملت شروع به آبادانی مملکت کنیم!
الان ۳۷ سالش رد شده،بنابراین مونده ۱۶۳ سال دیگه.
گفتم:فکر نمیکنید که ۱۶۳ سال خیلی زوده...!
گفت:چطور مگه؟
گفتم:آخه شما در راه ترقی و تمدن آنقدر سرعتتون زیاده که تا ملت بیان برسن به دروازه های تمدن بزرگ،شما دوباره از اون دروازه اونوری تمدن بزرگ هم رد شدی!ممکنه دوباره مجبور به فرا شوی!
...اعلیحضرت تبسمی کرد و
گفت: خب نظر خود تو چیه؟
گفتم:والا،چه عرض کنم؟ از قدیم گفته اند که،
صلاح مملکت خویش خسروان دانند!
اعلیحضرت با عصبانیت فرمودند:گُه خورده اند که چنین گفته اند...!
اگر بنده صلاح و مصلحت مملکت خویش را میدانستم که امروز همه مان به کُس کشی و دیوسی نیفتاده بودیم...!
گفتم:اعلیحضرت خواهش می کنم عصبانی نشوید.در شأن شما نیست که اینگونه سخن گویید...!
گفت: ک...رت تو شأن من...!چگونه میتوانم عصبانی نشوم...!
گفتم: در هر صورت من اوامر جناب عالی را انجام خواهم داد.
گفت:به کلام الله مجید سوگند یاد می کنی که این پیام مرا به طرفدارانم برسانی؟
گفتم:من به هیچیک از کلام الله ها،نه مجیدش و نه کریمش اعتقاد ندارم،ولی به جقّه همایونی اعلیحضرت سوگند یاد می کنم.
گفت:برین به هر چه جِقّه مِقّه است...!
گفتم:در هرصورت اعتبارش بیشتر از کلام الله است...
گفت:قول شما برای من کافی است و من اعتماد میکنم.
گفتم:سپاس اعلیحضرتا.
گفت:از پسرم هم خبر داری؟
گفتم:کدامشان را می گویی؟
گفت:همان که در آرزوی سلطنت ابتدا لحظه شماری،بعد روزشماری،و بعد ماهشماری و سپس سالشماری و الان هم نا معلوم الشماری میکند!
گفتم:اعلیحضرت رضا شاه دوّم را می فرمایید!؟
گفت:گُه خورده که خودشا رضا شاه دوّم میخونه،رضا شاه کجا و این جوجه کجا!
در هر صورت بهش بگو که یادش نره که حداقّل سالی یک بار بره و
حرم ثامن الائمه را جارو بزنه!
گفتم:اعلیحضرت،این چه حرفیه؟
اولاً که ایشون نمی تونه ایران بره!
ثانیاً این شاهزاده، شورای ملی تشکیل داده و اشخاص برجسته ای
مانند بهنود و نوری زاده و...حرفم را قطع کرد و
گفت:منظورت علی رضا نوری زاده است !؟
گفتم:بله،اعلیحضرت،چطور مگه؟
گفت:عجب حرامزاده ی نمک نشناسی!
...این جاکش بعد از خروج از ایران اومده بود پیش من که پول بگیره رادیو راه بندازه بر علیه جمهوری اسلامی،بهش گفتم برو بی شرف بی همه چیز!
تو از آخوندها زنازاده تر و بی همه چیز تری!
اعلیحضرت داشتند صحبت میکردند که یهو پسر کوچکترم صدام زد،
بابا،بابا پاشو صبحونه درست کن،بخورم باید برم مدرسه....