۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۲, جمعه

بخشی از خاطرات منتظری در مورد رفسنجانی


اردیبهشت سال ۱۳۶۰ بود که یکی از برادرانم بنام محمد علی که او را ممدلی می نامیدیم و ۳ سال از من بزرگتر بود و شدیداً حزب الهی و مخالف سرسخت من میخواست ازدواج کند.
یکی از پسر عمه هایم که بازاری بود یک دختر نجف آبادی را برایش پیدا کرده بود که آن دختر یک فامیلی نه چندان دور و نه چندان نزدیکی هم با آخوند منتظری داشت. مادرم میخواست که با دوتا از عروسهایش و ممدلی برای دیدن آن دختر به نجف آباد بروند و مادرم اصرار داشت که من هم با آنها بروم ولی نه من مایل به رفتن بودم و نه ممدلی میخواست که من هم همراهشان باشم اما نهایتاً مجبور شد بپذیرد چون به دوتا ماشین سواری احتیاج بود که یکیش برادر بزرگترمان مصطفی بود و دیگری هم من بودم. خود ممدلی در آن هنگام ماشین نداشت.مادرم و زن برادر دومم در ماشین من بودند و بقیه هم در ماشین مصطفی. آنها از دستگرد بطرف درچه پیاز و قهدریجان رفتند چون کوتاهترین راه از آن طرف بود ولی من ما چون میبایستی که در کارلادان که خانه مرحوم عمه ام بود پسر عمه ام که آن دختر را برای ممدلی پیدا کرده بود و یکی از دختر عمه هایم را هم سوار کنیم مجبور بودیم که از طریق اصفهان به کارلادان و از آنجا عازم نجف آباد شویم خلاصه براه افتادیم و هنگامیکه به کارلادان رسیدیم آن دو نفر را هم که خانه شان لب خیابان و نزدیک منارجنبان است سوار کردیم و بطرف نجف آباد حرکت کردیم.ساعت حدوداً ۵ بعد از ظهر بود که به نجف آباد رسیدیم. وعده مان با مصطفی که از راه دیگری آمده بودند سر فلکه ورودی از اصفهان به نجف آباد بود و هنگامیکه من به آنجا رسیدم برایشان بوق زدم و اشاره کردم که بدنبال ما حرکت کنند چون خانه عروس را فقط پسر عمه ام که در ماشین من بود میدانست.پس از طی یکی دوتا از خیابانهای نجف آباد بالاخره پسر عمه ام سر یک کوچه به من گفت که توقف کنم و همانجا کنار خیابان ماشینها را بایستی پارک میکردیم و بقیه راه را پیاده می رفتیم.خانه عروس هم فاصله چندانی با خیابان نداشت و پس یکی دو دقیقه به در خانه رسیدیم ، در باز بود و پدر عروس خانم هم که معلوم بود انتظارما را می کشید به محض اینکه ما رسیدیم تند و تند بطرف در خانه آمد و گفت بفرمایید خیلی خیلی خوش آمدید و بعد مردها را بطرف یک اتاق و زنان را بطرف اتاق دیگری راهنمایی کرد. خانه قدیمی نسبتاً بزرگی بود و چندین اتاق در دو طرف خانه و یکطرف دیگر هم ایوان بزرگی که با موزائیک فرش شده بود و سه تا اتاق داشت و در یکی از همان اتاقها ما یعنی مردها بودیم و اتاق آنطرف ایوان هم خانمها بودند و طرف دیگر خانه هم مطپخ و اتاق انباری و چاه آب بود و یک حوض بزرگ هم در وسط خانه و اطرافش را هم باقچه های گل فرا گرفته بود. بخشی از حیاط خانه با آجرهای چهار گوش فرش شده بود و بقیه آن خاکی بود که آب پاشیده بودند و در آن فصل سال آن گلهای رنگارنگ در باغچه و بوی خاکی که آب رویش پاشیده شده بود صفای خاصی داشت! اولین چیزی که من یواشکی بقل گوش مصطفی برادر بزرگم که او هم مخالف اسلام و حکومت اسلامی بود و باورهای مذهبی هم نداشت گفتم این بود که، چه کیفی داره که لب این ایوان بنشینیم و گوشت بره را کباب کنیم و با نان خانگی و عرق و ماست و خیار...برادرم لبخندی زد و گفت، یواش مواظب باش که اینجا غیر از من و تو همه از همین خر حزب الهی ها هستند.
خلاصه ما وارد اتاق مردانه شدیم و نشستیم و چای و شربت و شیرینی و گز اصفهان و سوهان قم و گیلاس و خیار هم بود و همه مرتب از اینکه امام فلان گفت و فلان امام جمعه فلان گفت در جبهه فلان شد و بهمان شد...من و صطفی هم خاموش بودیم و گاهی زیر چشمی نگاهی بهمدیگر می انداختیم و من بخوبی میتوانستم بفهمم که به همان اندازه که نشستن در آنجا و شنیدن آن خزعبلا ت برایم چقدر زجر آور است برای مصطفی هم همینگونه بود.
یکساعتی بدین منوال گذشت تا اینکه خانمها پا شدند و بالاجبار ما هم پا شدیم و همگی خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. قرار بر این شده بود که در دو سه روز آینده مادرم توسط پسر عمه ام جواب دهد که آیا آن دختر را پسندیده اند یا نه...
دختر را پسندیدند و دو روز بعد پدرم و پسر عمه ام با مصطفی برادرم به نجف آباد رفتند و در مورد قباله و شیر بها و... صحبت کرده بودند و با هم به توافق رسیده و قرار شده بود که در پنجشنبه آخر اردیبهشت ماه برای عقد بروند چون در آنروز آخوند منتظری یا بقول شیعیان حضرت آیت الله منتظری هم قرار بود که به نجف آباد بیاید و در مراسم عقد شرکت کند. البته خطبه عقد را آخوندی میخواند که خودش هم محضر دار بود.
روز موعود فرا رسید و من و مصطفی و یکی دیگر از برادرانم و دو تا از دوستان که ماشین داشتند، جمعاً پنج ماشین سواری که همه پر شده بود به نجف آباد رفتیم و در خانه عروس سه اتاقی که در ایوان قرار داشت و بوسیله درهای پهن از هم جدا میشد را، درهای وسطش را باز گذاشته بودند و مردان در آن سه اتاق نشستند و خانمها هم با عروس در اتاق بزرگی در طرف دیگر خانه بودند و شازده داماد هم فعلاً در همین اتاق نزد ما بود.ما هنوز غیر از افراد خودمان و پدر عروس و دوتا برادر عروس کس دیگری را از افرادی که در آنجا بودند نمی شناختیم. پسری جوان که داشت جلوی همه چایی می آورد هنوز جلوی همه چایی نگذاشته بود که دیدم آخوند منتظری بهمراه دوتا پاسدار مسلح از در حیاط وارد شدند و بلافاصله همه ما بلند شدیم و منتظری هم که معلوم بود خانه را کاملاً می شناسد بطرف ایوان خانه در حرکت بود در همین حال پدر عروس هم با عجله از ایوان پایین رفت و با سلام به منتظری خوش آمد گفت و او و پاسدارها را بداخل اتاق دعوت کرد. منتظری با همه ماها سلام علیک کرد و رفت در بالای اتاق وسطی که برایش از این تشک چه های اسفنجی با متکا که همه روکشهای مخملی داشتند گذاشته بودند نشست و پاسدارها هم در دو طرفش نشستند.
من و مصطفی و ممدلی در طرف دیگر اتاق نشسته بودیم و منتظری تا مرا دید شناخت.مرا قبلاً در خانه شیخ یدالله رحیمیان در دستگرد و یکبار هم در یک مهمانی که توسط سندیکای کامیونداران اصفهان برگزار شده بود دیده بود.
بلافاصله خندید و گفت:
تو اینجا تو نِجِف باد چیکار می کونی؟ نَکونِد تو می خوای دومادی خویش و قومی ما بشی؟
من هم گفتم:
حضرت آیت الله، سلام و ارادت خدمت حضرت عالی دارم، ولی متأسفانه من این افتخارنصیبم نشده که داماد فامیل شما بشوم و همینطور که با انگشت شست دست راستم به ممدلی که سمت راست من نشسته بود اشاره می کردم ادامه دادم ولی این افتخار نصیبم شده که برادرم محمد علی داماد فامیل شما شود!
محمد علی هم کمی صورتش قرمز شد ولی هول شده بود و حرفی نزد.
در همین هنگام یکی از مردانی که در اتاق بود به منتظری گفت، آقای منتظری یه کمی از امام برامون بگو. آیا این حقیقت دارد که آین آقای رفسنجانی است که همه کاره است و بنام امام تمام می شود؟ آخه اینجا نجف آباد هر خلافی که در بالا اتفاق می افتد، مردم می گویند که تقصیر امام نیست بلکه این رفسنجانیست که به امام میگوید که اینکار را بکن و آن کار را نکن!
منتظری مکثی کرد و گفت:
عرضم به خِدمِتی شوما، اَوِلِش امام بِچه نیست که رفسنجانی بتونه به اون بیگِد چیکار بوکون، چیکار نکون، آما لابد اینم شنیدِی ند که می گَن روبا تخم می ذارِد یا بِچه، می گن اِز این دم بریده هر چی بوگویند میاد!
( لازم به توضیح است که من ادامه سخنان منتظری را بدون لهجه خودش می نویسم چون هم نوشتنش وقت می برد و هم ممکن است که خواننده متوجه نشود! با پوزش)
در هر صورت آقای هاشمی مرتب در بیت امام رفت و آمد دارد و رئیس مجلس شوراست و عضو شورای دفاع و عضو شورای امنیت و چندین سمت کلیدی دیگر و در هر صورت میتواند تأثیر گذار روی امام باشد! هیچ کسی مثل من رفسنجانی را خوب نمی شناسد!
من میخوام یک خاطره ای را از رفسنجانی برایتان بگویم تا شما به ذات این شخص پی ببرید و من خودم شخصاً خیلی متأسفم که دور و بر امام را افرادی مثل آقای هاشمی احاطه کرده اند و خیال نکنید که بقیه اطرافیان امام هم دست کمی از آقای هاشمی دارند!
این آقای رفسنجانی ۱۴ سالش بود که اومد قم و در کلاسهای درس آیت الله بروجردی، امام، محقق داماد، آقای گلپایگانی و شریعتمداری و نجفی مرعشی و آقای صالحی نجف آبادی و خود من شرکت میکرد. از همون ابتدا من دیدم که ایشون خیلی با هوش است و توجهم به ایشون جلب شد و کم کم خیلی با هم چفت شدیم تا اینکه ایشون در سال ۳۷ که ۲۴ سالش بود با دختر سید محمد صادق مرعشی ازدواج کرد. بعد از ازدواجش من بارها اونا با همسرش به خانه خودمان دعوت میکردم تا اینکه در سال ۴۵ من را ساواک گرفت و تا سال ۴۹ هم بعد از چندبار زندانی و تبعیدی دیگه ساواک اجازه نداد که من در قم باشم و من بالاجبار از سال ۴۹ تا ۵۲ را تو همین نجف باد زندگی میکردم و تقریباً هر دو هفته یکبار این آقای رفسنجانی که تا اونموقع چارتا بچه هم پیدا کرده بود با زن و بچه هاش میومد نجف باد و من و عیالم چقدر به اینها احترام میذاشتیم و چقدر پذیرایی میکردیم. آقای رفسنجانی وضع مالیش خیلی خوب بود و در رفسنجان باغات پسته داشت و هم تو قم از خودش خونه داشت و هم تو رفسنجان و همه ساله در اواخر تابستان و اوایل پاییز می رفت رفسنجان تا خودش بر برداشت محصولاتش نظارت کونه.
در تیرماه ۱۳۵۰ یکبار که اومد خونه ما خانمش هم این بچه پنجمیش که در واقع دیگه آخریش هم بود، یاسر را آبستن بود و قرار بود که در ماه بعد وضع حمل کنه. آقای رفسنجانی گفت که قراره ماه آینده تو یک بیمارستانی تو تهران خانمش وضع حمل کنه و بعدش چون قم خیلی گرمه میخواد که بره رفسنجان و تا آخر پاییز را همون جا باشه.هم خودش و هم خانمش به من و خانمم مرتب اصرار می کردند که تو شهریورماه بریم رفسنجان چون هم در اون فصل هوا خیلی عالیه و هم برداشت محصولات پسته را میتونیم ببینیم و باغات پسته را و خلاصه اینقده گفت و گفت تا منو بچه ها را قانع کرد که همگی در شهریورماه بریم رفسنجان.
دوماه نیم بعدش اواسط شهریورماه بود که یه روز صبح ما زن و بچه ها را برداشتیم و بار و بندیل را بستیم رفتیم اصفهان خیابونی مسجد سید، اون زمان می گفتند محمد رضا شاه، همه یِ گاراجای مسافربری اونجا بود و خلاصه از شرکت گیتی نورد بلیط گرفتیم و گفتند که ساعت یک بعد از ظهر حرکت می کنه و نزدیکای غروب هم ما رفسنجانیم. بعد از این که بلیطها را گرفتیم و بارها مونم تحویل گاراج دادیم رفتیم یک مقدار گز و یک هدیه هم خانم من برای پسرش یاسر که حالا یک ماه و خورده ایش بود گرفت و خلاصه ساعت یک بعد از ظهر با گیتی نورد به طرف رفسنجان حرکت کردیم و تو راه هم فقط یک توقف کوتاه تو کمربندی یزد داشتیم و نزدیک غروب آفتاب هم رفسنجان بودیم. من یک تاکسی گرفتم و آدرس خونه را که خود آقای هاشمی بهم داده بود به تاکسی گفتم و بعد از چند دقیقه ما را درِ خونه پیاده کرد. زنگ در را که زدم دیدم خود اقای رفسنجانی در را باز کرد و خیلی خوشحال شد و دست و رو بوسی کردیم و بچه ها را بوسید و ما داخل شدیم و منم بچه پسرها شو بوسیدم و خانمم هم دخترهاشو و قدم نورسیده شو هم بهش تبریک گفتیم. خونه خیلی بزرگی بود با حیاط بزرگ و درختان انار و انجیر و انواع گلها، تا اومدیم وسایل و اینا را ببریم تو اتاق، دیگه مغرب شده بود و آقای رفسنجانی گفت که توی یک اتاق که خیلی هم بزرگ بود نماز جماعت بخونیم. وقتی ما وارد اون اتاق شدیم دیدم که فرشهای نفیس کف اتاق پهن شده و بخاری گچ بری و کلی تجملات دیگه که عین یک کاخ بود. منو پیشنماز کردند و خود آقای هاشمی هم با پسر ها پشت سرم و خانمها و دخترها هم پشت سر آنها نماز را خوندیم و بعد تو همون اتاق یک سفره بزرگ انداختند.محمد پسر بزرگ من وقتی اون سفره به اون بزرگی را دید گفت از سفره شون پیداست که یک شام درست و حسابی درست کردند و خیلی زحمت کشیده اند.خانم آقای رفسنجانی تو یک اتاق دیگه داشت بچه شو شیر می داد و خود رفسنجانی هم یه چندتا نون آورد گذاشت وسط سفره و بعد هم یک بادیه بزرگ پر از شیرگاو و جلوی هر کدام از ما هم یک کاسه با یک قاشق و خودش رفت و چند لحظه بعد با یک پارچ آب وارد شد و گفت پس چرا معطلید، بفرمایید و دوباره رفت و با چندتا لیوان اومد و دوباره گفت، آقای منتظری پس چرا نمی فرمایید؟! من هم گفتم حالا تعجیل که نداریم، بذار همش بیاد میخوریم! رفسنجانی هم با پر رویی گفت، آقای منتظری همه اش میاد یعنی چه؟ خب همه اش همینه! من یک نگاهی بهش انداختم و اون هم با وقاحت گفت، آقای منتظری، همه چیز از همین شیر درست شده، ماسته از همین شیره، کره است از همین شیره، خامه هست از همین شیره، پنیره از همین شیره، سر شیره از همین شیره، کشکه از همین شیره،... خانم من و بچه ها همه به من ظل زده بودند و من هم شرمنده از خانواده ام که از صبح زود با آن همه دردسر آنها را آوردیم مسافرت و مهمانی در خانه کسی که هنگامیکه بخانه ما در نجف باد میومد آن همه وعده و وعید میداد.من دیگر معطلی را جایز ندیدم و بدون اینکه کلامی بگویم با اشاره به زن و بچه حالی کردم که بلند شوند و سریع وسایلمان را که خوشبختانه هنوز فرصت نشده بود باز کنیم برداشتیم و داشتیم از خانه خارج می شدیم که رفسنجانی و خانمش دویدند تو حیاط که پس کجا؟ چی شد؟ چرا می رید؟ ولی من لب از لب نگشودم و همینطور که تند قدم بر میداشتم با اشاره به بچه ها و مادرشان فهماندم که صحبت نکنند و سریع خانه را ترک کردیم و بعد از اینکه چند قدم از خانه دور شدیم ایستادم و یک تاکسی گرفتم و گفتم که ما را به یک چلوکبابی خوب ببرد و بعد از اینکه رفتیم و شام خوردیم سریع به گاراج رفتیم و خوشبختانه توانستیم بلیط برای آخرین اتوبوسی که ساعت ۱۱ شب از رفسنجان به اصفهان میرفت بگیریم و فردا صبح زود هم به اصفهان رسیدیم. در راه از رفسنجان تا اصفهان بارها خانمم میگفت یادته چقدر احترام بهشون میذاشتیم و تحویلشون میگرفتیم و مرغ و بره براشون درست میکردیم!؟ خوبه که وضعشون هم خوبه!آفتابه لگن صد دست، شام و نهار هی چی! بچه ها هم مرتب تا مادرشان سکوت میکرد آنها شروع می کردند و من هم مجبور بودم که سکوت کنم فقط هر از چندگاهی میگفتم که من چه میدانستم، دیگه کاریه شده و من پشت دستم را داغ میگذارم که دیگه نه هرگز بخانه ام راهش دهم و نه با این مرد حرف بزنم!
مدتها گذشت و من دیگر خبری از رفسنجانی نداشتم تا در اواخر اردیبشت سال ۵۱ یک روز داشتم تو حیاط خانه وضو میگرفتم که نماز ظهر را بخوانم که دیدم در می زنند، رفتم و در را باز کردم دیدم رفسنجانی است. سلام کرد، من جواب ندادم و اومدم در را ببندم که پایش را گذاشت لای در و نگذاشت که در بسته شود و گفت، آقای منتظری من نمیخواهم که مزاحمتون بشوم راستش اصفهان کار داشتم و دلم خیلی هوای بچه های شما را کرده بود و من فقط اومدم که بچه ها را ببوسم و بروم!
من که با دیدن او دوباره تمام صحنه آن شبی که برای ما سفره انداخت و آنطور مرا در برابر زن و بچه هام شرمنده کرده بود یادم آمد، نگاهی به دور و برم انداختم تا ببینم که کسی نباشد و وقتی که مطمئن شدم کسی نیست، بند تنبانم را گشودم و کیرم را در آوردم وگفتم بفرما، ببوس،محمدِس، اِز همین کیر درست شدِس، عصمتِس، از همین کیر درست شدِس، سعیدِس، از همین...
ارادتمند، علی بی ستاره
اسلو، اول ماه مه ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊