روزی شیخی و مریدی در امام زاده ایی مشغول به خلق و امام زاده ایی بودندی...
مرید جهت دیدار خانواده با الاغی که شیخ به او داده بود طی طریق می کرد
از قضا روزی که مرید جهت دیدار می رفت
الاغ بیفتاد و بمرد ...
مرید الاغ را که خیلی دوست میداشت دفن نمود و فاتحه ایی بر روح الاغ خواند و مردم
هم که گذر می کردند پرسیدند چه شده؟
مرید هم گفت که اینجا آرامگاه امام زاده ایی است و من مشغول خدمت به او میباشم
پس از آن مردم گروه گروه آمدند و کمک ها و نذورات بسیار کردند .
مریدکاسبی توپی به هم زدوبگفتا شیخ رو بیخیال...
شیخ هم نگران به دنبال مرید آمد و بگفتا این امام زاده کجا بود ؟
مرید گفتا که این همان الاغ من است که بمن داده بودی جهت طی طریق الاغ بمرد و
امام زاده اش بنمودم و مایه دار شدم ؛ شیخ بگفتا هیسسس!!
بین خودمون باشه اون امام زاده ایی هم که من هستم نه نه همین الاغ توست !!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر