داستان واقعی (سان هیستوری)یک دختر اصفهانی که نامزد یک پسر تهرانی شده بود!!!!
یک پسر تهرانی یک دختر اصفهانی را نامزد میکند،اولین روزی که باهم برای گردش به خیابان می روند در حین قدم زدن از جلوی یک مغازه پارچه فروشی که رد می شدند دختره نا خود آگاه نگاهی به ویترین مغازه می اندازد،
نامزدش بلافاصله میگوید: ببین عزیزم،اگه چیت میت بخوای میتونم،امّا اگه مِتقال پِتقال بخوای بودجم تقاضا نمی کنه!!!!
چند دقیقه بعد دوباره از جلو یک آجیل فروشی که رد میشدند و دختره نگاهی به ویترین آجیل فروشی انداخت و بدون اینکه حرفی بزند،
دوباره نامزدش گفت: ببین عزیزم اگه آفتاب گردون، مافتاب گردون بخوای میتونم ولی اگه پسته مسته یا بادوم مادوم بخوای بودجم تقاضا نمی کنه!!!
بعد از چند دقیقه که از جلوی یک کافه قنادی رد میشدند و دوباره دختره نا خواسته چشمش به ویترین قنادیه افتاد،
باز نامزد تهرانیش گفت:ببین عزیزم،اگه آب نبات،ماب نبات بخوای میتونم یه کاریش بکنم ولی اگه نون خامه ای و گز ،مَز یا سوهان موهان بخوای،بودجم تقاضا نمی کنه!!!!!
خلاصه چندماهی به همین منوال گذشت تا اینکه ازدواج کردند و شب اوّل وقتی که به حجله رفتند شازده دوماد اومد دست به طرف سینه های دختر که روی تختخواب نشسته بود ببرد که نا گهان دختر اصفهانی با تغیّر دست پسرک را عقب زد و گفت:
ببین عزیزم اگه چُس مُس بِخَی میتونم ،
امّا اگه ...ُس مُس بِخَی بودجم تقاضا نمی کنه!!!!!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر