توجه!
۱- این یک داستان کوتاه واقعی و بدون کوچکترین اغراق است و در بخش اولش من سخنان عام رمِضون را بدون کوچکترین سانسور و یا نقطه چین نوشته ام اما در بخش دوم فقط بخاطر بعضی ملاحظات از بردن نام اشخاص خودداری کرده ام
۲- به ایرانیان عزیزی که در اسلو و یا استان آکِرهوس و یا دیگر کمونهای اطراف اسلو زندگی می کنند پیشنهاد میکنم که این داستان را با دقت بخوانند و از این به بعد اگر خواستند که خانه هایشان را تعمیر کنند سعی کنند به شرکتهای معتبر نروژی بدهند و هر چقدر هم که گران باشد باز بسیار ارزانتر از آن می شود که به ایرانیان و یا دیگر خارجیانی که سیاه کار می کنند بدهند.
هر ایرانی ای که خواست میتواند برای گرفتن اطلاعات بیشتر در مورد کسانی که کار سیاه میکنند از طریق پیام خصوصی در همین فیس بوک با من تماس حاصل کند تا مبادا دیگر ایرانیان عزیز مانند بنده در دام اینگونه شیادان و کلاه بردارانی بیفتند که امورات زندگی شان را با کلاه گذاشتن بر سر هموطنان و دوستانشان می گذرانند.
و اما اصل داستان.
در اصفهان چندین دستگرد وجود دارد که هر کدام پسوندهایی دارد و یکی از این دستگرد ها «دستگرد خیار» است که بنا بر شهرتی که خیارِ آن داشت آنرا به این نام می خوانند.
دستگرد خیار در غرب اصفهان قرار دارد و اتوبان ذوب آهن آنرا به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده است و محدود میشود از شمال به زاینده رود و از جنوب به رشته کوه صفه و از مغرب به کوه دستگرد که گویی الان آنرا کوه دمبه مینامند و از شرق به باغ دریاچه و خیابان سیمین.
دستگرد اگرچه از زمانی که من بیاد دارم همیشه جزؤ بخش ۵ اصفهان بوده اما ما دستگردی ها آنرا به ده بیشتر پذیرفته ایم تا شهر.
در این دستگرد پیرمردی بود با نام رمضان که مردم اورا «عام رمِضون» می نامیدند.
عام رمضون از به ندرت دستگردیهایی بود که هنوز قبا می پوشید و شال کمر رویش می بست و تنبان به پا داشت و کلاه نمدی قهوه ای مایل به زرد بر سر و گیوه مَلِکی به پا می کرد و قیافه ای همیشه درهم و هرگز خنده برلبانش مشاهده نکرده بودم و یک خر ماده هم داشت که لااقل من هرگز او را بدون خرش ندیده بودم.
عام رمضون دوتا پسر داشت که پسر بزرگش طرز لباس پوشیدن و شکل و قیافه اش عینهو خود عام رمضون بود و شغلش هم به مانند پدر کشاورزی ولی پسر دومش با اینکه بی سواد بود ولی انسانی کاملاً مدرن و کت و شلوار پوش و موهای فرفری بسیار زیبا و خیلی هم خوش تیپ و خوش برخورد و همیشه خنده بر لبهایش نقش بسته بود و شغلش قصابی بود و به همین خاطر مردم او را شکرالله قصاب می نامیدند و یک موتور «ایژ» ساخت شوروی سابق داشت که معمولاً در آن دوران مد بود که اکثر قصابها داشتند.
این عام رمضون را اگر سلامش می کردی فحش خواهر و مادر می داد و به همین خاطر هر صبح که از خانه سوار بر خرش عازم زمینهایش بود و غروب که بر میگشت در مسیرش معمولاً بچه های محل از کوچک و بزرگ و حتی نو جوانان و جوانان و چند نفری هم از مردان زن و بچه دار تا او را می دیدند می گفتند:
«عام رمِضون ، سَلامَلِکون» و عام رمضون شروع به فحش دادن میکرد و این تفریحی شده بود برای بسیاری از بچه هایی که در آن زمان هیچگونه امکانات بازی و سر گرمی نداشتند و اینطور به نظر می آمد که خود عام رمضون هم این را دوست داشت.
من هرگز ندیده بودم که به کسانی که زن و بچه دارند و سلامش می کنند فحش زن بدهد ولی فحش خواهر و مادر به وفور میداد!
اینرا هم خاطر نشان کنم که من در تمام مدتی که در دستگرد بودم از کودکیم تا بزرگسالی هر گز به او سلام نکرده بودم ولی هر وقت او را می دیدم می ایستادم تا صحنه های فحش دادنش را به کسانی که سلامش می کنند ببینم!
یکی از این بزرگسالانی که زن و بچه داشت و به عام رمضون سلام می کرد و در ضمن رفیق شکرالله پسر عام رمضون هم بود اصغر نام داشت که او را « اصغری آقا رضا» می نامیدند و ایشان شخصی میان قد با موهای فرفری سیاه و بسیار خوش هیکل و زیبا و شخصی کمدی بود که آن زمانها شاگرد شوفر بود و بعدها گواهینامه پایه یک گرفت و شوفری می کرد و من یکبار شاهد بودم که این اصغری آقا رضا عام رمضون را از رو برد!!!
یکی از مغازه داران محل که نامش ابوالقاسم بود و مغازه اش شبانه روزی باز بود و اگر چه به ظاهر بقالی بود اما تقریباً همه مایحتاج روزانه مردم محل را داشت!هم بستنی فروشی و یخ فروشی بود و هم سبزی و میوه، هم خشکبار داشت و هم لبنیات، هم شیرینی جات و هم ترشی جات و سیگار و خلاصه هر چه که مایحتاج عمومی بود در مغازه اش یافت می شد.
در ضمن همیشه تعدادی از جوانترین تا مسن ترین افراد محل داخل و خارج این مغازه جمع بودند و بساط چایی و قلیانش هم همیشه مخصوصاً شبها براه بود و از نیمه های شب به بعد هم مستها یکی یکی می آمدند و...
( شنیده ام که هنوز هم زنده است و هنوز هم شبانه روز باز است)
و اما آنروزی را که من شاهد بودم که اصغری آقا رضا، عام رمضون را از رو برد اواخر شهریورماه بود و ماه رمضان و ابوالقاسم هم در کوچه، یک طرف مغازه اش را جعبه های انگور عسگری و گلابی و هلو چیده بود و طرف دیگر را سبزی جات و در انتهای سبزی ها هم صندوق بزرگ یخی اش بود. نزدیکیهای افطار بود و زنان و مردان داشتند خرید می کردند و من هم با چندتا از هم کلاسیهایم آنطرفتر درب خانه خودمان صحبت می کردیم و این اصغری آقا رضا هم با چندتا از هم سن و سالهای خودش بیرون مغازه ابوالقاسم ایستاده بودند. درب دیگر مغازه ها هم کم و بیش افراد ایستاده بودند و خلاصه اینکه در آن هنگام کوچه خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود و در همین اثنائ بود که من دیدم از انتهای کوچه سر و کلهِ عام رمضون با خرش پیدا شد که داشت از مزرعه بخانه می رفت!به دوستانم گفتم، بچه ها عام رمضون آمد و اصغری آقا رضا هم درب مغازه ابوالقاسم است و الان است که غوغا بر پا شود!عام رمضون نزدیک مغازه ابوالقاسم رسید و اصغری آقا رضا هم بلند گفت:
عام رَمِضون، سَلامَلِکون
عام رمضون هم همانطور که سوار بر خرش بود گفت: شَ. ( یعنی بایست)
سپس سرش را به طرف اصغری آقا رضا برگرداند و گفت:
هِزارتا این سَلاما را یهِ تُفَم دری کُسی مادِرِد نی می ندازم!
اصغری آقا رضا هم در جوابش گفت:
عام رمضون مَنَم هِزار و یکی می کونَم تا بندازی و دوباره گفت: عام رمضون سَلامَلِکون !
در این هنگام عام رمضون به خرش گفت:
هُنچ که دیگه شَ نداری! یعنی برو که دیگه جای ایستادن نیست!
سالها از این ماجرا گذشت و من شانزده ساله شده بودم و به دبیرستان ملی خاقانی که در خیابان خاقانی اصفهان در منطقه جلفا که آن هم واقع در بخش ۵ اصفهان بود می رفتم. کلاس چهارم ریاضی بودم.پدرم یک موتور سیکلت هُندا ۹۰ شکاری برایم خریده بود و فاصله از خانه ما تا دبیرستان اگر بخواستم همه اش را از روی آسفالت برانم حدود ۹ تا ۱۰ کیلومتر بود ولی راه میان بُر که از وسط مزارع و باغها می راندم بین ۶ تا ۷ کیلومتر بیشتر نبود. و من هم بیشتر اوقات را از همین راه میان بُر رفت و آمد می کردم مگر در مواقعی که بارندگی و گل و شل بود.
یکروز اواسط مهرماه بود که بعد از ظهر بعد از تعطیلی دبیرستان به طرف خانه در حرکت بودم و هنگامیکه نزدیکیهای دستگرد خیار رسیدم دیدم که عام رمضون خرش را به یک درخت توت بسته و خودش هم در آفتاب عصر کنار دیوار باغی سر پا نشسته و تکیه بر دیوار داده است و کیسه چپقش را هم در آورده و میخواست که چپق چاق کند. من خیلی تعجب کردم چون زمینهای عام رمضون در شمال غرب دستگردخیار در کنار زاینده رود بود و آنجا که عام رمضون نشسته بود درست شرق دستگردخیار بود.
ایستادم و موتورسیکلتم را خاموش کردم و نزدیک عام رمضون رفتم و بدون اینکه سلام کنم گفتم:
مَشِد رمضون اتفاقی افتاده؟ کاری اِز دَسَم بر میاد بَرادون بوکونم؟
عام رمضون نگاهی به سرتاپایم انداخت و پس از چند لحظه مکث پرسید:
پِسِری کَلِبرامی؟ ( یعنی پسر کربلایی ابراهیم هستی)
گفتم آره مَش رمِضون، ولی شوما کا(که) زیمیناد( زمینهایت) اون وَری دَسگِردِه، این وختی روز اینجا چیکار می کونی؟
همانطور که چپق در دست راستش بود با همان دست راست به سمت راستش اشاره کرد و گفت:
بیشین تا بَرِد بوگَم، من هم نشستم و او ابتدا چپقش را بداخل کیسه توتون فرو برده پر کرد و سپس در آورده با دستش روی آن را فشار داد و کبریت زده و پکی جانانه به چپقش زد و سپس نگاهش را به طرف من بر گرداند و گفت:
صُپی زود هوا تاریکا و روشن بودِس وَخسُدَم رفتم بازار حَیوون، پَیش تومنا یه کلّه قند خودم بِدِکار بودم آ یه کونَم خَرَم دادِیما اومِدِیم!
یعنی:( صبح زود هنگام سپیده دمان پاشدم و رفتم بازار حیوان پنج تومان و یک کله قند خودم بدهکار بوده ام و یک کون هم خرم، داده ایم و آمده ایم)
باید حضورتان عرض کنم که بازار حیوان در شمال غرب اصفهان قرار داشت و تا دستگرد خیار بین ۱۷ تا ۱۸ کیلومتر می بود و رفت و برگشت ۳۶ کیلومتر راه!
پس از این گفتهِ عام رمضون من چشمانم را تنگ کرده و با تعجب به عام رمضون نگاه کردم و او هم نگاهش را به من انداخت و برای اولین بار نیشش باز شد و با لبخند گفت:
نَفَمیدی؟ نه؟
گفتم: راسِش، نه!
گفت: خَرما برده بودم بِکِشَم ( جفت گیری با خر نر) و تو بازار حَیوون رَسمِس کا وَختی میخوای خردا(خرت را) بِکِشی
باستی پَیش تومَن(۵تومان) با یِه کلّه قند بِدِی، مِنَم پَیش تومنا با کله قند دادم آما وَختی اون خَرِه سوواری خری ما شد، جا اینکا تو کُسِش بوکونِد، کرد تو کونِش!بعدَم بِیم گفتند اِتِفاقِس دیگه، می یُفتِد، اَمروز دیگه کاری بَرِد نی می تونیم بوکونیم، اِگِه میخوای باستی فردا یه کله قند با پَیش تومَن دیگه بیاری تا ایشالا دوباره بِکِشیمِش!
خیلی ناراحت شدم و دلم سوخت کاری هم نمیتوانستم بکنم، برای چند لحظه زبانم از گفتن قاصر شده بود تا اینکه بالاخره گفتم:لا لاهِ لَلّا، مَشِد رمضون ایشالا کا از گولوشون پاین نی می ره و بعد هم خدا حافظی کردم و رفتم...
(یعنی، لااله الالله مشهدی رمضان انشاالله که از گلویشان پایین نمی رود)
۴۶ سال از آن جریان گذشت تا اینکه امسال تابستان هنگامیکه خواستم برای تعطیلات تابستانی با پسرانم رایزنی کنم که امسال به کجا برویم، پسر بزرگم گفت که ما که همه یِ اروپا را رفته ایم و سه تا از کشور های افریقایی هم که بوده ایم، یک سال هم که امریکا رفتیم و من امسال حوصله مسافرت ندارم و میخواهم در نروژ بمانم. پسر کوچکم هم گفت اگر کاوه نیاید من هم نمی آیم، من هم تصمیم گرفتم که حال که کسی نمیخواهد به مسافرت برود من هم پول مسافرت را با مقداری که از کردیت قرض میکنم خرج نوسازی آشپزخانه ام می کنم.
با یکی از دوستان تماس گرفتم و پس از مشورت با او و به پیشنهاد او قرار شد که به فروشگاه اِل چوپ(Elkjøp) برویم و آشپزخانه را بخریم. با هم به فروشگاه مزبور رفته و با یک خانمی که آرشیتکت بود صحبت کردیم و ایشان هم به ما وقت دادند و گفتند که ما باید اندازه ها را ببریم تا ایشون نقشه را بکشدو طراحی کند و اندازه هارا و...خلاصه سپس وسایل را رزرو کند.
بنا بر این با دوستم قرار گذاشتیم و ایشان یکروز آمد و با هم اندازه ها را گرفتیم و باهم در موعد مقرر نزد خانم آرشیتکت به فروشگاه مزبور رفته و اندازه ها را دادیم و نشستیم و حدوداً سه ساعت طول کشید تا خانم آرشیتکت همه نقشه و طرح را آماده کرده و روی کامپیوتر به ما نشان داد و بعد از تأیید من و انتخاب رنگ قرار داد بستیم و از من پرسید که برای مونتاژ کردن کسی را داری و همین دوست همراهم گفت آری. باز هم برای اطمینان دوبار دیگر من از دوستم پرسیدم که مطمئنی که کسی را داری و ایشان مؤکداً جواب مثبت دادند. من از خانم آرشیتکت پرسیدم که اگر احیاناًمونتر پیدا نکردم آیا شما سراغ دارید و مخارجش چقدر میشود و مونتاژ کردن آن چند روز طول می کشد و ایشون هم گفت آری با من تماس بگیر و قیمتش هم بین ۱۶ تا ۱۸ هزار کُرون می شود و سه تا چهار روز هم بیشتر کار نمی برد.
پا شدیم با خانم رفتیم صندوق و با کارت بانکی ۹۳۰۰۰ کُرون پرداخت کردم.
هواکش و موتورش را هم باید از شرکت دیگری خریداری میکردم و آنها را هم خودم بعداً تهیه کردم که ۱۱۰۰۰ کُرون شد، یعنی با آن ۹۳۰۰۰ جمعاً ۱۰۴۰۰۰ کُرون.
خلاصه حدود یک ماه گذشت تا وسایل آمد و به دوستم خبر دادم و ایشان هم گفت که فردا مونتور می آید و کار را شروع می کند، ازش پرسیدم که کجایی هست، لهستانی است یا نروژی و ایشون هم گفت فلانی است. طرف ایرانی بود و
می شناختمش و با شنیدن نام او مو های بدنم سیخ شد ولی شوربختانه دیگر خیلی دیر شده بود چونکه وسایلی که آمده بود همه جای خانه را پر کرده بود و جای تکان خوردن در خانه نبود و من در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفتم! اگر از اول به من گفته بود که فلانی است به هیچ عنوان زیر بار نمی رفتم که این آقا بخواد کار را انجام دهد اما الان هیچ چاره ای نداشتم. آخه قبل از این چندین جا کارهایش را دیده بودم و افتضاح بود. همین تابستان قبل خانه یکی دیگر از دوستانم را به گُه کشیده بود و اشک رفیقم را در آورده بود!این آقا نه فقط کار بلد نبود بلکه تمام وسایل نویی را که خریده بودم داغان کرد.هر وسیله ای را هم که بلد نبود مونتاژ کند می گفت که این لازم نیست، اعصابم را در به داغان کرده بود و در عالم رفاقت هم رویم نمی شد که بهش حرفی بزنم!سه روز کار را ۴ هفته طولش داد، نه فقط وسایل نو آشپزخانه را داغان کرد بلکه پارکت های کف خانه را هم خط خطی و داغان کرد، هواکش را بر عکس کار گذاشته بود و بجای اینکه هوای داخل خانه را به بیرون منتقل کند، هوای توالت را به داخل هال منتقل می کرد، تمام قفسه ها را داغان کرده، برای کندن یک کاشی از دیوار بخش بزرگی از دیوار آشپزخانه را خراب کرد. هر چه و هر جا را هم که خراب میکرد بلافاصله می گفت، این چیزی نیست علی آقا فردا درستش میکنم!
روز آخر وقتی که گفت کار تمام شد من به وضوح میدیدم که کار تمام نیست ولی برای اینکه هر چه زودتر وسایلش را بردارد و برود، گفتم دستت درد نکنه، چقدر باید بدهم و ایشون هم گفت ۱۴۵۰۰ کُرون و چون پول نقد میخواست و بخاطر فرار از پرداخت مالیات نمیخواست که به حسابش ریخته شود من هم بلافاصله پول را به کسی حواله دادم و همان روز بهش پرداخت شد.
پس از این ماجرا دوستی که این آقارا آورده بود میخواست به مسافرت برود و من هم صبر کردم تا رفت و برگشت و اینبار کس دیگری را که او را هم میشناختم و با پدر و مادرش هم سالهاست که دوست هستم آورد که تا آنجایی که ممکن است خرابیها را مرمت کند! هنگامیکه شخص جدید آمد و آن همه خرابی را مشاهده کرد گفت: عمو علی بخش اعظم کار را نمیشود دست زد چون اگر بخواهیم درست کنیم باید از نو همه وسایل را نو بخری و کل این آشپزخانه را جمع کنیم و دوباره آشپزخانه جدید را مونتاژ کنیم ولی بعضی از خرابکاریهایی را که جلو چشم است تا آنجایی که ممکن است ما می پوشانیم. راست می گفت من هم خودم می دانستم که دیگر امکان درست کردن این همه خرابی نیست مگر اینکه دوباره همه را به دور بریزیم و روز از نو و روزی از نو.
با شخص جدید رفتیم و کاشی و وسایل لازم را خریدیم و اینبار دوباره حدود ۳۰۰۰ کُرون دادم و ایشون دو روز با یک وردست آمد و مرمت کرد.ایشون کار بلد بود ولی این هم به طریق دیگری کلاه سرم گذاشت و من ابتدا متوجه نشدم که این زهوارها خراب است بلکه گمان کردم اینها گچ است که روی آنرا گرفته و بعد میشود تمیزش کرد ولی اینطور نبود و خود زهوارها خراب بود لازم به ذکر است که زهوارها را من نخریدم بلکه خودش آورد و پولش را بامن حساب کرد، خلاصه ایشون هم ۱۱۰۰۰ هزار کُرون گرفت و فِلِنگ را بست!
سخن را کوتاه کنم تا بیش از این مزاحم اوقاتتان نشوم، خلاصه این است که امسال مسافرت که نرفتم و هیچ تفریحی هم در تابستان نداشتم که هیچ بلکه جمعاً ۱۳۲۵۰۰ کُرون دادم تا آشپزخانه ام را خراب کنند!
از آن روز هربار که در آشپزخانه هستم و این خرابیها را می بینم یاد آن حرفی که عام رمضون ۴۶ سال پیش بهم زده بود می افتم:
«صبح زود پاشدم رفتم بازار حیوان پنج تومان و یک کله قند خودم بده کار بوده ام و یک کون هم خرم، داده ایم و الان داریم می آییم!»
من و دو پسرم هم امسال یک تعطیلات تابستان و ۱۳۲۵۰۰ کُرون بدهکار بوده ایم و یک آشپزخانه هم خانه مان بدهکار بوده که داده ایم و الان هم افسوس میخورم که چرا دوبار ه گول رفیق را خوردم!
آخه تا بحال در طول عمرم نشده است که به رفیقی اعتماد کنم و کلاه سرم نگذارد!
شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هر کس رسد از خویشتن است
ارادتمند،
علی بی ستاره
اسلو ۱۹ دسامبر ۲۰۱۷
۱- این یک داستان کوتاه واقعی و بدون کوچکترین اغراق است و در بخش اولش من سخنان عام رمِضون را بدون کوچکترین سانسور و یا نقطه چین نوشته ام اما در بخش دوم فقط بخاطر بعضی ملاحظات از بردن نام اشخاص خودداری کرده ام
۲- به ایرانیان عزیزی که در اسلو و یا استان آکِرهوس و یا دیگر کمونهای اطراف اسلو زندگی می کنند پیشنهاد میکنم که این داستان را با دقت بخوانند و از این به بعد اگر خواستند که خانه هایشان را تعمیر کنند سعی کنند به شرکتهای معتبر نروژی بدهند و هر چقدر هم که گران باشد باز بسیار ارزانتر از آن می شود که به ایرانیان و یا دیگر خارجیانی که سیاه کار می کنند بدهند.
هر ایرانی ای که خواست میتواند برای گرفتن اطلاعات بیشتر در مورد کسانی که کار سیاه میکنند از طریق پیام خصوصی در همین فیس بوک با من تماس حاصل کند تا مبادا دیگر ایرانیان عزیز مانند بنده در دام اینگونه شیادان و کلاه بردارانی بیفتند که امورات زندگی شان را با کلاه گذاشتن بر سر هموطنان و دوستانشان می گذرانند.
و اما اصل داستان.
در اصفهان چندین دستگرد وجود دارد که هر کدام پسوندهایی دارد و یکی از این دستگرد ها «دستگرد خیار» است که بنا بر شهرتی که خیارِ آن داشت آنرا به این نام می خوانند.
دستگرد خیار در غرب اصفهان قرار دارد و اتوبان ذوب آهن آنرا به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده است و محدود میشود از شمال به زاینده رود و از جنوب به رشته کوه صفه و از مغرب به کوه دستگرد که گویی الان آنرا کوه دمبه مینامند و از شرق به باغ دریاچه و خیابان سیمین.
دستگرد اگرچه از زمانی که من بیاد دارم همیشه جزؤ بخش ۵ اصفهان بوده اما ما دستگردی ها آنرا به ده بیشتر پذیرفته ایم تا شهر.
در این دستگرد پیرمردی بود با نام رمضان که مردم اورا «عام رمِضون» می نامیدند.
عام رمضون از به ندرت دستگردیهایی بود که هنوز قبا می پوشید و شال کمر رویش می بست و تنبان به پا داشت و کلاه نمدی قهوه ای مایل به زرد بر سر و گیوه مَلِکی به پا می کرد و قیافه ای همیشه درهم و هرگز خنده برلبانش مشاهده نکرده بودم و یک خر ماده هم داشت که لااقل من هرگز او را بدون خرش ندیده بودم.
عام رمضون دوتا پسر داشت که پسر بزرگش طرز لباس پوشیدن و شکل و قیافه اش عینهو خود عام رمضون بود و شغلش هم به مانند پدر کشاورزی ولی پسر دومش با اینکه بی سواد بود ولی انسانی کاملاً مدرن و کت و شلوار پوش و موهای فرفری بسیار زیبا و خیلی هم خوش تیپ و خوش برخورد و همیشه خنده بر لبهایش نقش بسته بود و شغلش قصابی بود و به همین خاطر مردم او را شکرالله قصاب می نامیدند و یک موتور «ایژ» ساخت شوروی سابق داشت که معمولاً در آن دوران مد بود که اکثر قصابها داشتند.
این عام رمضون را اگر سلامش می کردی فحش خواهر و مادر می داد و به همین خاطر هر صبح که از خانه سوار بر خرش عازم زمینهایش بود و غروب که بر میگشت در مسیرش معمولاً بچه های محل از کوچک و بزرگ و حتی نو جوانان و جوانان و چند نفری هم از مردان زن و بچه دار تا او را می دیدند می گفتند:
«عام رمِضون ، سَلامَلِکون» و عام رمضون شروع به فحش دادن میکرد و این تفریحی شده بود برای بسیاری از بچه هایی که در آن زمان هیچگونه امکانات بازی و سر گرمی نداشتند و اینطور به نظر می آمد که خود عام رمضون هم این را دوست داشت.
من هرگز ندیده بودم که به کسانی که زن و بچه دارند و سلامش می کنند فحش زن بدهد ولی فحش خواهر و مادر به وفور میداد!
اینرا هم خاطر نشان کنم که من در تمام مدتی که در دستگرد بودم از کودکیم تا بزرگسالی هر گز به او سلام نکرده بودم ولی هر وقت او را می دیدم می ایستادم تا صحنه های فحش دادنش را به کسانی که سلامش می کنند ببینم!
یکی از این بزرگسالانی که زن و بچه داشت و به عام رمضون سلام می کرد و در ضمن رفیق شکرالله پسر عام رمضون هم بود اصغر نام داشت که او را « اصغری آقا رضا» می نامیدند و ایشان شخصی میان قد با موهای فرفری سیاه و بسیار خوش هیکل و زیبا و شخصی کمدی بود که آن زمانها شاگرد شوفر بود و بعدها گواهینامه پایه یک گرفت و شوفری می کرد و من یکبار شاهد بودم که این اصغری آقا رضا عام رمضون را از رو برد!!!
یکی از مغازه داران محل که نامش ابوالقاسم بود و مغازه اش شبانه روزی باز بود و اگر چه به ظاهر بقالی بود اما تقریباً همه مایحتاج روزانه مردم محل را داشت!هم بستنی فروشی و یخ فروشی بود و هم سبزی و میوه، هم خشکبار داشت و هم لبنیات، هم شیرینی جات و هم ترشی جات و سیگار و خلاصه هر چه که مایحتاج عمومی بود در مغازه اش یافت می شد.
در ضمن همیشه تعدادی از جوانترین تا مسن ترین افراد محل داخل و خارج این مغازه جمع بودند و بساط چایی و قلیانش هم همیشه مخصوصاً شبها براه بود و از نیمه های شب به بعد هم مستها یکی یکی می آمدند و...
( شنیده ام که هنوز هم زنده است و هنوز هم شبانه روز باز است)
و اما آنروزی را که من شاهد بودم که اصغری آقا رضا، عام رمضون را از رو برد اواخر شهریورماه بود و ماه رمضان و ابوالقاسم هم در کوچه، یک طرف مغازه اش را جعبه های انگور عسگری و گلابی و هلو چیده بود و طرف دیگر را سبزی جات و در انتهای سبزی ها هم صندوق بزرگ یخی اش بود. نزدیکیهای افطار بود و زنان و مردان داشتند خرید می کردند و من هم با چندتا از هم کلاسیهایم آنطرفتر درب خانه خودمان صحبت می کردیم و این اصغری آقا رضا هم با چندتا از هم سن و سالهای خودش بیرون مغازه ابوالقاسم ایستاده بودند. درب دیگر مغازه ها هم کم و بیش افراد ایستاده بودند و خلاصه اینکه در آن هنگام کوچه خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود و در همین اثنائ بود که من دیدم از انتهای کوچه سر و کلهِ عام رمضون با خرش پیدا شد که داشت از مزرعه بخانه می رفت!به دوستانم گفتم، بچه ها عام رمضون آمد و اصغری آقا رضا هم درب مغازه ابوالقاسم است و الان است که غوغا بر پا شود!عام رمضون نزدیک مغازه ابوالقاسم رسید و اصغری آقا رضا هم بلند گفت:
عام رَمِضون، سَلامَلِکون
عام رمضون هم همانطور که سوار بر خرش بود گفت: شَ. ( یعنی بایست)
سپس سرش را به طرف اصغری آقا رضا برگرداند و گفت:
هِزارتا این سَلاما را یهِ تُفَم دری کُسی مادِرِد نی می ندازم!
اصغری آقا رضا هم در جوابش گفت:
عام رمضون مَنَم هِزار و یکی می کونَم تا بندازی و دوباره گفت: عام رمضون سَلامَلِکون !
در این هنگام عام رمضون به خرش گفت:
هُنچ که دیگه شَ نداری! یعنی برو که دیگه جای ایستادن نیست!
سالها از این ماجرا گذشت و من شانزده ساله شده بودم و به دبیرستان ملی خاقانی که در خیابان خاقانی اصفهان در منطقه جلفا که آن هم واقع در بخش ۵ اصفهان بود می رفتم. کلاس چهارم ریاضی بودم.پدرم یک موتور سیکلت هُندا ۹۰ شکاری برایم خریده بود و فاصله از خانه ما تا دبیرستان اگر بخواستم همه اش را از روی آسفالت برانم حدود ۹ تا ۱۰ کیلومتر بود ولی راه میان بُر که از وسط مزارع و باغها می راندم بین ۶ تا ۷ کیلومتر بیشتر نبود. و من هم بیشتر اوقات را از همین راه میان بُر رفت و آمد می کردم مگر در مواقعی که بارندگی و گل و شل بود.
یکروز اواسط مهرماه بود که بعد از ظهر بعد از تعطیلی دبیرستان به طرف خانه در حرکت بودم و هنگامیکه نزدیکیهای دستگرد خیار رسیدم دیدم که عام رمضون خرش را به یک درخت توت بسته و خودش هم در آفتاب عصر کنار دیوار باغی سر پا نشسته و تکیه بر دیوار داده است و کیسه چپقش را هم در آورده و میخواست که چپق چاق کند. من خیلی تعجب کردم چون زمینهای عام رمضون در شمال غرب دستگردخیار در کنار زاینده رود بود و آنجا که عام رمضون نشسته بود درست شرق دستگردخیار بود.
ایستادم و موتورسیکلتم را خاموش کردم و نزدیک عام رمضون رفتم و بدون اینکه سلام کنم گفتم:
مَشِد رمضون اتفاقی افتاده؟ کاری اِز دَسَم بر میاد بَرادون بوکونم؟
عام رمضون نگاهی به سرتاپایم انداخت و پس از چند لحظه مکث پرسید:
پِسِری کَلِبرامی؟ ( یعنی پسر کربلایی ابراهیم هستی)
گفتم آره مَش رمِضون، ولی شوما کا(که) زیمیناد( زمینهایت) اون وَری دَسگِردِه، این وختی روز اینجا چیکار می کونی؟
همانطور که چپق در دست راستش بود با همان دست راست به سمت راستش اشاره کرد و گفت:
بیشین تا بَرِد بوگَم، من هم نشستم و او ابتدا چپقش را بداخل کیسه توتون فرو برده پر کرد و سپس در آورده با دستش روی آن را فشار داد و کبریت زده و پکی جانانه به چپقش زد و سپس نگاهش را به طرف من بر گرداند و گفت:
صُپی زود هوا تاریکا و روشن بودِس وَخسُدَم رفتم بازار حَیوون، پَیش تومنا یه کلّه قند خودم بِدِکار بودم آ یه کونَم خَرَم دادِیما اومِدِیم!
یعنی:( صبح زود هنگام سپیده دمان پاشدم و رفتم بازار حیوان پنج تومان و یک کله قند خودم بدهکار بوده ام و یک کون هم خرم، داده ایم و آمده ایم)
باید حضورتان عرض کنم که بازار حیوان در شمال غرب اصفهان قرار داشت و تا دستگرد خیار بین ۱۷ تا ۱۸ کیلومتر می بود و رفت و برگشت ۳۶ کیلومتر راه!
پس از این گفتهِ عام رمضون من چشمانم را تنگ کرده و با تعجب به عام رمضون نگاه کردم و او هم نگاهش را به من انداخت و برای اولین بار نیشش باز شد و با لبخند گفت:
نَفَمیدی؟ نه؟
گفتم: راسِش، نه!
گفت: خَرما برده بودم بِکِشَم ( جفت گیری با خر نر) و تو بازار حَیوون رَسمِس کا وَختی میخوای خردا(خرت را) بِکِشی
باستی پَیش تومَن(۵تومان) با یِه کلّه قند بِدِی، مِنَم پَیش تومنا با کله قند دادم آما وَختی اون خَرِه سوواری خری ما شد، جا اینکا تو کُسِش بوکونِد، کرد تو کونِش!بعدَم بِیم گفتند اِتِفاقِس دیگه، می یُفتِد، اَمروز دیگه کاری بَرِد نی می تونیم بوکونیم، اِگِه میخوای باستی فردا یه کله قند با پَیش تومَن دیگه بیاری تا ایشالا دوباره بِکِشیمِش!
خیلی ناراحت شدم و دلم سوخت کاری هم نمیتوانستم بکنم، برای چند لحظه زبانم از گفتن قاصر شده بود تا اینکه بالاخره گفتم:لا لاهِ لَلّا، مَشِد رمضون ایشالا کا از گولوشون پاین نی می ره و بعد هم خدا حافظی کردم و رفتم...
(یعنی، لااله الالله مشهدی رمضان انشاالله که از گلویشان پایین نمی رود)
۴۶ سال از آن جریان گذشت تا اینکه امسال تابستان هنگامیکه خواستم برای تعطیلات تابستانی با پسرانم رایزنی کنم که امسال به کجا برویم، پسر بزرگم گفت که ما که همه یِ اروپا را رفته ایم و سه تا از کشور های افریقایی هم که بوده ایم، یک سال هم که امریکا رفتیم و من امسال حوصله مسافرت ندارم و میخواهم در نروژ بمانم. پسر کوچکم هم گفت اگر کاوه نیاید من هم نمی آیم، من هم تصمیم گرفتم که حال که کسی نمیخواهد به مسافرت برود من هم پول مسافرت را با مقداری که از کردیت قرض میکنم خرج نوسازی آشپزخانه ام می کنم.
با یکی از دوستان تماس گرفتم و پس از مشورت با او و به پیشنهاد او قرار شد که به فروشگاه اِل چوپ(Elkjøp) برویم و آشپزخانه را بخریم. با هم به فروشگاه مزبور رفته و با یک خانمی که آرشیتکت بود صحبت کردیم و ایشان هم به ما وقت دادند و گفتند که ما باید اندازه ها را ببریم تا ایشون نقشه را بکشدو طراحی کند و اندازه هارا و...خلاصه سپس وسایل را رزرو کند.
بنا بر این با دوستم قرار گذاشتیم و ایشان یکروز آمد و با هم اندازه ها را گرفتیم و باهم در موعد مقرر نزد خانم آرشیتکت به فروشگاه مزبور رفته و اندازه ها را دادیم و نشستیم و حدوداً سه ساعت طول کشید تا خانم آرشیتکت همه نقشه و طرح را آماده کرده و روی کامپیوتر به ما نشان داد و بعد از تأیید من و انتخاب رنگ قرار داد بستیم و از من پرسید که برای مونتاژ کردن کسی را داری و همین دوست همراهم گفت آری. باز هم برای اطمینان دوبار دیگر من از دوستم پرسیدم که مطمئنی که کسی را داری و ایشان مؤکداً جواب مثبت دادند. من از خانم آرشیتکت پرسیدم که اگر احیاناًمونتر پیدا نکردم آیا شما سراغ دارید و مخارجش چقدر میشود و مونتاژ کردن آن چند روز طول می کشد و ایشون هم گفت آری با من تماس بگیر و قیمتش هم بین ۱۶ تا ۱۸ هزار کُرون می شود و سه تا چهار روز هم بیشتر کار نمی برد.
پا شدیم با خانم رفتیم صندوق و با کارت بانکی ۹۳۰۰۰ کُرون پرداخت کردم.
هواکش و موتورش را هم باید از شرکت دیگری خریداری میکردم و آنها را هم خودم بعداً تهیه کردم که ۱۱۰۰۰ کُرون شد، یعنی با آن ۹۳۰۰۰ جمعاً ۱۰۴۰۰۰ کُرون.
خلاصه حدود یک ماه گذشت تا وسایل آمد و به دوستم خبر دادم و ایشان هم گفت که فردا مونتور می آید و کار را شروع می کند، ازش پرسیدم که کجایی هست، لهستانی است یا نروژی و ایشون هم گفت فلانی است. طرف ایرانی بود و
می شناختمش و با شنیدن نام او مو های بدنم سیخ شد ولی شوربختانه دیگر خیلی دیر شده بود چونکه وسایلی که آمده بود همه جای خانه را پر کرده بود و جای تکان خوردن در خانه نبود و من در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفتم! اگر از اول به من گفته بود که فلانی است به هیچ عنوان زیر بار نمی رفتم که این آقا بخواد کار را انجام دهد اما الان هیچ چاره ای نداشتم. آخه قبل از این چندین جا کارهایش را دیده بودم و افتضاح بود. همین تابستان قبل خانه یکی دیگر از دوستانم را به گُه کشیده بود و اشک رفیقم را در آورده بود!این آقا نه فقط کار بلد نبود بلکه تمام وسایل نویی را که خریده بودم داغان کرد.هر وسیله ای را هم که بلد نبود مونتاژ کند می گفت که این لازم نیست، اعصابم را در به داغان کرده بود و در عالم رفاقت هم رویم نمی شد که بهش حرفی بزنم!سه روز کار را ۴ هفته طولش داد، نه فقط وسایل نو آشپزخانه را داغان کرد بلکه پارکت های کف خانه را هم خط خطی و داغان کرد، هواکش را بر عکس کار گذاشته بود و بجای اینکه هوای داخل خانه را به بیرون منتقل کند، هوای توالت را به داخل هال منتقل می کرد، تمام قفسه ها را داغان کرده، برای کندن یک کاشی از دیوار بخش بزرگی از دیوار آشپزخانه را خراب کرد. هر چه و هر جا را هم که خراب میکرد بلافاصله می گفت، این چیزی نیست علی آقا فردا درستش میکنم!
روز آخر وقتی که گفت کار تمام شد من به وضوح میدیدم که کار تمام نیست ولی برای اینکه هر چه زودتر وسایلش را بردارد و برود، گفتم دستت درد نکنه، چقدر باید بدهم و ایشون هم گفت ۱۴۵۰۰ کُرون و چون پول نقد میخواست و بخاطر فرار از پرداخت مالیات نمیخواست که به حسابش ریخته شود من هم بلافاصله پول را به کسی حواله دادم و همان روز بهش پرداخت شد.
پس از این ماجرا دوستی که این آقارا آورده بود میخواست به مسافرت برود و من هم صبر کردم تا رفت و برگشت و اینبار کس دیگری را که او را هم میشناختم و با پدر و مادرش هم سالهاست که دوست هستم آورد که تا آنجایی که ممکن است خرابیها را مرمت کند! هنگامیکه شخص جدید آمد و آن همه خرابی را مشاهده کرد گفت: عمو علی بخش اعظم کار را نمیشود دست زد چون اگر بخواهیم درست کنیم باید از نو همه وسایل را نو بخری و کل این آشپزخانه را جمع کنیم و دوباره آشپزخانه جدید را مونتاژ کنیم ولی بعضی از خرابکاریهایی را که جلو چشم است تا آنجایی که ممکن است ما می پوشانیم. راست می گفت من هم خودم می دانستم که دیگر امکان درست کردن این همه خرابی نیست مگر اینکه دوباره همه را به دور بریزیم و روز از نو و روزی از نو.
با شخص جدید رفتیم و کاشی و وسایل لازم را خریدیم و اینبار دوباره حدود ۳۰۰۰ کُرون دادم و ایشون دو روز با یک وردست آمد و مرمت کرد.ایشون کار بلد بود ولی این هم به طریق دیگری کلاه سرم گذاشت و من ابتدا متوجه نشدم که این زهوارها خراب است بلکه گمان کردم اینها گچ است که روی آنرا گرفته و بعد میشود تمیزش کرد ولی اینطور نبود و خود زهوارها خراب بود لازم به ذکر است که زهوارها را من نخریدم بلکه خودش آورد و پولش را بامن حساب کرد، خلاصه ایشون هم ۱۱۰۰۰ هزار کُرون گرفت و فِلِنگ را بست!
سخن را کوتاه کنم تا بیش از این مزاحم اوقاتتان نشوم، خلاصه این است که امسال مسافرت که نرفتم و هیچ تفریحی هم در تابستان نداشتم که هیچ بلکه جمعاً ۱۳۲۵۰۰ کُرون دادم تا آشپزخانه ام را خراب کنند!
از آن روز هربار که در آشپزخانه هستم و این خرابیها را می بینم یاد آن حرفی که عام رمضون ۴۶ سال پیش بهم زده بود می افتم:
«صبح زود پاشدم رفتم بازار حیوان پنج تومان و یک کله قند خودم بده کار بوده ام و یک کون هم خرم، داده ایم و الان داریم می آییم!»
من و دو پسرم هم امسال یک تعطیلات تابستان و ۱۳۲۵۰۰ کُرون بدهکار بوده ایم و یک آشپزخانه هم خانه مان بدهکار بوده که داده ایم و الان هم افسوس میخورم که چرا دوبار ه گول رفیق را خوردم!
آخه تا بحال در طول عمرم نشده است که به رفیقی اعتماد کنم و کلاه سرم نگذارد!
شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هر کس رسد از خویشتن است
ارادتمند،
علی بی ستاره
اسلو ۱۹ دسامبر ۲۰۱۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر