دیشب خواب دیدم که در یک پارک بزرگ و بسیار زیبا که یک طرفش رودخانه ای بزرگ و پر آب و طرف دیگرش دشتی وسیع که انتهایش به دامنه کوهی سر به فلک کشیده می رسید و سرتاسر دامنه کوه تا نوک قله پوشیده از انواع درختان جنگلی و بسیار زیبا و رؤیایی بود بر روی یکی از نیمکت های سنگی پارک نشسته بودم و محو تماشای این طبیعت شگفت انگیز بودم که ناگهان متوجه شدم دستی روی شانه راستم گذاشته شد! به سمت راستم نگاه کردم و دیدم که دختری بسیار زیبا در پشتم ایستاده و دست راستش را بر روی شانه ام گذاشته و دارد با تبسم نگاهم میکند! با تعجب نگاه کردم و دیدم که لباس های عجیب و غریب و غیر عادی دارد! لباس سپید توری و دامنی خیلی بزرگتر از دامنهای معمولی زنان و علاوه بر پارچه معلوم بود که در زیرِ دامن را با فلزات طوری ساخته اند که یک نیمکره حدوداً به قطر ۲/۵ تا ۳ متری را تشکیل میداد و دختر زیبا دو تا بال هم دارد و چنان غرق تماشا شدم که یارای صحبت کردن نداشتم! چند دقیقه بدین منوال گذشت تا اینکه دخترک گفت: خُب، بی ستاره عزیز، خوب براندازم کردی؟ مث اینکه نشناختیم؟ من بخود آمدم و گفتم درود بر شما! راستش نه!
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
که شروع به خندیدن کرد و گفت، بسه دیگه بی ستاره، نمیخواد شعر بخونی همانطور که گفتی من نه آدمیزاد که فرشته ای از مقربین درگاه خداوند هستم که از طرف خداوند آمده ام تا شما را با خود به بارگاه باریتعالی ببرم!
محکم زدم زیر خنده و همینطور که غش غش می خندیدم گفتم:
چه می گویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی!
گفت، نه بی ستاره، نه عرق خورده ام و نه مستم، از آنجایی که تو تنها فرستاده پروردگار عالمیان هستی که بدون شیله پیله هر چه او بگوید را برای بندگان باز می گویی، اینبار خالق تصمیم گرفته که اگر بندگان سؤالاتی را دارند شما همه را جمع کنی و نزد خالق عالمیان ببری تا خداوند بداند که انسانها چه انتظاراتی را از خالق شان دارند.
گفتم، چگونه من می توانم با این همه انسان روی کره زمین تماس بر قرار کنم و...حرفم را قطع کرد و گفت، خداوند فکر همه چیز را کرده. اولاً با همه مردم روی زمین قرار نیست ارتباط برقرار کنی بلکه حدود هزار نفر و آن هم از همین ایرانیها کافی است، در ثانی خود پروردگار و مشاوران مخصوصش فکر این کار را هم کرده و قبلاً فرشتگان سایبری را دستور داده که ایمیل شما را برای هزار نفر منتخب بفرستند و آنها هم تا به حال به احتمال زیاد سؤالاتشان را فرستاده اند و همینطور که صحبت میکرد از زیر دامنش آی پدی را در آورده و به من داد و گفت که ، خُب عجله کن باید برویم و در راه هم فرصت داری تا در همین آی پید ایمیلت را باز کنی و سؤالات را بخوانی و مهمتر هایش را انتخاب کنی تا هنگامیکه به بارگاه الهی رسیدیم بدانی که چه سؤالاتی را باید مطرح کنی! گفتم خُب همه اینها که گفتی درست، اما من که بال ندارم چگونه میتوانم پرواز کنم، در ثانی من که انسان زمینی هستم برای بقای خودم احتیاج به اکسیژن دارم و تا یک حدی بیشتر نمیتوانم بالا روم، گفت تو مثل اینکه الله را به تخمت هم حساب نمی کنی! گفتم، این چه حرفیه؟ گفت آخه او آفریدگار جهان است، نه که برگ چغندر! هنگامیکه مرا برای بردن شما نزد خودش فرستاده حتماً به همه اینگونه مسائل آگاه بوده و فکر همه چیز را کرده!گفتم خب، در این مسیر طولانی که من حوصله ام سر میره، همه اش هم که نمی توانم با شما صحبت کنم، حرف کم میارم! گفت فکر آن را هم کرده ایم، شما الان آی پد را بردار و به زیر دامن من برو بعد اگر مشکلی داشتی با هم در آن مورد صحبت خواهیم کرد! من هم آی پد را برداشتم و با کمی شک به زیر دامنش رفتم و نزدیک بود که از تعجب شاخ در آورم، آخه دیدم در آن نیمکره کوچک زیر دامن مانند یک کابین سفینه های فضایی ما فوق مدرن شامل یک صندلی راحتی و یک میز و دستگاه اکسیژن و یک یخچال کوچولو و... در یخچال را که گشودم دیدم چند بطری ویسکی با چند کاسه کوچولو ماست خیار آماده و چندتا غالب یخ و کالباس و خیار شور و...ناگهان دیدم که پایین دامن بسته شد و احساس کردم که از زمین بلند شده ام و تا چشم بهم زدم هزاران کیلومتر از کره زمین دور شده بودیم! یکی از ویسکی ها را باز کردم و سه تا تکه یخ توی یک لیوان ریختم و یک کاسه از ماست و خیارها را هم روی میز گذاشتم و یک عدد نان ساندویچی را قاچ کردم و چندتا کالباس با خیار شور و یک ساندویچ دبش برای خودم درست کردم و اولین لیوان ویسکی را در فضا نوشیدم به سلامتی فرشته حامل من و سپس آی پد را باز کردم و شروع کردم به خواند سؤالات...
بعضی از سؤالات واقعاً سؤالات مسخره ای بودند و بعضی ها هم ربطی به خدا نداشت و بعضی آنقدر ساده بود که من حتی خودم هم جوابش رامی دانستم ولی یک سؤال توجهم را خیلی به خود جلب کرد و آن سؤال حاج آقا سعید طوسی قاری بیت خامنه ای بود ...
خلاصه هنوز مقداری از کالباسها و ماست و خیارها و دو بطر از ویسکی ها در یخچال بود که فرشته گفت، بی ستاره بالاخره رسیدیم!به مقصد رسیدیم، بعله رسیدیم به بارگاه باریتعالی!
فرشته سویچ در دامنش را زد و دامن باز شد و گفت برو بیرون! من از داخل آن اتاق نیمکره ای به بیرون نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم که در فضا هستم نه زیر پایم جایی هست که پایم را بگذارم و نه بالای سرم چیزی که بر آن آویزان شوم..! فرشته دوباره گفت پس چرا معطلی؟ چرا نمی ری بیرون؟! گفتم فرشته میخواهی مرا از این بالا پرتابم کنی به پایین؟! من که حاج آقا سعید طوسی نیستم و تا بحال لواط نکرده ام که میخواهید مرا از این بالا به پایین پرتاب کنید!( آخه در رساله ها خوانده بودم که یکی از مجازاتهای لواط کاران این است که آنها را به بالای کوهی یا بلندی ای ببرند و در گونی کنند و به پایین پرتاب کنند!) فرشته شروع کرد به قهقه زدن و گفت، بی ستاره تو در هر حال و موقعیتی شوخی میکنی، اینجا فضاست نترس برو پایین تا من دامنم را ببندم و به دروازه جایگاه باریتعالی برویم تا دروازه را بگشایم. من هم با احتیاط از زیر دامنش بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم و ناگهان در چند متری سمت راستم دیدم که دیوارهای بسیار بلندی هست مانند دیوارهای شهرتیسفون قبل از آنکه توسط مسلمانان وحشی ویران شود و عکسش را در تاریخ دیده بودم و یک دروازه بسیار بزرگی هم داشت که بسته بود و هیچکس هم در آن اطراف دیده نمی شد.با خودم فکر کردم که در اینجا که کسی نیست که بخواهد به این قلعه یا شهر حمله کند، پس چرا دیوارهای به این مستحکمی ساخته اند؟! آیا خدا هم از ترس وحوش اسلامی چنین جایگاه مستحکمی را بنا نموده و در همین افکار غرق بودم که فرشته که پایین دامنش را بسته بود، گفت خُب دنبال من بیا و خودش بطرف دروازه حرکت کرد. من با احتیاط به دنبالش براه افتادم تا به پشت دروازه رسیدیم، فرشته ایستاد و به من هم گفت که بایستم و سپس خودش در یک نقطه خاصی با یک فاصله مشخص ایستاد و پنجه های دستانش را در همدیگر گره کرد و آنها را زیر شکمش قرار داد و سپس پنجه ها را باز کرد و دستانش را از طرفین بطرف بالا آورد تا روی سرش که رسید دوباره پنجه هایش را در هم گره کرد و به همان حالت ایستاد! این حرکت طوری بود که مسیر دستانش از زیر شکم تا روی سر درست عین یک دایره بود.هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود دروازه باز شد و فرشته از جلو و من هم بدنبالش وارد بارگاه باریتعالی شدیم. چشمانم از تعجب داشت از حدقه درمی آمد! فرشته که داشت مرا نگاه می کرد گفت، بی ستاره میدانی که اینجا کجاست؟ گفتم خب مگر خانه خدا نیست، خنده ملیحی کرد گفت، نه عزیزم اینجا همان بهشت موعود است! گفتم مگر قرار نبود که مرا به نزد پروردگار ببری؟ گفت، چرا. خُب جایگاه باریتعالی هم در همین بهشت است. همینجاست که او آدم و حوا را آفرید. نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که پر است از انواع درختان گل و میوه ونهر های پر از اب و ساختمانهایی سر به فلک کشیده که به شکل زنان زیبا ساخته شده بود و در همین موقع متوجه شدم که این ساختمانها متحرکند! با تعجب به فرشته گفتم که، من سرم گیج می رود، فکر کنم که در راه در نوشیدن زیاده روی کرده ام! گفت، چطور؟ گفتم، آخه می بینم که بعضی وقتها این ساختمانها به حرکت در می آیند! گفت، کدام ساختمانها؟ گفتم همین هایی که شکل زنان ساخته شده اند! باز زد زیر قهقه و گفت، بی ستاره اینها ساختمان نیستند، بلکه حوریان ۸۴ متری هستند که خدا به خلایق وعده داده.
همینطور که در اطراف می نگریستم ناگهان متوجه شدم که در آن دوردستهای سمت چپ از جایی بخار بلند میشود، از فرشته پرسیدم که آن بخار چیست و فرشته گفت، آنجا جهنم است. گفتم حال که این همه راه را آمده ایم میتوانیم قبل از این که به بارگاه باریتعالی شرفیاب شویم به آنطرف برویم تا من جهنم را هم از نزدیک ببینم؟فرشته گفت، چرا که نه! البته که می توانیم برویم و مسیرش را به آنطرف کج کرد.همینطور که داشتیم بطرف جهنم میرفتیم و من مرتب اطرافم را میدیم ناگهان متوجه شدم که بر روی موهای شرمگاه یکی از حوریان کنه ای محکم به موها چسبیده و در تلاش است که نیفتد! بلافاصله یاد شعر ادیب الممالک فراهانی افتادم آنجا که می گوید:
قاضی به صندلی چو به پشم شتر قُراد (کنه شتری)
در خدمتش وکیلکی استاده چون قِرَد (بوزینه)
از فرشته پرسیدم، مگر این حوریان به حمام نمی روند و نظافت نمی کنند؟ گفت چطور؟ البته که مرتب نظافت میکنند و در رودهای جاری خود را می شویند! چرا این سؤال را می کنی؟ گفتم آخه کنه ای به موی زهار یکی از این حوریان آویزان است! گفت کدام حوری؟ تازه میخوای بگی که تو چشمانت مانند عقاب آنقدر تیزبین است که از اینجا میتوانی کنه ای را بر روی موی شرمگاه یک حوری مشاهده کنی؟! گفتم اونه ها، اونجا را خودتون نگاه کنید! فرشته بطرفی که اشاره می کردم نگاهی کرد و باز زد زیر خنده و گفت، بی ستاره مرا دست انداخته ای؟ گفتم، نه بجان شما! فرشته گفت، او یک انسان است که به بهشت آمده و داره با حوری حال میکنه و در همین حین دست در زیر دامنش برد و یک دوربین در آورده و بدستم داد و گفت حال اگر باور نداری خودت ببین! دوربین را روی کنه زوم کردم و دیدم که حق با فرشته است و خوب که توجه کردم دیدم که همین جنتی خودمان است، زدم زیر خنده و به فرشته گفتم، این جنتی هم عجب ناکسیه ها، همه جا هست هم تو بیت رهبری، هم تو شورای نگبان هم... و هم آویزون درِ شرمگاه حوریان...
خلاصه پس از مدتی راهپیمایی به نزدیک جهنم رسیدیم و با تعجب دیدم که بین بهشت و جهنم دیواری وجود ندارد! بطرف جایی که بخار بلند میشد رفتیم و دیدم که سطح بهشت چندین متر از سطح جهنم بالاتر است. به پایین نگاه کردم و فرشته گفت آن دریاچه ای که می بینی فاضلاب بهشتیان است و در اعماق آن در زیر دریاچه آتش است و حرارت این فاضلاب را در حد بالا نگه می دارد و معمولاً جنایتکاران روی زمین را خداوند در اینجا مجازات می کند!همینطور که از بالا داشتم نگاه میکردم می دیدم که افراد بسیاری در آن فاضلاب هستند که اکثراً تا بالای سینه و بعضاً تا زیر گلو در فاضلاب فرورفته. همینطور که نگاه میکردم بعضی چهره های برایم آشنا بود، هیتلر، موسولینی، استالین، پُل پُت، آتیلا،...ناگهان متوجه شدم که یکی از افراد که او هم چهره اش برایم آشنا بود فقط تا بالای شکمش در فاضلاب فرو رفته! بلند صدایش کردم و گفتم، ببینم اینجا هم پارتی بازیه؟ یارو گفت، نه، چطور مگه؟! گفتم، آخه همه تا بالای سینه و تا زیر گلو در آنجا فرو رفته اند و شما تا بالای شکمت، جریان چیه؟ خنده تلخی کرد و گفت، نه! من روی سر پدر بزرگوارم ایستاده ام اما آنجا را نگاه کن و آن دیوس را که روی همه جنایتکاران تاریخ را سپید کرده نگاه کن! بطرفی که اشاره کرده بود نگاه کردم و بلافاصله شناختمش، آره درست می دیدم، خودش بود، خمینی حرامزاده بود! بلند گفتم، هی، روح الله، چرا تو فقط تا وسط شکمت در آن فاضلاب فرو رفته؟! ابروی سمت راستش را نیمه بالا آورد و نگاهی به من انداخت و گفت، لاکن من روی سر اجداد بزرگوارم ایستاده ام!
بعد از این صحنه فرشته گفت، خُب بی ستاره دیگر باید بطرف بارگاه الهی برویم و با هم براه افتادیم و همینطور که می رفتیم در راه از من پرسید که به سؤالات نگاه کردی یا همه اش مشغول خوردن و نوشیدن بودی و من گفتم، نه همینطور که نم نم می نوشیدم سؤالها را هم می خواندم و آمادگی آن را دارم که در محضر باریتعالی آنها را بپرسم. پس از پیمودن مسیری نسبتاً طولانی به یک پلی رسیدیم که بر روی نهر عسل زده شده بود و از آن هم رد شدیم و بطرف یک قصر با شکوهی که فرشته به من نشان داد و گفت دیگه داریم می رسیم ادامه دادیم. وقتی به قصر رسیدیم دیدم که در طرف دیگر قصر هم رودخانه شراب است و پیش خودم گفتم که این خدا هم عجب ناکسیه ها، در بهترین مکان بهشت برای خودش قصر ساخته. فهمیدم که در بهشت هم شمال شهر و جنوب شهر هست! به قصر که رسیدیم دوتا دربان با لباسهای بسیار فاخر در دو طرف ورودی ایستاده بودند و معلوم بود که فرشته را که از مقربین درگاه بود می شناختند زیرا برایش ادای احترام کردند و او با اشاره به آنها فهماند که من هم با او هستم و باید مرا نزد باریتعالی ببرد و وارد کاخ شدیم و پس از گذشتن چندتا راهروی زیبا به تالار اصلی و مجللِ کاخ با شکوه رسیدیم و همه چیز خیره کننده بود. فرشته بطرف اتاقی که در سمت بالای تالار در سمت چپ قرار داشت مرا راهنمایی کرد و گفت به آن طرف برویم که خدا منتظرمان است. همینکه بدر رسیدیم و فرشته در را باز کرد نا گهان دیدم که باریتعالی لخت مادر زاد سوار یک غِلمان است و آن هم چه غِلمانی به همان زیبایی که دستغیب در کتابی به وصف زیبایی آنها و نیز آنکه تمتع جنسی با ایشان از تمتع جنسی با حوریان لذت بخش تر است پرداخته و چنان مشغول بردن و آوردن است که یاد آن شعری افتادم که:
بسی برد و آورد و آورد و برد
که خواجه پس پرده از غصه مرد
فرشته بر گشت و دوباره در را بست و گفت باید کمی صبر کنیم تا خداوند از آن فعل مباه فارغ شود!
بر روی یکی ازمبلهای تالار نشستیم تا اینکه در اتاق باز شد و غلمان بیرون آمد و گفت که الان میتوانید وارد شوید و ما هم بلند شدیم و وارد اتاق شدیم و من بلافاصله گفتم، درود بر پروردگار عالمیان و خدا هم گفت، درود بر علی بی ستاره! خیلی خوش آمدی، بفرمائید بنشینید و همینطور که این جمله را می گفت با دست اشاره به یکی از صندلی نزدیک میز کارش کرد و من هم جلو رفته و روی صندلی نشستم و فرشته هم روی صندلی دیگری جای گرفت. خدا شروع به صحبت کرد و مرتب از من از اوضاع روی زمین و از اینکه مردم در چه حال و وضعی هستند و ... می پرسید و من هم پاسخ میدادم. در همین حین ناگهان در اتاق باز شد و یک غلمان زیبای دیگر با جامی از شراب و چند نوع شیرینی مخصوص که معمولاً با شراب صرف می شود و سه عدد گیلاس مخصوص شراب خوری وارد شد و آن را روی میز گذاشت و بیرن رفت. پروردگار از جا بلند شد و سه لیوانی را که در سینی بود از شراب پر کرد و یکی را به من و دیگری را به فرشته داد و سومی را هم خود برداشت و گفت، می نوشیم بسلامتی بی ستاره که قدم رنجه فرموده و این راه دراز را آمده تا به بارگاه ما مشرف شود و من و فرشته هم گفتیم بسلامتی و اولین گیلاس شراب بهشتی را نوشیدم.خداوند دوباره لیوان ها را پر کرد و سپس گفت، خُب بی ستاره عزیز الان خسته ای، اتاق بزرگی را برایت در آن طرف تالار در نظر گرفته ام، فقط بگو که حوری می خواهی یا غلمان؟! گفتم، پرودگارا با عرض پوزش، هیچکدام! گفت، مگه میشه این همه راه آمدی و وارد بهشت شده ای و می خواهی بدون تمتع جنسی از حوریان و غلمانهای بهشتی از بهشت بروی؟ گفتم، پروردگارا خواهش می کنم که مرا از این لذات معاف بدارید، باید بعرضتان برسانم که بله من میخواهم بدون تمتع جنسی بهشت را ترک کنم! چون حوری ها را که من قدم تا به قوزک پایشان هم نمی رسد و تازه اگر هم بر فرض محال قَدّم به آنها می رسید، آلتم برای سوراخ بینی شان هم کفاف نمی دهد چه رسد به فرجشان و غلمان را هم اصلاً حرفش را نزن که من نه قزوینی هستم و نه قمشه ای و نه قاری قرآن، بنا بر این اجازه بفرمایید که به همین خوردن و نوشیدن اکتفا کنم و خسته هم نیستم پس بهتر است که یکراست برویم سر موضوع اصلی چون می خواهم هر چه زودتر به زمین باز گردم! خداوند با تعجب گفت، باشد حال که شما اینطور می خواهی ما هم اصراری نمیکنیم، پس می رویم سراغ پرسش های مردم. گفتم درست است، راستش پرسش ها فراوان است و من همه اش در این فکر بود که از کدامیک شروع کنم اما وقتی که در اتاق حضرت باریتعالی را گشودم و شما را سوار بر غِلمان دیدم با خودم گفتم که بهتر است فقط یک پرسش را که متعلق به حاج آقا سعید طوسی، قاری بیت رهبری است بپرسم و بقیه سؤالها را خودم از عهده پاسخ دادنش بر خواهم آمد! خداوند تبسمی کرد و گفت، خُب حالا چطور شد که در بین همه خلایق، طوسی را بر گزیدی؟ گفتم، راستش هنگامیکه شما را سوار بر غلمان دیدم که آنگونه داشتید بر او می سپوختید متوجه شدم که جنس شما وجنس سعید طوسی بسیار شبیه اند تنها تفاوتش این است که شما در بهشت لواط می کنید و سعید در زمین، در واقع هر دوی شما کودک نوازید و به این خاطر بود که تصمیم گرفتم فقط سؤال حاج آقا سعید را بپرسم.
باریتعالی فکری کرد و گفت، خیلی خوب، حالا که شما اینطور می خواهی ما هم طبق خواست شما عمل می کنیم، حال بگو ببینم که سؤال طوسی چیست؟
گفتم، این عین سؤال ایشان است و البته من نمیتوانم در مقابل شما آن را با ایما و اشاره مطرح کنم و اگر شما اجازه بفرمایید من بدون سانسور و همانگونه که خود طوسی نوشته آن را بعرضتان برسانم! خداوند گفت، البته، حق با شماست و اصولاً در پیشگاه من سانسور هیچ جایگاهی ندارد.گفتم پرودگارا این عین سؤال حاج آقا سعید است که من از رویش میخوانم و آی پد را که در دستم بود باز کردم و از روی آن خواندم:
پرودگارا چرا به ما انسانها برای خوردن یک لقمه نان داده ای ۳۲ تا دندان ولی برای آموزش این همه کودک طالب قرائت قرآن فقط یک کیر ارائه کرده ای؟ آیا بهتر نبود که بر عکس عمل میکردید و یک دندان می دادی تا با آن یک لقمه غذا را بخوریم و برای سرویس دادن به این همه کودک قرآن دوست، ۳۲ عدد کیر اعطا می کردی تا ما بتوانیم تعداد بیشتری قاریان قرآنت را در زمین پرورش دهیم؟
پروردگار دستی به ریشش کشید و پس از کمی تأمل گفت:
درود مرا به حاج آقا سعید طوسی برسان و بگو که اولاً بسیار خوشبختم که شما هم مانند پروردگارتان کودک نوازید،
ثانیاً، شما بندگان من فکر میکنید که منِ خدا قبل از شما چنین سوالی برایم پیش نیامده؟ بله من خودم هم بارها چنین سوالی برایم مطرح بوده، من می توانستم ۳۲ عدد کیر را در جاهای مختلف بدن از بالا تا پایین نصب بکنم، از پشت پا تا پشت گردن و روی دماغ و جاهای دیگر، بالاخره هر طور شده بود جایی پیدا می شد اما ۶۴ تا خایه را کجا میگذاشتم؟
ثالثاً، بر فرض هم که تصمیم اینگونه گرفته میشد و همین کار را میکردیم هیچ حسابش را کرده اید که اگر مثلاً یک بنده خدایی در یک اتفاق، فرض کنید در یک حادثه اتوموبیل مردی را زیر می گرفت بطوری که هر ۶۴ عدد خایه اش ناقص میشد، آن بدبخت بینوا، صاحب اتوموبیل چند هزارتا شتر باید دیه پرداخت می کرد؟
رابعاً، اگر صاحب اتوموبیل هم مرد ثروتمندی باشد و بتواند چند هزارشتر دیه بدهد، شخص مصدوم این شتر ها را در کجا جای دهد؟
پس از پاسخ پروردگار با این دلایل قوی و قانع کننده بدرود گفتم و فرشته دوباره مرا به زمین باز گرداند...
❊❊❊❊❊
ارادتمند،
علی بی ستاره
اسلو، ۱۵ نوامبر ۲۰۲۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر