یک روز سحر دختری از خانه به پا خاست
با پودر و کرم صورت زیبای خود آراست
اندر جلوی آینه بالید و به خود گفت
امروز دگر بردن دلها همه با ماست
ماتیک چو مالم به لب و فر بزنم مو
دل می برم از پیر و جوان هر که و هر جاست
گر بگذرم از پیش جوانی به خیابان
فی الفور به تعقیب من افتد ز چپ و راست
امروز من اندر همه جا مظهر حسنم
کی دختر زیبا چو من اندر همه دنیاست
ناگه ز سر کوچه عیان گشت جوانی
گویی پی دل بردن دوشیزه مهیاست
پیچیده سر و صورت و عینک زده بر چشم
چون راهزنانی که پی دزدی کالاست
بنمود به دوشیزه سلامی و سپس گفت
کای دوست مرا با تو همی حرف و سخنهاست
روشن بنما کلبه تاریک من ای ماه
چون بی تو همی در دلم آتشکده برپاست
بس وسوسه بنمود که راضی بشد آخر
با او بنمود آن عملی را که دلش خواست
دوشیزه پس از خاتمه کار به او گفت
بر ما بگشا رخ که مرا هم سر سوداست
مادر چو از اين قصه خبر گشت برآشفت
گفتا به جوان ای كه خطای تو هويداست
بر من بگشا رخ كه ببينم تو كه هستی
ای آنكه بدسيرتی از كار تو پيداست
بنمود جوان روی چو در روشنی روز
بانو ز تعجب دهنش گشت پر از ماست
چون نیک نظر کرد پسر خواهر خود دید گفتا:« ز که نالیم که از ماست که بر ماست»
شاعر؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر