در اردیبشهت سال ۱۳۵۸ با بنز خاور از بازار اصفهان قندِ کله بار زدم برای رشت. هنگامیکه در رشت داشتند بار را از کامیونم تخلیه میکردند یکی آمد و گفت که بار دارد برای کارخانه سوسیس و کالباس تهران و بعد از اینکه سر قیمت کرایه به توافق رسیدیم آدرس داد که بعد از تخلیه قندها به آنجا بروم.
بعد از تخلیه کامیون و دریافت کرایه بطرف آدرسی که گرفته بودم رفتم و خیلی راحت آنرا پیدا کردم. طرفهای بعد از ظهر بود و تا آمدند بار بزنند و چادر بکشم هوا کم کم داشت به طرف غروب نزدیک میشد.هنگام غروب گازش را گرفتم برای تهران. در راه بعد از اینکه در یکی از رستورانهای مسیر شام خوردم احساس کردم که خیلی خسته ام و باید کمی استراحت کنم. همانجا کنار رستوران داخل ماشین خوابیدم و یک مرتبه بیدار شدم دیدم که ساعت از ۳ بامداد هم گذشته، سریع رفتم سر حوض کوچکی که بیرون رستوران بود و یک شیر آب هم داشت دست و صورتم را شستم و حرکت کردم،
باران می آمد و جاده هم خیلی لغزنده بود و من هم خیلی با احتیاط می راندم تا اینکه صبح زود رسیدم کرج.
جلوی یک کله پزی نگه داشتم و یه کله پاچه دبشی خوردم و بطرف تهران حرکت کردم. در آن ترافیک شلوغ و شیر تو شیر تهران تا آمدم کارخانه سوسیس و کالباس را پیدا کنم ساعت کمی از ۸ صبح رد شده بود که به کارخانه رسیدم. پیاده شدم رفتم دم در و بارنامه را نشان دادم و او هم در را باز کرد و من بداخل کارخانه راندم و مرا بطرف یک سالنی راهنمایی کردند. یکی آمد و گفت شما باید یک کمی صبر کنی تا ما دوتا کارگرهامون که مشغول تخلیه یک بار دیگه هستند تمام شوند و بعد نوبت شما می شود. یک ربعی گذشت تا آمدند و مرا راهنمایی کردند تا دنده عقب قسمتی از عقب کامیون وارد سالن شد و گفتند که همانجا بایستم. چادر را از روی بار برداشتم و جمع کرده در باربند گذاشتم و آنها مشغول تخلیه شدند و من از یکی از آنها سراغ دستشویی را گرفتم که در آنطرف حیاط کارخانه قرار داشت و بطرف آن راه افتادم، در همین هنگام ناگهان دیدم که درب اصلی کارخانه که من هم از همان در وارد کارخانه شده بودم دوباره باز شد و یک بنز سواری ۴۸۰ اس ال سی با شیشه های دودی وارد کارخانه شد و یکراست بطرف دفتر کارخانه رفت و جلوی دفتر ترمز کرد و بلافاصله راننده و سه نفر دیگر همزمان از چهار در مرسدس پیاده شدند.دیدم که همه ریش دارند و پیراهنهایشان هم افتاده روی شلوارهایشان و نفری که از در عقب سمت راست مرسدس پیاده شده بود گفت، حاج آقا بفرمایید پایین!
وقتیکه حاج آقا اومد بیرون دیدم که آیت الله منتظریه، بطرفش رفتم و در چند قدمی ایستادم و سلام کردم، نگاهی به من انداخت و گفت:
اِ تو اینجا چیکار می کونی؟ گفتم، حاج آقا با خاور بار آوردم. خندید و گفت، مِگِه زن اِسِدِی؟ با تعجب گفتم، نه حاج آقا، چیطو مگه؟ گفت، خودت گفتی با خاور اومِدِی! خندیدم و فهمیدم که شوخی میکنه. چندین بار قبل از انقلاب هم در خانه آقای رحیمیان در محل خودمان و یکی دوبار هم در خانه پدر منتظری در نجف آباد و یکبار هم در سندیکای کامیونداران اصفهان مرا دیده بود و همیشه با همه شوخی می کرد.
منتظری گفت: خُب حالا چرا اونجا وای سُ دِی، آ... نی می یای جُلو، نکونِد اِز من می ترسی؟ منم با خنده گفتم، نه حاج اقا منتظری ولی این چهار نفر همراهتون بد جوری به من نگاه میکنند در همین حین یکی از اون ریشی ها گفت، حاج آقا می شناسیش، و منتظری گفت، آره، اِز خودمونِس، بذاریند بیاد. من رفتم و با من دست داد و گفت که، مردوم شکایِت کردند که این سوسیسا آ کالباسا گوشتی خوک توشِس، امامم منو مأمور کردِس بیام آ بوبونم که واقعیت داره یا نه .در همین حال که منتظری داشت با من صحبت میکرد یک نفر مرد میانسال از دفتر آمد بیرون و در حالی که یک روپوش سفید هم برتن داشت سلام کرد و گفت که مدیر عامل کارخانه هست و به او اطلاع داده بودند که امروز شما برای بازدید می آیید و سپس شروع کرد و توضیح داد که تمام تولیدات کارخانه از گوشت گاو هست و نه هیچ چیز دیگر و سپس منتظری را دعوت کرد که با او همراه شوند تا از ابتدا تا انتها همه جا و همه یِ دستگاهها و همه چیز را برایش توضیح دهد.
همگی براه افتادند و منتظری رو به من کرد و گفت: حالا که شومام اینجای با ما بیا و من هم بهمراهشان راه افتادم.
مدیر عامل ما را برد در ابتدای یک سالن و گفت، حاج آقا اینجا را که می بینید، اولین جایی است که گاو وارد کارخانه می شود و براه افتاد و ما هم همه بدنبالش و مدیر عامل هم توضیح میداد، که اینجا گاو ذبح اسلامی میشه، اینجا پوست کنده میشه، اینجا شستشو داده میشه،...و خلاصه همینطور این دستگاهها را یکی یکی توضیح می داد تا رسیدیم به آخر سالن که گفت و اینجا پایان کار دستگاههاست و از اینجا سوسیس می آید بیرون و باید آن را در آن یخچالهای مخصوص قرار بدیم و بعد از چند ساعت آماده ارسال به فروشگاههاست. خب حاج آقا ملاحظه فرمودید که هیچ گوشتی بجز گوشت گاو مصرف نمیشه و همه چیز ما طبق فقه اسلامی و حلال است و در زمان شاه هم همینطور بوده و مدیر عامل سکوت کرد و منتظر بود تا ببیند که منتظری چه خواهد گفت.
منتظری یک کمی فکر کرد یکی دوبار دستش را به ریشش کشید و یک مرتبه گفت، آقای مدیر عامل یه سؤال برا من پیش اومِد. مدیر عامل بلافاصله گفت حاج آقا هر سؤالی دارید بفرمایید اگه به من مربوط باشه من در خدمتم.
منتظری گفت:
حالا اِگه این سوسیسا را اِز اینور بذارین تو ماشین آ سوویچا بر عکس بِزِنین، اِز اون ور گاو میاد بیرون؟
مدیر عامل که از چهره اش کاملاً معلوم بود که کفرش در آمده، یه فکری کرد و در حالی که تمام بدنش آشکارا می لرزید گفت، نه حاج آقا، همچنین چیزی امکان نداره. اون فقط کارخانه ننه یِ شما بوده که از یک طرف سوسیس کردند توش و از اون طرف یه گاوی مثل شما را داده بیرون...
ارادتمند علی بی ستاره
اسلو، ۳۱ مارس ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊