مرتضی مطهری |
حسینعلی منتظری |
بگذریم از اینکه این کثافت انواع توهینها را بخاطر سالی یکبار که مردم جشن میگیرند میکند ولی این بی شعور نمی فهمد که خودشان روزانه حد اقل ۵ بار مثل گوسفند در صفهای نماز جماعت می ایستند و مانند الاغ نر که پشت الاغ ماده را بو میکشد دولا میشوند و سرشان را در کون یکدیگر میگذارند و اگر کسی حرفی بزند، رگ گردن بعضیها متورم می شود که به مقدسات مردم توهین نکنید!
در سال ۱۳۵۵ سندیکای کامیون داران اصفهان برای پانزدهم ماه شعبان که تولد امام زمان( مهدی موهوم)است در خانه یکی از کامیونداران اصفهان در بخش لنبان اصفهان جشن گرفته بودند و آخوندها مطهری و منتظری را هم دعوت کرده بودند.من هم همراه یکی از دوستانم که راننده کامیون بود به آنجا رفته بودیم .
خانه بسیار بزرگ بود و مهمانخانه خیلی بزرگی نیز داشت و همه دور تا دور مهمانخانه نشسته بودند و منتظری و مطهری هم در بالای هال روی دو تا پتوی چهار لا شده نشسته و تکیه بر دو متکا داده بودند. چای و شربت و شیرینی و میوه هم فراوان بود و منتظری داشت در مورد امام زمان صحبت میکرد و مطهری ساکت بود و داشت می خورد. منتظری خیلی شوخ بود و وقتی متوجه شد که مطهری داره فقط میخوره، رویش را بطرف مطهری برگرداند و گفت:
شِخ مرتضی خود دا خِفِه نکونی!
همه زدند زیر خنده و مطهری گفت، آقای منتظری من داشتم به سخنان شما گوش میکردم...منتظری خنده ای کرد و گفت لااقل شومام یه چیزی بوگوین!
مطهری گفت، راستش من از کامیون داران و بخصوص رانندگان کامیون دل پر خونی دارم و همه اش در این فکر بودم که با این خاطره بد و تنفری که از رانندگان کامیون دارم چرا حاضر شدم که امروز در اینجا بیایم!
همه سکوت کردند و رئیس سندیکا گفت:
می بخشید حاج آقا، اجازه هست بپرسم که چه خطایی از رانندگان کامیون سر زده که شما تا این حد از آنها متنفرید؟
مطهری گفت داستانش مفصل است و از حوصله این مجلس خارج است.
منتظری گفت، ما الان تو جَمی رانندایی کامیونیم و کامیون دارام که هَسسَن، پَ بر چی چی اِز حوصله یی این مجلس خارِجِس؟
مطهری گفت، شرمم میشه که آنچه اتفاق افتاده را بیان کنم!
منتظری گفت، مجلس خودمونیِس شومام نترسیند آ خجالتم نکشیند، مام سرتا پا گوش می دِیم.
مطهری گفت، راستش در زمستان سال ۱۳۱۶میخواستم از مشهد برم تهران تا از اونجا برم قم تا در حوزه به تحصیلاتم ادامه بدم. هوا بسیار سرد بود و من بعد از ظهر با اتوبوس از مشهد بطرف تهران حرکت کردم. ساعت حدوداً ۱۰ شب بود که رسیدیم سمنان برف سنگینی همه جا را پوشانده بود و راننده اتوبوس جلوی یک رستورانی نگه داشت و گفت موتور اتوبوس عیب داره و باید شب را اینجا بمونیم تا فردا یک مکانیک بیاریم و درستش کنیم.
همه مسافران داخل رستوران شدند و من دیدم که راننده یک کامیون که بیرون رستوران ایستاده بود از رستوران اومد بیرون و رفت سوار شد که بره، من رفتم و گفتم ببخشید آقای راننده شما کجا دارید می رید و ایشون هم گفتند تهران.
گفتم میتونید منم با خودتون ببرید، یک نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت باشه بفرمایید سوار شید من هم سوار شدم و براه افتاد.هنوز چند صد متری از شهر بیرون نرفته بود که گفت شما خیلی خوشگلی و بخصوص تو این لباس آخوندی صورتتون چه برقی میزنه خیلی دلم میخواد یکی شا به من بدی!
من بر آشفتم و بلند فریاد زدم که، هی نگه دار من پیاده شَم و اون لبخند زد و گفت شوخی کردم حاج آقا ولی اینا باید بهتون بگم که من اگه کسی تو ماشینم بگوزه، هر کی میخواد باشه رحم بهش نمی کنم پس مواظب باش نگوزی!
از شهر سمنان که خارج شدیم، پرسید، گوزیدی و من گفتم نه و همینطور هر دقیقه همین سؤال را میکرد و من هم با ناراحتی می گفتم نه تا اینکه چند کیلومتری از شهر دور شدیم تا جایی که دیگر چراغهای شهر پیدا نبود و رسیدم به یک پارکینگ کنار جاده، راننده زد کنار و گفت دیگه گوزیدی و بلایی را به سرم آورد که از اول نقشه اش را کشیده بود و بعد هم من پیاده شدم و او هر چه اصرار کرد که سوار شوم من گفتم نه، برو خبیث برو و او گفت اینجا در این بیابان سرتاسر پوشیده از برف پر است از گرگهای گرسنه و اگر به چنگ گرگها هم نیفتی از سرما یخ می زنی، بیا بالا دیگه کاری باهات ندارم ولی من نرفتم و او هم نهایتاً رفت.
صدای زوزه گرگها از اطراف به گوش می رسید، هیچ رفت و آمدی هم نبود و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که داشتم یخ میزدم و مرتب آیت الکرسی میخواندم و از خدا طلب یاری میکردم که دیدم از دور نور چراغهای یک ماشین پیدا شد وقتی نزدیک شد جلوی آن را گرفتم و وقتی ایستاد دیدم که یک کامیون دیگر بود و راننده مرا که دید در آن حالتی که اشکهایم بر گونه ام یخ زده بود با تعجب پرسید، شما اینجا چه میکنی، چرا گریه کرده ای، اینجا که نه آبادی ای در این نزدیکی هست و نه هیچ چیز دیگری بیا بالا بینم. رفتم و سوار شدم و او هم راه افتاد تا اینکه یواش یواش گرم شدم و او گفت خب، نگفتی در اینجا چه می کردی و من داستان را برایش تعریف کردم و او هم خنده ای کرد و گفت ولی تو ماشین من بگوزی هم کاری بات ندارم اما حرف نباد بزنی که من حواسم پرت شه و تو این برف از جاده خارج شوم! من هم لب بر بستم و با دو دست علامت نه را نشان دادم که یعنی چشم حرف نمی زنم. او هم مانند راننده قبلی هر از گاهی می پرسید، حرف زدی؟ و من با تکان دادن سرم بهش حالی می کردم که نه تا اینکه رسیدیم به یک پارکینگ و او کنار زد و گفت، حرف زدی و من مرتب سرم را به علامت نه تکان می دادم و او فریاد زد، پَ گوزیدی و من گفتم نه به خدا و او گفت دیدی حرف زدی!
هیچی او هم همان بلایی را بر سرم آورد که آن راننده اولی!
همه یِ ما سکوت کرده بودیم و مشتاقانه و با تعجب به سخنان مطهری گوش می دادیم.رئیس سندیکا گفت من خیلی متأسفم ولی بعدش چی شد؟
مطهری ادامه داد، هیچی، چی میخواستی بشه من پیاده شدم و گفتم خدایا اگر طعمه گرگها هم بشم و یا در اینجا یخ بزنم هم بهتر از اینست که با این مرد خبیث تا تهران بروم. راننده رفت و من دوباره صدای زوزه های گرگها را از دور دستها می شنیدم و هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که اینبار یک تریلی در همان پارکینگ نگه داشت و اینبار بدون اینکه من نزدیکش بروم خودش بوق زد و با اشاره دست مرا به داخل تریلی خواند و من هم با شک و تردید سوار شدم ولی او حرکت نکرد و گفت داری یخ میزنی و بخاری ماشین را زیاد کرد و ایستاد تا کمی گرم شدم وبا تعجب گفت من نمی فهمم که شما یک روحانی جوان در این بیابان برهوت در اینموقع شب در این سرمای شدید، اینجا چه میکنی؟!
من هم کل داستان را بگونه ای برایش تعریف کردم که هر چقدر هم سنگدل باشد دلش به رحم آید ولی دیدم که خنده ملیحی کرد و گفت، پس شما میخوای بگی که امشب سه مرتبه پشت سر هم بد آوردی؟!
در این هنگام منتظری قهقه ای زد و گفت، آقای مطهری بَسِس، می ترسم اِگه بِخای تا تِرونا( تهران را) تعریف کونی پایی چندتا اِز همین رانندام که اینجاند به میون کشیده شِد!
بعدش منتظری گفت، آقای مطهری جشن پونزَیی شعبونِس آ باستی شاد باشیم، جریان اون آمپول زِدِنیدا بو گو تا یه کمی بخندیم!
مطهری گفت، آقای منتظری شما خودتون تعریف کنید.
منتظری گفت، مارمضونی سالی ۱۳۲۰ بود، آیت الله خمینی منو با شِخ مرتضی گفت که بریم یِمما( یک ماه)رشت و اونجا تو این یمما مَنبر بریم. شخ مرتضی به من گفت، من سرما خوردگیِ شِدید دارم آ باستی هر شیش ساعت یِبار آمپول بِزِنم، من بِش گفتم، خب اشکالی نداره، سری ساعتش که میشه به راننده می گویم دری یِ تزریقاتی واسِد تا شوما آمپولیدا بزِنی. خلاصه شخ مرتضی را قانعش کردم و رفتیم اتوبوس گرفتیم اِز قم برا رشت. تو را نِزدیکی قزوین شخ مرتضی گفت، دارد ساعتش میشه، من رفتم پیشی راننده آ جریانا گفتم، راننده هم گفت، چشم و رفت مقابل یِ تزریقات آ پانسمانی نیگَر داشت. شخ مرتضی رفت تو و هنوز یِ دقیقه نَی ذِشته بود که من دیدم شخ مرتضی پا بِرَنه بدونی عبا آ بند تومونی شم واز با دوتا دَسِش تومونی شا گرفتِس که اِز پاش نیفته آ به طرفی اتوبوس می دُوه!
گفتم، چِدِس شخ مرتضی؟ چرا هراسونی؟ مِگِه چی طو شُدِس؟ شخ مرتضی گفت، شخ حسینعلی اینا بلد نیسن آمپول بزِنن! گفتم چی طو؟ گفت اولندِش که بجا الکل تُف می مالند، تازه کلی هم اون ورتر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر