۱۳۹۹ فروردین ۱۱, دوشنبه

ماجرای خانمی که چهار دختر از همسر شهیدش به دنیا آورد!

شاغلام بچه میدان شوش و تنها پسر خانواده بود به همراه سه تا خواهر که یکی بزرگتر از او و دیگران کوچکتر از او بودند و در سال ۱۳۵۳در  ۱۲ سالگی مدرسه را رها کرده و سرکار هم نمیرفت! شده بود ولگرد اطراف میدان شوش.
 باشگاه می رفت و به هرکس هم که زورش میرسید زور میگفت و اگر امکان داشت باج  هم میگرفت و خلاصه سربار پدر و مادرش بود.
در سال ۵۷ افتاد تو جریان انقلاب و بعد از انقلاب هم پاسدار شد و از آن پس دوستان قدیمی اش هنوز او را شاغلام صدا میزدند و دوستان جدیدش بهش می گفتند غلام پاسدار .
هنوز دوسال از انقلاب نگذشته بود که عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد و علناً جنگ بین ایران و عراق در گرفت و شاغلام هم جزؤ اولین کسانی بود که عازم جبهه های جنوب ایران شد.  هر از چندگاهی چند روزی به مرخصی می آمد و دوباره میرفت تا اینکه در آبانماه سال ۱۳۶۰هنگامیکه به مرخصی آمد دختری بنام هاجر را برایش عقد کردند. شاغلام ۱۹ ساله بود و هاجر فقط ۱۵ سال داشت اما از اون دختر های قالتاق شاه عبدالعظیم بود و در لاتی و پر رویی  دست کمی از خود شاغلام نداشت .مادر شاغلام یکبار که به زیارت عبدالعظیم رفته بود او را دیده بود و با پدر و مادر هاجر صحبت کرده بود و او را برای پسرش شاغلام خواستگاری کرده بود.در آبانماه شاغلام پس از آنکه هاجر را رسماً عقد کرد بلافاصله عازم جبهه شد و قرار شد که در اوایل بهمن ماه از جبهه بیاید و عروسی کنند.
از قضا در آذر ماه سپاه و ارتش و به همراه جهاد و نیروی هوایی ارتش و هوانیروز یک حمله گسترده ای را در دشت آزادگان، بستان و سوسنگرد در استان خوزستان انجام دادند که ۸ روز به طول انجامید. نام عملیات «طریق القدس» بود
( من هم در آن عملیات در بخش جهاد سازندگی بودم و در واقع از چند روز قبل شبها ما سر باطری ماشینهایمان بر میداشتیم تا مبادا هنگام ترمز کردن چراغی روشن شود و شن می بردیم و در تاریکی شب راه را برای این حمله درست میکردیم در ضمن اولین برادر من که در جبهه شهید شد هم در همین عملیات بود. او نیروی داوطلب بود و بیست سال داشت)
شاغلام هم در این عملیات به شهادت رسید!
در اوایل اسفند همان سال پدر و مادر شهید شاغلام متوجه شدند که عروسشان آبستن شده و وقتی با تعجب به او گفتند که چه کسی این دسته گل را به آب داده، هاجر با پر رویی تمام گفت کدام دسته گل را؟ مادر شاغلام گفت، خودت را به کوچه علی چپ نزن، تو آبستنی! هاجر گفت البته که آبستنم، مگر همسر پسر شما نیستم؟ مادر شاغلام با عصبانیت گفت، دختر...!  پسر من نزدیک سه ماه است که شهید شده و تو الان آبستن شده ای و این چه ربطی به غلام داره؟!
 هاجر هم با پر رویی تمام گفت:
وا..! خوبه خودتون میگید که پسرتون شهید شده! خب شهید شده، نمرده که! مگر نه اینه که شهیدان زنده اند؟! خب منم شوهرم زنده است و شبها میاد پیشم! مادر غلام که دهانش از این همه وقاحت عروسش باز و چشمانش خیره شده بود و در جواب وامانده تا اومد صحبت کنه، عروسش دوباره گفت، لابد میخواین بگین که شهیدان زنده نیستند؟! حتماً میخواید بگید که قرآن و پیامبر و امامان دروغ گفته اند؟! لابد امام خمینی هم دروغ میگه؟! مادر غلام که دید هم پسرش را از دست داده و هم اگر دیر بجنبد آبرویش را نیز از دست می دهد پس از مشورت با شوهرش تصمیم گرفتند تا  بی سر و صدادختر را در خانه نگهدارند تا موقع وضع حمل و یواشکی وضع حمل کند تا دیگر نزدیکان متوجه زمان زایمان نشوند.
هاجر هم هر روز شکمش بزرگتر و بزرگتر میشد بطوری که هنوز شش ماهش نشده بود که شکمش چند برابر یک خانمی که نه ماهه باردار است نشان می داد. اواخر آبان ۶۱  بالاخره هاجر در یک بیمارستان دولتی بدون اینکه به کسی اطلاع دهند وضع حمل کرد وچهارتا دختر خوشگل و مامانی  بدنیا آورد!
هاجر تصمیم داشت که چهارتا نام ایرانی اصیل برای دختران انتخاب کند ولی پدر و مادر شاغلام مخالفت کردند و چهارتا نام اسلامیِ  زهرا، فاطمه، زینب و رقیه را براشون انتخاب کردند
پدر و مادر هاجر هم خیلی به ندرت سراغ دخترشان می آمدند چون  هر موقع که می آمدند پدر و مادر شاغلام خیلی سرد باهاشون برخورد میکردند و آنها هم که دخترشان را خوب می شناختند پس از چندماه بکلی رابطه شان را با آنها قطع کردند!
هیچی، خانواده شاغلام موند با چهارتا دختر خردسال و یک عروسی که هرگز با پسرشان همبستر نشده بود!
روزگار میگذشت، پدر و مادر شاغلام از یکطرف داغ پسرشان را داشتند و از طرفی بخاطر آبرویشان باید مخارج چهارتا دختر حرامزاده را با یک زن بدکاره هم تأمین می کردند، اگرچه بنیاد شهید هم مقداری کمکشان میکرد ولی چون میدانستند که این چارقلوها نوه های خودشان نیستنداز این بابت خیلی رنج می برند.
سالها از پس یکدیگر میگذشتند و دختران یواش یواش بزرگ می شدند و هاجر هم در بنیاد شهید کاری را برای خودش دست و پا کرده بود تا اینکه در زمستان سال ۷۶ پدر شا غلام گفت که این دختر ها وقت ازدواجشان شده و باید هر چه زودتر در فکر شوهر دادنشان باشیم. در واقع پدر شاغلام میخواست که هر چه زودتر این دختران را بخانه شوهر بفرستد تا بتواند هاجر را هم از خانه بیرن کند ولی هاجر مخالف بود و میگفت که اینها تازه پانزده سالشان است و مادر شاغلام هم با عصبانیت گفت، مگه تو خودت چند سالت بود که عروس من شدی و بدون هم بسترشدن با پسرم چارتا دختر گذاشتی تو کاسه مون؟ نهایتاً به توافق رسیدند که این مسئله را با بنیاد شهید در میان بگذارند، آخه این چارتا را دخترهای شهید غلام پاسدار جا زده بودند! وقتی نماینده بنیاد اومد خانه شان و این موضوع را باهاش درمیان گذاشتند او هم بلافاصله گفت که پیشنهاد بسیار خوبی است و بهتر است که دختر هر چه زودتر برود خانه شوهر! نماینده بنیاد گفت از هر کدامشان یک عکس به من بدهید تا آنها را به بنیاد ازدواج بدهم و من مطمئنم که در بنیاد خیلی سریع برای اینها شوهر های مناسب پیدا خواهند کرد.
چند روز پس از این ماجرا یکروز از بنیاد ازدواج به آنها زنگ زدند و گفتند که چهار تا شوهر برای دخترانتان پیدا کرده ایم و وعده کردند که فردا عصر آن چهارتا مرد با نماینده بنیاد بخانه شان بیایند. فردا وقتی آمدند و دختران را دیدند،آنها را پسندیدند و در کمتر از یکماه ترتیب عروسی هر چهار نفر را دادند و همه روانه خانه شوهرانشان شدند.
همسر زهرا یک اصفهانی که کارمند ذوب آهن اصفهان بود و همسر فاطمه یک مغازه دار قزوینی که در مرکز شهر قزوین مغازه میوه فروشی داشت. زینب را یک کامیون دار رشتی انتخاب کرده بود و رقیه را هم یک آخوند جوان عراقی الاصل که در قم زندگی میکرد و مدرس حوزه علمیه قم بود.
هاجر هم که میدانست به محض رفتن دختران بخانه شوهر او هم باید بساطش را جمع کند و بعد از ۱۶ سال مفت خوری از آن خانه برود، زودتر یک اتاقی در یک آپارتمان اجاره کرده بود و در همان روز بعد از عروسی اثاثیه اش را جمع کرد و رفت.
هاجر یک رمزی با دخترانش گذاشته  و آن این بود  که هر موقع او باهاشون  تلفونی تماس میگیره و می پرسه از اُملت چه خبر یعنی وضعیت سکس چگونه است!
دو سه ماهی گذشت تا یک روز هاجر گفت بذار یه تلفنی به دخترام بزنم و حالشونا بپرسم و به همین منظور اول به اصفهان زنگ زد، وقتی زهرا گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی و چاق و سلامتی  نهایتاً  گفت، از املت چه خبر؟
 زهرا با یأس و نا امیدی گفت، هیچی مامان، هروقت بهش میگم املت نمیخوای، میگه، نه حَیفِس دَسِش بِزِنیم، اِز قِیمِتِش میُفتد! هاجر بهش گفت، پس تو هم مثل مامانت از این بابت شانس نداشتی و خداحافظی کرد و بعدش زنگ زد به فاطمه در قزوین و همانطور احوالپرسی و چاق سلامتی و در پایان پرسید که، از املت چه خبر؟
فاطمه هم در جواب گفت، مامان این شوهر من  اصلاً از املت خوشش نمیاد، عاشقِ دیزیه، صبح دیزی، ظهر دیزی، شب دیزی، نیمه شب دیزی، من دیگه خسته شدم و نمیدونم چه خاکی به سرم بکنم! هاجر خیلی نا راحت شد و گفت خب اون از اون یکی و اینم ازتو! باشه فعلاً خداحافظ تا بعد باهات تماس بگیرم و گوشی را گذاشت.
یکی دو دقیقه تو فکر فرو رفته بود تا دوباره گوشی را برداشت و زنگ زد به زینب در رشت و بعدِ احوالپرسی و کمی صحبت ازش پرسید، از املت چه خبر؟
زینب گفت، ای ی ی مامان، همچی! ماهی یکی دوبار که شوهرم میاد رشت یه املتی باهم میزنیم، اما چه املتی، همیشه یا گوجِش کمِه یا نمکش و یا روغن نداره...!
مادرش به زینب گفت برو خدارا شکر کن که تو نسبت به زهرا و فاطمه تو بهشت زندگی میکنی و بعدشم خدا حافظی کرد و گوشی را گذاشت.
اینبار گوشی را برداشت و زنگ زد به قم خونه رقیه و کمی با هم صحبت کردند و بعدش پرسید که، از املت چه خبر؟
رقیه در حالیکه به وجد اومده بود گفت:
مامان، املت توپِ توپِ! روزانه چندین بار املت میزینم، همین امروزم تا حالا چار بار املت زدیم و همین الانم که دارم با شوما صحبت میکنم شوهرم داره ماهیتابه را لیس می زنه...
ارادتمند،
 علی بی ستاره
اسلو ۳۰ مارس ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊


هیچ نظری موجود نیست: