"شیخ اسد الله ممقانی"
از دست هركه هرچه ، بستانده و ستانی
از دست تو ستانند با دست آسمــــانی
كف رنج بیوه گانرا ، مال یتیـمه گانـرا
اموال این و آنرا حینی كه میـستانی
گیرم حیا نداری ، شرمی ز ما نداری
ترس از خدا نداری ؟ ای شیخ مامقانـی؟
تو كمتر از گدایی ، نان گــدا ربایی
گر غیر از این نمایی كی اندر این گرانی
هر روز می توانی ، خوانی بگسترانی
در خورد دعوت عام شایان میهمانی
از پرتو سفارت ، وز شاهراه غارت
هم خوب میخوری وهم خوب میخورانی
دزدی وپاسبانی هم گرگ وهم شبانی
در هر دوحال گشتن ، الحق كه می توانی
گراین چنین نبودی دانی كنون چه بودی
میبودی آنكه قرآن ، در مقبری بخوانی
یاد از نجف كن اندك خاطربیار یك یك
آن هیكل چو اردك و آن رنگ زعفرانی
شیخی بدی گزیده در حجره یی خزیده
لب دائما گزیده ، از فقر و نا توانی
تو بودی و حصیری ، نان بخور نمیری
بر اشكم تو سیری می خواند لنترانی
مبل تو بود سنگی ، یا آنكه لوله هنگی
با قوری جفنگی ، از عهد باستانی
یك جامه دربرت بودهم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود وآن نیز بود امانی
آن جبه سیاهت وآن چرب شبكلاهت
بد یادگار گویا ، از دوره كیانی
در جمله وجودت غیر از شپش نبودت
چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
نی مسلكت مبرهن نی مسكنت معین
همچو خدای هر جا !حاضر زلا مكانی
گویندروضه خوانی است راه معیشت تو
به به چه خوب فنی است این فن روضه خوانی
هر گه كسی بمردی تو فرصتی شمردی
وآنروز سیر خوردی حلوای نوحه خوانی
ای شیخ كارآگاه ، امروز ماشاء الله
كردی اداره چون شاه ، ترتیب زندگانی
یك خانه شهر داری یك خانه اسكو داری
از وقعه فلان و از غارت فلانی
این حشمت وحشم را وین كثرت درم را
این خانه ارم را ، والله در جوانی
گر خواب دیده بودی یا خود شنیده بودی
بر خویش ریده بودی از فرط شادمانی
ای مایه خباثت ! ای میوه نجاست
اندر ره سیاست می بینمت روانی
گه پیرو وكیلی ، گه خویشتن دلیلی
گه یار سید جلیلی ، گه یاور یگانی
با سد جلیل گردی خواهی وكیل گردی
رو رو عبث در این ره پوتین همی درانی
باری در این میانه از چیست غائبانه
كردی مرا نشانه ، در طعن و بد زبانی
ازروی زشت خوئی صدگونه زشت گویی
چون نظم من نجوئی چون شعرمن بخوانی
از من چه دیده ای بد؟ ازمن خطا چه سرزد
جز صفت فصاحت ؟ جز قدرت بیانی؟
از من خطا ندیدی ، لیكن جلو دویدی
دانی كه من زمانی ، با منطق و معانی
وصف تو سازم آغاز ، مشت ترا كنم باز
بر گیرمت گریبان ، چون مرگ ناگهانی
من ار بكنج عزلت ، بنشسته بی اذیت
گاهی به نفع ملت ، بگشوده ام زبانی
من ار كه نكته سنجم بر تو رسید رنجم
پس از چه درشكنجم ؟دائم دسیسه رانی
دانستم از چه راهست وآنرا چرا گناهست
خود روی توسیاه است ترسی كه من زمانی
شرحی كنم كتابت در حق گفته هایت
و آنروز هر جفایت ، گردد همی علانی
چون تو در این خیالی ، یاد آمدم مثالی
از عهد خرد سالی ، هان گویمت بدانی
یكروز كودكی را ، ختنه همی نمودند
دختی بر او نظر داشت ، در گوشه نهانی
چون بر گریست لختی آزرده شد بسختی
بگریست زار چون ابر ، در موسم خزانی
گفتندش این چه زاریست مارابه توچه كاریست
او را كنیم ختنه ، تو از چه در فغانی؟
پاسخ بداد او نیز ، این آلتی است خونریز
گردید بهر من تیز تا روز كامرانی
تو نیز این چنینی چون نظم من ببینی
از طبع من ظنینی ، وز خویش بد گمانی
من خامه تیزكردم صد چون تو هیز كردم
تو نیز گریه سر كن ، هر قدر می توانی
ای شیخ دم بریده ، ای زیر دم دریده
ای بر جلو دویده ، تا در عقب نمانی
با اینهمه زرنگی ، با من چرا بجنگی ؟
حقا در این دبنگی ، تكلیف خود ندانی
این شیدوشیطنت را، این كیدوملعنت را
با هر كه می توانی ، با من نمی توانی!