۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

تو از خود گذر کن، بهانه است راه!






تو از خود گذر کن، بهانه است راه!



به پا خيز همسنگر همسفر!
جرس بانگ برداشت، آمد سحر



ز تاول ردا کن بيفکن به دوش
سر و پا به دستار توفان بپوش

لب چشمه ی خون بشو روى و دست
بزن چارتکبير برهرچه هست ‌(۱)

به ياد شهابى که شب را دريد
به ياد هزاران هزاران شهيد

همه، اخترانى که تن سوختند
چراغ شب راه افروختند

بخوان سوره ی پاک "ذات البروج "
که سوگند بر قلعه هاى عروج (۲)

که سوگند بر روز موعود باد
به شاهد، به اين رزم مشهود باد:

روم پر کشم يا از اين خاکدان
و يا سازمش پاک چون آسمان

پس آنگه برآ از پس پشت تن
بده دست پيمان به دستان من|

افق پيش رو و زمين پشت سر
زمين پيش رو و افق پيشتر

ز پيش و ز پشت و ز پشت و ز پيش
بتازيم، بر اسب رهوار خويش

ز پيچ و خم راه، بى باک و بيم
که خوش باد ره! ما که خوش مى رويم

ندانسته پا از سر و سر زپا
خودِ ره بگويد کجا تا کجا (۳)

نشان هاست در ره، نشان بر نشان
که خواهد بَرَدْمان کشان در کشان:

سر سخت هر سنگ، هر قطره خون
هزار آشيانِ شده واژگون

تن لخت و سوراخ ديوار ها
سرافراز سر ها سر ِ دارها

به هرگوش تا گوش صد ها مَزار
نشسته به خود مادران، سوگوار

کمان تا کمان از کمين تا کمين
برون گشته دستانِ از آستين

نشان بر نشان بر نشانه است راه
تو ازخود گذر کن، بهانه است راه!

سوارى مى آيد شتابان ز دور (۴)
مى آموزدت راز و رمز عبور

اگر هفت لشگر همه فوج فوج
اگر هفت دريا همه موج موج

شود سبز، بايد که رو بر نتافت:
به يک چوبدست آب خواهد شکافت!

زمين، کوه، دريا، نسيم، ابر، باد
پرنده پرنده که پرپر گشاد

جوانه، شکوفه، گل ِ واشده
درخت پر از ميوه ی تا شده

شب و روز، فجر و سپيده، سحر
هواى دم ِ صبح ِ از ژاله تر

پلنگ سر کوه و آهوى دشت
عقاب بر آن اوج ها گرم ِ گشت

خود سنگ سنگ ته درّه ها
تپنده دل تک تک ذرّه ها

همه با همند و همه با هميم
سراسر، همه راه را همدميم...

بيا همسفر! بچه ها رفته اند
نمى بينى اين خاک ها تفته اند؟

ز آتشفشان عزم ديرينه شان
ز عشق پر از جوشش سينه شان

ز خونى که از هر رگ پاک ريخت
که خورشيد را بر تن خاک بيخت!

نمانيم آوخ! نمانيم جاى!
گذشتند و مانديم، اى واى واى!

بده گوش: صحرا سراسر صداست
خدا را چه قدر اين صدا آشناست!

صداى تو است اين؟ صداى من است؟
صداى بشارت به هم دادن است؟ (۵)

صدا توى صحراست يا گوش ما؟
چه دستى است اين دست بر دوش ما؟

کجامان کجامان کجا مى برد؟
چرا دارد اين اسب ما مى پرد؟

چرا روى اسبيم و در سنگريم؟
چرا بر زمينيم و بالاتريم؟

ببين: آن جلو تر همه غلغله است
همه شور و شوق و همه هلهله است

همه دشت ها سبز و سرزنده اند
زمين و زمان از خود آکنده اند

ز آلاله تا لاله صف در صف است
شقايق به لب، ارغوان در کف است

يکى يک سبد پونه آورده است
يکى عطر بابونه آورده است

يکى مى پرد هاى و هو مى کند
يکى از يکى پرس و جو مى کند

يکی شير مى دوشد و مى خورد
يکى خوشه يى زرد را مى بُرَد

در ِ خانه ها آب و جارو شده
بيا بو بکش: خاک، خوشبو شده!

شکفته است مادر سر جانماز
پدر خنچه آورده، دختر جهاز

تپش در تپش قلب بيدار مهر
خوشى در خوشى دور گردون سپهر

قدم در قدم ساز سازندگى
نفس در نفس مى زند زندگى...

چه غوغا چه غوغا چه غوغاست اين!
يقين در يقين صبح فرداست اين!

پياده شو هنگام هنگامه هاست
همينجا همينجا ته راه ماست

که بايد کمى خستگي در کنيم
از اينجا سفر باز از سر کنيم!



از محمد علی اصفهانی


ــــــــ

هیچ نظری موجود نیست: