ای دلبر ما مباش بی دل بر ما
يک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
يا دل بر ما فرست يا دلبر ما
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
ديوانهی عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس بتو ره يافت ز خود گم گرديد
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگريخت
زين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت
جزديده که هر چه داشت بر پايم ريخت
از کعبه رهيست تا به مقصد پيوست
وز جانب ميخانه رهی ديگر هست
اما ره ميخانه ز آبادانی
راهيست که کاسه می رود دست بدست
راهيست که کاسه می رود دست بدست
راهیست که کاسه می رود دست بدست
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست ز هر چه نيست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نيست
پندار که هر چه نيست در عالم هست
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست
در پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان دگر و کيش محبت دگر است پيغمبر عشق نه عجم نه عربست
نرديست جهان که بردنش باختن است
نرادی او بنقش کم ساختنست
دنيا بمثل چو کعبتين نردست
برداشتنش برای انداختنست
برداشتنش برای انداختنست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر