۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

عمامه و شعر هادی خرسندی




" پيرزنی عمامه رفسنجانی را برداشت و بر سر خود گذاشت خبر از گويانيوز"
پيرزنی را ستمی درگرفت
تقديم به تحريم کنندگان انتخابات که آلت دست خامنه ای و پسرش نشدند.
پيرزنی را ستمی درگرفت
دست زد عمامه ی اکبر گرفت
گفت بده تا بنهم بر سرم
تا که تصور بکنند اکبرم
بلکه ازين راه به جائی رسم
مثل شماها به نوائی رسم
ما و شما فرق نداريم هيچ
غير همين پارچه ی پيچ پيچ
مثل توما نيز در اين سرزمين
خانه به دوشيم و اجاره نشين
خانه ی ما نيست ولی کاخ و قصر
خيل طلبکار در آن صبح و عصر
هر نفری آمده با توپ پر
فحش دهد بر پدر نسيه خور
اين طلبد پول پنير و کره
آن طلبد وجه شويد و تره
آن دگری ميطلبد پول نان
فحش کشيده به زمين و زمان
کرده حواله به من مشتری
چيز خران بابت نان بربری
ليک گذشته ز چنين ماجرا
زندگيم هست شبيه شما
چون پسرانت پسرانم رشيد
هر سه در انديشه ی شغل جديد
**
آن وسطی رفته به جنگ عراق
پای وی از دشمن بعثی چلاق
آمده با عزت و جوش و خروش
گشته گدای سر ميدان شوش
گر که ز « بنياد » کنندش کمک
ميرود اينهفته سه راه ونک
آن پسر کوچک من مصطفا
شکر خدا هست خودش خودکفا
رفته کلينيک ِ ته لاله زار
کليه خود داده به سيصد هزار
من شده ام حال ، پرستار او
نصف شده يک کمی ادرار او
دکتره گفت آب بنوشد زياد
تا که دوباره سر شاشش بياد
***
آن پسر ارشد من مرتضا
شکرخدا هست ز کارش رضا
رفته و همکار شده با پليس
قسمت توزيع هروئين رئيس
با دوگرم جنس که شد دستگير
بود فقط يک دو سه روزی اسير
بعد فروشنده ی سيّار شد
با هروئين وارد بازار شد
اولش او عاشق ترياک بود
قيمتش البته خطرناک بود!
در پی اقدام گرانی شکن
بررسی تعرفه های وطن
دولت تو شد ز گرانی پکر
داد هروئين به بهای شکر
هرچه که کمبود در آن ديد ، داد
بابت يارانه و سوبسيد داد
گردسفيد آمد و بيداد کرد
نسل جوان را همه معتاد کرد
بچه ی ما را که گرفته پليس
گفته صدا هيچ نکن ، هيس هيس
يا که بمان داخل زندان اسير
زجر کشيده ز خماری بمير
يا که ز همکاری ما شاد شو
کاغذی امضا کن و آزاد شو
روز دگر عامل توزيع شد
حائز بس رتبه و ترفيع شد
پس پسرانم همه با افتخار
مثل پسرهای تو مشغول کار
***
دختر من در پی شلوار جين
رفت به يونايتدِ شيخان نشين
پول ز من خواست و تأمين نشد
خطبه ی تو ، نطق تو هم جين نشد
رفت دوبی دخترِ کم سن و سال
تا بخرد جين و کمربند و شال
گر بکند فرصت پوشيدنش!
کَنده شود شيخ عرب از تنش!
***
شوهر من آدم دلپاک بود
قهوه چی شعبه ی ساواک بود
بود بدون نظری آن ميان
شاهد رفتامد روحانيان
ضمن پذيرائی ِ با چای و کيک
با همه شان داشت سلام و عليک
داشت به ياد از همه شان نام ها
نام بسی حجت الاسلام ها
گفت اگر شاه شود سرنگون
زود ز ساواک بيايم برون
نزد رفيقان خودم ميروم
قهوه چی حوزه قم ميشوم
ليک دو روزي پس از آن انقلاب
نيمه شبی جلب شد از رختخواب
خورد به او با همه ی دلخوشی
مهر شکنجه گری آدمکشی!
من به بزرگان متوسل شدم
آب شدم خاک شدم گل شدم
غصه شدم گريه ی هق هق شدم
ناله شدم درد شدم دق شدم
اشک شدم آه شدم غم شدم
پوچ شدم هيچ شدم کم شدم
تا که بيايند و شهادت دهند
پای به ميدان حقيقت نهند
ليک کسی زانهمه مرد خدا
آنهمه با شوهر من آشنا
هيچ نکردند نگاهی به من
تا به چه کار آمده اين پيرزن
حالتشان وه چه دل آزار بود
حالت حاشائی و انکار بود
صبح ِ من اينگونه اگر شام شد
صبح دگر شوهرم اعدام شد
مصلحتاً در هچل افتاد و رفت
عمر خودش را به شما داد و رفت!
***
خوب شنيدی پرزيدنت خان!!
قصه ی تلخ من آزرده جان
مام وطن نيز زنی چون من است
غصه خور مردم اين ميهن است
مردم بيچاره ی بی دادرَس
مرغ گرفتار هزاران قفس
نيست در او جرأت گفتار و جيک!
گشته سکوتش عملاً کارنيک
اين همه ظلمی که به ملت شده
ملت اگر دمخور ذلّت شده
آن همه بيدادگری بهر دين
آنهمه اعدام که شد در اوين
خودکشی کارگر و کارمند
بابت درماندگی از چون و چند
کليه فروشی جوانان ما
اينکه شده شهرنو ايران ما
اين همه نامرد شدن در نبرد
کشتن زنجيره ای اهل درد
قتل نويسنده ی " بد" نيمه شب
کارد به آن دکتر " بد" در مطب
تيرخلاصی به حقيقت زدن
نام سعيدی مثلاً خط زدن
آن که به زندان شما بود و مُرد
در ميکونوس کشتن مردان کُرد
قتل برومند و سپس بختيار ....
مختصری گفتم و فهرست وار
اين همه زير سر سرکار بود
نقطه ی تو مرکز پرگار بود
سيّد علی نيز که والی شده
با نظر حضرتعالی شده
الغرض ای اکبر عاليجناب
غصه نخور گر نشدی انتخاب
اين که در اين دوره ترا شد رقيب
خود تو درآوردی اش از توی جيب
ماهی تو بوده و در تور تو
قتل اگر کرده به دستور تو
نوچه ی تو بوده در اين راسته
با مدد لطف تو برخاسته
باز علمدار و سخنگو توئی
چون پرزيدنت تر از او توئی
چونکه بهرحال تو پر مايه ای
صاحب صد آستر و لايه ای
ای پرزيدنت همه فصل ها
فرع ِ تو باشد همه ی اصل ها
اِند ِ سخن ، ختم کلامی شما
مصلحت انديش نظامی شما
حجت الاسلام پرآوازه ای
آنور محدوده و اندازه ای
هست در عمامه ی تو رازها
شعبده ها دارد و اعجازها
من که به عمامه ی تو ميپرم
آب گذشته است دگر از سرم
ترس ندارم ز پليس شما
وز قلم مدح نويس شما
هر قلمی رام تو شد خوب شد
هرکه نشد رام تو ، مغضوب شد!
خود تو ببين حالت موجود را
فاصله ی گنجی و بهنود را ...
***
آه ببخشيد اگر شد زياد
حرف من پيرزن بيسواد
چونکه سر درد دلم باز شد
قطره ای از برکه ای ابراز شد
حال به تو پس دهم عمامه را
باز ادامه بده برنامه را
شعبده را اينطرف آغاز کن
لوله ی نفت آنطرفی باز کن
شاد ز عمامه و از دلق باش
منتظر محکمه خلق باش
از هادی خرسندی



هیچ نظری موجود نیست: