سلطان محمود غزنوی
جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید و از او خواست که
وقتی سلطان پا به پله اول میگذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی
سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از
بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه ...
شاعر قبول کرد و سلطان پا
به پله اول گذاشت.
شاعراین چنین سرود:
سالها بود تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا
یاد داری که به من می دادی
درس آزادگی و مهر و وفا
همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای تو را
تا ته دسته فرو خواهم کرد
تا ته دسته فرو خواهم کرد
خنجر خود به گلوگاه جفا
تا مگر خم نشوی تو نرود
تا مگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه
مادرت خوان کرم بود و بداد از
پس و پیش
به فقیران زر و سیم و به یتیمان گه گاه
یاد داری که تو را شب به سحر
میکردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال
وه که بر پشت تو افتادن و جنبش
چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد صبا
عوفی خسته اگر بر تو نهد منع
مکن
نام
عاشق کشی و شیوه آشوب احوال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر