۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

تــــــــــــولــــــدی دیــــــگـــــــر



صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم منشی ام بهم گفت:

”صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“

از حق نميشه گذشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه حداقل يكي تولدم يادش بود .

تقريباً تا ظهر به كارهام مشغول بودم. که منشی ام در زد و آمد تو و گفت: ” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛


 از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون
... ، 

فقط من و شما ! “

گفتم:"خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم باشه بريم."

براي ناهار رفتيم بیرون از شرکت. البته نه به جاي هميشه گي، بلكه به يک جاي دنج و خيلي اختصاصي .
 

و از غذائي عالي موزیکی عالی در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم .

♪♪♫♫♪♪ .... این چقدر خوبه که تو کنارم هستی ♪♪♫♫♪♪

وقتي داشتيم برمي گشتيم، منشی ام رو به من كرده و گفت:”ميدونين، امروز روز خیلی خوبیه،


فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره ؟ مگه نه ؟ “

با نگاهی عمیق توی چشمای خمارش گفتم : ” آره، منم فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه برگردیم .“

اونم در جواب گفت : ”پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“ پیشنهاد خوبی بود !!!

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفت : ”ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. ..


دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم ... شما هم ... ^_^.“

گفتم:”خواهش مي كنم“

اون رفت تو اتاق خوابش و بعد از حدود پنج شش دقيقه اي ... آرام چند ضربه به در اتاق زدم که با صدای دلنوازی


گفت : بفرمایید.... و وقتی در اتاق رو باز کردم ...

منشی ام با كيك بزرگ تولد در دستش ایستاده بود و همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام و همه کارمندان شرکت


پشت سرش بودند و با هم آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند ....

و من دز حالیکه اشک در چشمانم حلقه زده بود در آستانه در ایستاده بودم و تمام جمعیت مات و مبهوت من شدند
 

که درست مثل لحظه تولد ..... برهنه بودم !!! 


هیچ نظری موجود نیست: