۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

حجاب وحمله زن مصری به آخوندو شعری از ایرج میرزا




 مرضیه وحید دستجردی وزیر بهداشت درمان و آموزش پزشکی 

بیا گویم برایت داستانی      
که تا تأثیر چادر را بدانی
در ایّامی که صاف و ساده بودم
دَمِ کِریاسِ در استاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خَش و فَش
مرا عِرقُ النّسا آمد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را
کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه ابر سیه فام
کند یک قطعه از مَه عرضِ اندام
شدم نزد وی و کردم سلامی
که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دو دل زیست
که پیغام آور و پیغام ده کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسطِ پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامی است
برای هر پیامی احترامی است
قدم بگذار در دالان خانه
به رقص آر از شُعف بنیان خانه
پری وَش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اصرار کردم
بفرمائید را تکرار کردم
به دستاویز آن پیغام واهی
به دالان بُردَمَش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اُتاقِ جنبِ دالان بردمش زود
نشست آنجا به صد ناز و چم و خم
گرفته روی خود را سخت محکم
شگفت افسانه ای آغاز کردم
درِ صحبت به رویش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مرد خود چها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفایی های شیرین
گه از آلمان بر او خواندم گه از روم
ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا در دل هوای جستن کام
پری رو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش کای یار دمساز
بیا این پیچه را از رخ بر انداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه می باشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخِر
به خلقت هر دو انسانیم آخِر
بگو،بشنو،ببین،برخیز،بنشین
تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا کان روی زیبا آفریدند
برای دیدن ما آفریدند
به باغ جان ریاحینند نِسوان
به جای وَرد و نسرینند نِسوان
چه کم گردد ز لطف عارض گل
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شکر شود دور
پرد گر دور او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتو شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانه ای بر گل نشیند
گل از پروانه آسیبی نبیند
پری رو زین سخن بی حدّ بر آشفت
ز جا برجست و با تندی به من گفت:
که من صورت به نا محرم کنم باز؟
برو این حرفها را دور انداز
چه لوطیها در این شهرند واه واه!
خدایا دور کن اللّه الّله!
به من گوید که چادر واکن از سر
چه پر روی است این الّله اکبر
جهنم شو!مگر من جنده باشم
که پیش غیر بی روبنده باشم!
از این بازی همین بود آرزویت
که روی من ببینی،تف به رویت!
الهی من نبینم خیر شوهر
اگر رو واکنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بی چشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهر من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت
من از زنهای تهرانی نباشم
از آنهایی که می دانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عنقا را بلند است آشیانه
قناعت کن به تخم مرغ خانه
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذرّه در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگ پا نیست
چه می گویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز
به چنگ اَلپَری افتادم امروز
عجب بر گشته اوضاع زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه
نمی دانی نظر بازی گناه است
زما تا قبر چار انگشت راه است
تو می گویی قیامت هم شلوغ است؟
تما حرف مُلّا ها دروغ است؟
تمام مجتهد ها حرف مفتند؟
همه بی غیرت و گردن کُلُفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر
مسائل بشنو از ملای منبر
شب اوّل که ماتحتت در آید
به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد
که می رینی به سنگ روی مرقد!
غرض آن قدر گفت از دین و ایمان
که از گه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرض بی گناهی
نمودم از خطا ها عذر خواهی
مکرّر گفتمش با مدّ و تشدید
که گه خوردم،غلط کردم،ببخشید!
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسم حجاب اصلاً نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارم این بار
بِغُرَّد همچو شیر ماده در غار
جَهَد بر روی و منکوبم نماید
به زیر خویش کُس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچد خایه ام را
لب بام آورد همسایه ام را
سر و کارم دگر با لنگه کَفشست
تنم از لنگه کَفش اینک بنفشست
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار
تحاشی می کند،امّا نه بسیار
تغیُّر می کند،امّا به گرمی
تشدّد می کند،لیکن به نرمی
از آن جوش و تغیُّر ها که دیدم
به ((عاقل باش)) و ((آدم شو)) رسیدم
شد آن دشنام های سخت سنگین
مبدَّل بر جوان آرام بنشین
چو دیدم،خیر بند لیفه سستست
به دل گفتم که کار ما درستست
گشادم دست بر آن یار زیبا
چو مُلّا بر پلو مؤمن به حلوا
چو گل افکندمش بر روی قالی
دویدم زی اَسافِل از اَعالی
چنان از هول گشتم دست پاچه
که دستم رفت از پاچین به پاچه
از او جفتک زدن از من تپیدن
از او پر گفتن از من کم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش بود
دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
که من صورت دهم کار خود از زیر
به زحمت جوفِ لنگش جا نمودم
در رحمت به روی خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نو شکفته
کُسی چون نرگس اما نیم خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز
درون خرمای شهد آلود اهواز
کُسی بَشّاش تر از روی مؤمن
منزَّه تر ز خُلق و خوی مؤمن
کُسی هرگز ندیده روی نوره
دهن پر آب کن مانند غوره
کُسی بر عکس کُسهای دگر تنگ
که با کیرم ز تنگی می کند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم
جِماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت خانم نیز واداد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیرست و چیز خوش خوراکست
ز عشق اوست کاین کُس سینه چاک است
ولی چون عصمت اندر چهره اش بود
از اوّل تا به آخِر چهره نگشود
دودستی پیچه بر رخ داشت محکم
که چیزی ناید از مستوریَش کم
چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه
حرامت باد گفت و زد به کوچه




امروز، در مصر، یک امام اهل سنت به زنی‌ مصری گفت "روسپی،" چون آن زن حجاب بر سر نداشت. در پاسخ، آن زن با لنگه کفش خود به قدری سخت آن امام را زد که فقط یک جوان مصری جرات کرد که او را بگیرد تا آن امام را له‌ و خورد نکند. پلیس که شاهد این واقع بود فقط ایستاد و تماشا کرد و شاید هم جرات نکرد داخل ماجرا شود. جمعیت اطراف هم به تشویق آن زن دست زدند و "هله هله" کردند.

هیچ نظری موجود نیست: