۱۳۹۹ آذر ۳۰, یکشنبه

مریم مقدس یا مریم باکره

 

مریم مقدس، مریم باکره!
=====ا
فردا شب یلداست وچهار روز بعد از آن کریسمس!
پیشاپیش، یلدا را به همه شما شادباش میگویم!
و اما در مورد مریم باکره داستانهای فراوانی هست ولی دوتا از مهمترینهایش که بیشتر با عقل جور در میاد را بطور مختصر در اینجا می آورم.
اولیش اینه که یوسف نجار کَر بوده است و در آن منطقه به یوسف کَره یا فقط کَره مشهور بوده و از آنجایی که مریم دوست دخترش بوده و در آن زمان هم مانند بعضی از کشورهای امروز که در آنها برای دختران ننگ است که ازدواج نکرده با پسری دوست باشند، در آن زمان هم در زادگاه مسیح جایی که مریم و یوسف نجار زندگی می کرده اند یعنی ناصره یا جلیل که سرزمینی در شمال اسرائیل است و این منطقه در قسمت عمده‌ای از استان‌های اسرائیل به نام‌های استان شمال و استان حیفا واقع شده‌است و شامل مناطق الجلیل بالا و الجلیل پایین است برای دختران ننگ بوده که ازدواج نکرده با پسری باشند ولی مریم عاشق یوسف نجار بوده و اکثر اوقات را با او بسر می بروده به همین خاطر او را مریم باکَره می نامیده اند یعنی مریمی که اکثراً با کَره است یعنی با یوسف نجار!
داستان دوم که بیشتر با منطق جور میاد اینه که در آن زمان هنگامیکه کودک پسری در آن منطقه پا بعرصه وجود میگذاشته خانواده اش علاوه بر اینکه نامی برایش انتخاب می کرده اند، نامی هم برای آلت تناسلی او بر می گزیده اند! پدر و مادر یوسف نام آلت تناسلی یوسف را « روحُ القدس» میگذارند!
از آنجاییکه مریم همیشه یا اکثر اوقات با یوسف بوده ، هنگامیکه آبستن میشود و در همه جا می پیچد که چگونه دختری که ازدواج نکرده میتواند آبستن شود، رندان قوم میگویند که روحُ القدس در او دمیده بخصوص که خود یوسف هم ختم روزگار بوده و بلافاصله پس از تولد مسیح میگوید که من شنیدم که کودک تازه متولد شده گفت که من حلال زاده ام!!! به روباه گفتند شاهدت کیست گفت دُمم!
ارادتمند علی بی ستاره،
اسلو، ۲۰ دسامبر ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊

۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

ماسک یک بار مصرف


دیروز داشتم با یکی از دوستام در ایران در واتس آپ بصورت تصویری صحبت میکردم.
پس از چند دقیقه دوستم گفت که دخترم مژگان چند تا سوال از شما داره، گفتم من در اختیارم. مژگان گوشی را گرفت و بعد از سلام و علیک چندتا سؤال در مورد وضعیت درس و دانشگاه و اینجور چیزا پرسید و منم اگه میدونستم جواب میدادم وگر نه راهنمایی می کردم که کجا می تونه این اطلاعات را بدست بیاره. بعد از وضعیت زندگی اینجا پرسید و بهش گفتم اینجا هم مشکلات خودش را داره ولی خب غیر قابل مقایسه با ایرانه. گفت، خوش بحالتون، اینجا هیچ چیزی گیر نمیاد و اگر هم بیاد تقلبیه!
گفتم مثلاً ؟ یه دونه از همین ماکس ها که در فیلم بر پوز سگ می بینید نشونم داد که یک بندش پاره بود و گفت، مثلاً اینو عموجونم روز عید نوروز به من عیدی داده، دیروز یه بندش پاره شد! خندیدم و گفتم خب، این یک بار مصرفه یعنی در یک روز هم فقط یکبار که مصرف کردی باید بندازیش تو سطل آشغال. گفت، وا! عجب حرفی می زنی علی آقا! گفتم چطور؟ گفت من مامان و بابام برای شام دادن به مهمون های شب عروسیشون از قاشق و بشقاب و کارد و چنگالهای یه بار مصرف، استفاده کرده اند و ما هنوز اونارا مصرف می کنیم و هنوزم هیچ عیبی نکرده! راستش موندم که چی بگم، فقط گفتم، ببینم مژگان خانم شما چند سالته، گفت ۱۷، گفتم تو بزرگتری یا داداش پرویز، گفت داداشم، اون ۱۹ سالشه و الان سربازیه! دیگه هیچی نگفتم، فقط فهمیدم که پدر و مادرش حداقل بیست ساله که ازدواج کرده اند! باهاش خداحافظی کردم و گفتم که گوشی را بده به بابات...
ارداتمند علی بی ستاره
اسلو، ۱۷ نوامبر ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊

۱۳۹۹ آبان ۲۵, یکشنبه

رؤیای شب گذشته


 دیشب خواب دیدم که در یک پارک بزرگ و بسیار زیبا که یک طرفش  رودخانه ای بزرگ و پر آب و طرف دیگرش دشتی وسیع که انتهایش به دامنه کوهی سر به فلک کشیده می رسید و سرتاسر دامنه کوه تا نوک قله پوشیده از انواع درختان جنگلی و بسیار زیبا و رؤیایی بود  بر روی یکی از نیمکت های سنگی پارک نشسته بودم و محو تماشای این طبیعت شگفت انگیز بودم که ناگهان متوجه شدم دستی روی شانه راستم گذاشته شد! به سمت راستم نگاه کردم و دیدم که دختری بسیار زیبا در پشتم ایستاده و دست راستش را بر روی شانه ام گذاشته و دارد با تبسم نگاهم میکند! با تعجب نگاه کردم و دیدم که لباس های عجیب و غریب و غیر عادی دارد! لباس سپید توری و دامنی خیلی بزرگتر از دامنهای معمولی زنان و علاوه بر پارچه معلوم بود که در زیرِ دامن را با فلزات طوری ساخته اند که یک نیمکره حدوداً به قطر ۲/۵ تا ۳ متری را تشکیل میداد و دختر زیبا دو تا بال هم دارد و چنان غرق تماشا شدم که یارای صحبت کردن نداشتم! چند دقیقه بدین منوال گذشت تا اینکه دخترک گفت: خُب، بی ستاره عزیز، خوب براندازم کردی؟ مث اینکه نشناختیم؟ من بخود آمدم و گفتم درود بر شما! راستش نه!
تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی
کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
که شروع به خندیدن کرد و گفت، بسه دیگه بی ستاره، نمیخواد شعر بخونی همانطور که گفتی من نه آدمیزاد که فرشته ای از مقربین درگاه خداوند هستم که از طرف خداوند آمده ام تا شما را با خود به بارگاه باریتعالی ببرم!
محکم زدم زیر خنده و همینطور که غش غش می خندیدم گفتم:
چه می گویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی!
گفت، نه بی ستاره، نه عرق خورده ام و نه مستم، از آنجایی که تو تنها فرستاده پروردگار عالمیان هستی که بدون شیله پیله هر چه او بگوید را برای بندگان باز می گویی، اینبار خالق تصمیم گرفته که اگر بندگان سؤالاتی را دارند شما همه را جمع کنی و نزد خالق عالمیان ببری تا خداوند بداند که انسانها چه انتظاراتی را از خالق شان دارند.
گفتم، چگونه من می توانم با این همه انسان روی کره زمین تماس بر قرار کنم و...حرفم را قطع کرد و گفت، خداوند فکر همه چیز را کرده. اولاً با همه مردم روی زمین قرار نیست ارتباط برقرار کنی بلکه حدود هزار نفر و آن هم از همین ایرانیها کافی است، در ثانی خود پروردگار و مشاوران مخصوصش فکر این کار را هم کرده و قبلاً فرشتگان سایبری را دستور داده که ایمیل شما را برای هزار نفر منتخب بفرستند و آنها هم تا به حال به احتمال زیاد سؤالاتشان را فرستاده اند و همینطور که صحبت میکرد از زیر دامنش آی پدی را در آورده و به من داد و گفت که ، خُب عجله کن باید برویم و در راه هم فرصت داری تا در همین آی پید ایمیلت را باز کنی و  سؤالات را بخوانی و مهمتر هایش را انتخاب کنی تا هنگامیکه به بارگاه الهی رسیدیم بدانی که چه سؤالاتی را باید مطرح کنی! گفتم خُب همه اینها که گفتی درست، اما من که بال ندارم چگونه میتوانم پرواز کنم، در ثانی من که انسان زمینی هستم برای بقای خودم احتیاج به اکسیژن دارم و تا یک حدی بیشتر نمیتوانم بالا روم، گفت تو مثل اینکه الله را به تخمت هم حساب نمی کنی! گفتم، این چه حرفیه؟ گفت آخه او آفریدگار جهان است، نه که برگ چغندر! هنگامیکه مرا برای بردن شما نزد خودش فرستاده حتماً به همه اینگونه مسائل آگاه بوده و فکر همه چیز را کرده!گفتم خب، در این مسیر طولانی که من حوصله ام سر میره، همه اش هم که نمی توانم با شما صحبت کنم، حرف کم میارم! گفت فکر آن را هم کرده ایم، شما الان آی پد را بردار و به زیر دامن من برو بعد اگر مشکلی داشتی با هم در آن مورد صحبت خواهیم کرد! من هم آی پد را برداشتم و با کمی شک به زیر دامنش رفتم و نزدیک بود که از تعجب شاخ در آورم، آخه دیدم در آن نیمکره کوچک زیر دامن مانند یک کابین سفینه های فضایی ما فوق مدرن شامل یک صندلی راحتی و یک میز و دستگاه اکسیژن و یک یخچال کوچولو و... در یخچال را که گشودم دیدم چند بطری ویسکی با چند کاسه کوچولو ماست خیار آماده و چندتا غالب یخ و کالباس و خیار شور و...ناگهان دیدم که پایین دامن بسته شد و احساس کردم که از زمین بلند شده ام و تا چشم بهم زدم هزاران کیلومتر از کره زمین دور شده بودیم! یکی از ویسکی ها را باز کردم و سه تا تکه یخ توی یک لیوان ریختم و یک کاسه از ماست و خیارها را هم روی میز گذاشتم و یک عدد نان ساندویچی را قاچ کردم و چندتا کالباس با خیار شور و یک ساندویچ دبش برای خودم درست کردم و اولین لیوان ویسکی را در فضا نوشیدم به سلامتی فرشته حامل من و سپس آی پد را باز کردم و شروع کردم به خواند سؤالات...
بعضی از سؤالات واقعاً سؤالات مسخره ای بودند و بعضی ها هم ربطی به خدا نداشت و بعضی آنقدر ساده بود که من حتی خودم هم جوابش رامی دانستم ولی یک سؤال توجهم را خیلی به خود جلب کرد و آن سؤال حاج آقا سعید طوسی  قاری بیت خامنه ای بود ...
خلاصه هنوز  مقداری از کالباسها و ماست و خیارها و دو بطر از ویسکی ها در یخچال بود که فرشته گفت، بی ستاره بالاخره رسیدیم!به مقصد رسیدیم، بعله رسیدیم به بارگاه باریتعالی!
فرشته سویچ در دامنش را زد و دامن باز شد و گفت برو بیرون! من از داخل  آن اتاق نیمکره ای به بیرون نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم که در فضا هستم نه زیر پایم جایی هست که پایم را بگذارم و نه بالای سرم چیزی که بر آن آویزان شوم..! فرشته دوباره گفت پس چرا معطلی؟ چرا نمی ری بیرون؟! گفتم فرشته میخواهی مرا از این بالا پرتابم کنی به پایین؟! من که حاج آقا سعید طوسی نیستم و تا بحال لواط نکرده ام که میخواهید مرا از این بالا به پایین پرتاب کنید!( آخه در رساله ها خوانده بودم که یکی از مجازاتهای لواط کاران این است که آنها را به بالای کوهی یا بلندی ای ببرند و در گونی کنند و به پایین پرتاب کنند!) فرشته شروع کرد به قهقه زدن و گفت، بی ستاره تو در هر حال و موقعیتی شوخی میکنی، اینجا فضاست نترس  برو پایین تا من دامنم را ببندم و به دروازه جایگاه باریتعالی برویم تا دروازه را بگشایم. من هم با احتیاط از زیر دامنش بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم و ناگهان در چند متری سمت راستم دیدم که دیوارهای بسیار بلندی هست مانند دیوارهای شهرتیسفون قبل از آنکه توسط مسلمانان وحشی ویران شود و عکسش را در تاریخ دیده بودم و یک دروازه بسیار بزرگی هم داشت که بسته بود و هیچکس هم در آن اطراف دیده نمی شد.با خودم فکر کردم که در اینجا که کسی نیست که بخواهد به این قلعه یا شهر حمله کند، پس چرا دیوارهای به این مستحکمی ساخته اند؟! آیا خدا هم از ترس وحوش اسلامی چنین جایگاه مستحکمی را بنا نموده و در همین افکار غرق بودم که  فرشته که  پایین دامنش را بسته بود، گفت خُب دنبال من بیا و خودش بطرف  دروازه حرکت کرد. من با احتیاط به دنبالش براه افتادم تا به پشت دروازه رسیدیم، فرشته ایستاد و به من هم گفت که بایستم و سپس خودش در یک نقطه خاصی با یک فاصله مشخص ایستاد و پنجه های دستانش را در همدیگر گره کرد و آنها را زیر شکمش قرار داد و سپس پنجه ها را باز کرد و دستانش را از طرفین بطرف بالا آورد تا روی سرش که رسید دوباره پنجه هایش را در هم گره کرد و به همان حالت ایستاد! این حرکت طوری بود که مسیر دستانش از زیر شکم تا روی سر درست عین یک دایره بود.هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود دروازه باز شد و فرشته از جلو و من هم بدنبالش وارد بارگاه باریتعالی شدیم. چشمانم از تعجب داشت  از حدقه درمی آمد! فرشته که داشت مرا نگاه می کرد گفت، بی ستاره میدانی که اینجا کجاست؟ گفتم خب مگر خانه خدا نیست، خنده ملیحی کرد گفت، نه عزیزم اینجا همان بهشت موعود است! گفتم مگر قرار نبود که مرا به نزد پروردگار ببری؟ گفت، چرا. خُب جایگاه باریتعالی هم در همین بهشت است. همینجاست که او آدم و حوا را آفرید. نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که  پر است از انواع درختان گل و میوه ونهر های پر از اب و ساختمانهایی سر به فلک کشیده که به شکل زنان زیبا ساخته شده بود و در همین موقع متوجه شدم که این ساختمانها متحرکند! با تعجب به فرشته گفتم که، من سرم گیج می رود، فکر کنم که در راه در نوشیدن زیاده روی کرده ام! گفت، چطور؟ گفتم، آخه می بینم که بعضی وقتها این ساختمانها به حرکت در می آیند! گفت، کدام ساختمانها؟ گفتم همین هایی که شکل زنان ساخته شده اند! باز زد زیر قهقه و گفت، بی ستاره اینها ساختمان نیستند، بلکه حوریان ۸۴ متری هستند که خدا به خلایق وعده داده.
همینطور که در اطراف می نگریستم ناگهان متوجه شدم که در آن دوردستهای سمت چپ از جایی بخار بلند میشود، از فرشته پرسیدم که آن بخار چیست و فرشته گفت، آنجا جهنم است. گفتم حال که این همه راه را آمده ایم میتوانیم قبل از این که به بارگاه باریتعالی شرفیاب شویم به آنطرف برویم تا من جهنم را هم  از نزدیک ببینم؟فرشته گفت، چرا که نه! البته که می توانیم برویم و مسیرش را به آنطرف کج کرد.همینطور که داشتیم بطرف جهنم میرفتیم و من مرتب اطرافم را میدیم ناگهان متوجه شدم که بر روی موهای شرمگاه یکی از حوریان کنه ای محکم به موها چسبیده و در تلاش است که نیفتد! بلافاصله یاد شعر ادیب الممالک فراهانی افتادم آنجا که می گوید:
قاضی به صندلی چو به پشم شتر قُراد (کنه شتری)
در خدمتش وکیلکی استاده چون قِرَد   (بوزینه)
از فرشته پرسیدم، مگر این حوریان به حمام نمی روند و نظافت نمی کنند؟ گفت چطور؟ البته که مرتب نظافت میکنند و در رودهای جاری خود را می شویند! چرا این سؤال را می کنی؟ گفتم آخه کنه ای به موی زهار یکی از این حوریان آویزان است! گفت کدام حوری؟ تازه میخوای بگی که تو چشمانت مانند عقاب آنقدر تیزبین است که از اینجا میتوانی کنه ای را بر روی موی شرمگاه یک حوری مشاهده کنی؟! گفتم اونه ها، اونجا را خودتون نگاه کنید! فرشته بطرفی که اشاره می کردم نگاهی کرد و باز زد زیر خنده و گفت، بی ستاره مرا دست انداخته ای؟ گفتم، نه بجان شما! فرشته گفت، او یک انسان است که به بهشت آمده و داره با حوری حال میکنه و در همین حین دست در زیر دامنش برد و یک دوربین در آورده و بدستم داد و گفت حال اگر باور نداری خودت ببین! دوربین را روی کنه زوم کردم و دیدم که حق با فرشته است و خوب که توجه کردم دیدم که همین جنتی خودمان است، زدم زیر خنده و به فرشته گفتم، این جنتی هم عجب ناکسیه ها، همه جا هست هم تو بیت رهبری، هم تو شورای نگبان هم... و هم آویزون درِ شرمگاه حوریان...
خلاصه پس از مدتی راهپیمایی به نزدیک جهنم رسیدیم و با تعجب دیدم که بین بهشت و جهنم دیواری وجود ندارد! بطرف جایی که بخار بلند میشد رفتیم و دیدم که  سطح بهشت چندین متر از سطح جهنم بالاتر است. به پایین نگاه کردم و فرشته گفت آن دریاچه ای که می بینی فاضلاب بهشتیان است و در اعماق آن در زیر دریاچه آتش است و حرارت این فاضلاب را در حد بالا نگه می دارد و معمولاً جنایتکاران روی زمین را خداوند در اینجا مجازات می کند!همینطور که از بالا داشتم نگاه میکردم می دیدم که افراد بسیاری در آن فاضلاب هستند که اکثراً تا بالای سینه و بعضاً تا زیر گلو در فاضلاب فرورفته. همینطور که نگاه میکردم بعضی چهره های برایم آشنا بود، هیتلر، موسولینی، استالین، پُل پُت، آتیلا،...ناگهان متوجه شدم که یکی از افراد که او هم چهره اش برایم آشنا بود فقط تا بالای شکمش در فاضلاب فرو رفته! بلند صدایش کردم و گفتم، ببینم اینجا هم پارتی بازیه؟ یارو گفت، نه، چطور مگه؟! گفتم، آخه همه تا بالای سینه و تا زیر گلو در آنجا فرو رفته اند و شما تا بالای شکمت، جریان چیه؟ خنده تلخی کرد و گفت، نه! من روی سر پدر بزرگوارم ایستاده ام اما آنجا را نگاه کن و آن دیوس را که روی همه جنایتکاران تاریخ را سپید کرده نگاه کن! بطرفی که اشاره کرده بود نگاه کردم و بلافاصله شناختمش، آره درست می دیدم، خودش بود، خمینی حرامزاده بود! بلند گفتم، هی، روح الله، چرا تو فقط تا وسط شکمت در آن فاضلاب فرو رفته؟! ابروی سمت راستش را نیمه بالا آورد و نگاهی به من انداخت و گفت، لاکن من روی سر اجداد بزرگوارم ایستاده ام!
بعد از این صحنه فرشته گفت، خُب بی ستاره دیگر باید بطرف بارگاه الهی برویم و با هم براه افتادیم و همینطور که می رفتیم در راه از من پرسید که به سؤالات نگاه کردی  یا همه اش مشغول خوردن و نوشیدن بودی و من گفتم، نه همینطور که نم نم می نوشیدم سؤالها را هم می خواندم و آمادگی آن را دارم که در محضر باریتعالی آنها را بپرسم. پس از پیمودن مسیری نسبتاً طولانی به یک پلی رسیدیم که بر روی نهر عسل زده شده بود و از آن هم رد شدیم و بطرف یک قصر با شکوهی که فرشته به من نشان داد و گفت دیگه داریم می رسیم ادامه دادیم. وقتی به قصر رسیدیم دیدم که در طرف دیگر قصر هم رودخانه شراب است و پیش خودم گفتم که این خدا هم عجب ناکسیه ها، در بهترین مکان بهشت  برای خودش قصر ساخته. فهمیدم که در بهشت هم شمال شهر و جنوب شهر هست! به قصر که رسیدیم دوتا دربان با لباسهای بسیار فاخر در دو طرف ورودی ایستاده بودند و معلوم بود که فرشته را که از مقربین درگاه بود می شناختند زیرا برایش ادای احترام کردند و او با اشاره به آنها فهماند که من هم با او هستم و باید مرا نزد باریتعالی ببرد و وارد کاخ شدیم و پس از گذشتن چندتا راهروی زیبا به تالار اصلی و مجللِ کاخ با شکوه رسیدیم و همه چیز خیره کننده بود. فرشته بطرف اتاقی که در سمت بالای تالار در سمت چپ قرار داشت مرا راهنمایی کرد و گفت به آن طرف برویم که خدا منتظرمان است. همینکه بدر رسیدیم و فرشته در را باز کرد نا گهان دیدم که باریتعالی لخت مادر زاد سوار یک غِلمان  است و آن هم چه غِلمانی به همان زیبایی که دستغیب در کتابی به وصف زیبایی آنها و نیز آنکه تمتع جنسی با ایشان از تمتع جنسی با حوریان لذت بخش تر است پرداخته و چنان مشغول بردن و آوردن است که یاد آن شعری افتادم که:
بسی برد و آورد و آورد و برد
که خواجه پس پرده از غصه مرد
فرشته بر گشت و دوباره در را بست و گفت باید کمی صبر کنیم تا خداوند از آن فعل مباه فارغ شود!
بر روی یکی ازمبلهای تالار نشستیم تا اینکه در اتاق باز شد و غلمان بیرون آمد و گفت که الان میتوانید وارد شوید و ما هم بلند شدیم و وارد اتاق شدیم و من بلافاصله گفتم، درود بر پروردگار عالمیان و خدا هم گفت، درود بر علی بی ستاره! خیلی خوش آمدی، بفرمائید بنشینید و همینطور که این جمله را می گفت با دست اشاره به یکی از صندلی نزدیک میز کارش کرد و من هم جلو رفته و روی صندلی نشستم و فرشته هم روی صندلی دیگری جای گرفت. خدا شروع به صحبت کرد و مرتب از من از اوضاع روی زمین  و از اینکه مردم در چه حال و وضعی هستند و ... می پرسید و من هم پاسخ میدادم. در همین حین ناگهان در اتاق باز شد و یک غلمان زیبای دیگر با جامی از شراب و چند نوع شیرینی مخصوص که معمولاً با شراب صرف می شود و سه عدد گیلاس مخصوص شراب خوری وارد شد و آن را روی میز گذاشت و بیرن رفت. پروردگار از جا بلند شد و سه لیوانی را که در سینی بود از شراب پر کرد و یکی را به من و دیگری را به فرشته داد و سومی را هم خود برداشت و گفت، می نوشیم بسلامتی بی ستاره که قدم رنجه فرموده و این راه دراز را آمده تا به بارگاه ما مشرف شود و من و فرشته هم گفتیم بسلامتی و اولین گیلاس شراب بهشتی را نوشیدم.خداوند دوباره لیوان ها را پر کرد و سپس گفت، خُب بی ستاره عزیز الان خسته ای، اتاق بزرگی را برایت در آن طرف تالار در نظر گرفته ام، فقط بگو که حوری می خواهی یا غلمان؟! گفتم، پرودگارا با عرض پوزش، هیچکدام! گفت، مگه میشه این همه راه آمدی و وارد بهشت شده ای و می خواهی بدون تمتع جنسی از حوریان و غلمانهای بهشتی از بهشت بروی؟ گفتم، پروردگارا خواهش می کنم که مرا از این لذات معاف بدارید، باید بعرضتان برسانم که بله من میخواهم بدون تمتع جنسی بهشت را ترک کنم! چون حوری ها را که من قدم تا به قوزک پایشان هم نمی رسد و تازه اگر هم بر فرض محال قَدّم به آنها می رسید، آلتم برای سوراخ بینی شان هم کفاف نمی دهد چه رسد به فرجشان و غلمان را هم اصلاً حرفش را نزن که من نه قزوینی هستم و نه قمشه ای و نه قاری قرآن، بنا بر این اجازه بفرمایید که به همین خوردن و نوشیدن اکتفا کنم و خسته هم نیستم پس بهتر است که یکراست برویم سر موضوع اصلی چون می خواهم هر چه زودتر به زمین باز گردم! خداوند با تعجب گفت، باشد حال که شما اینطور می خواهی ما هم اصراری نمیکنیم، پس می رویم سراغ پرسش های مردم. گفتم درست است، راستش پرسش ها فراوان است و من همه اش در این فکر بود که از کدامیک شروع کنم اما وقتی که در اتاق حضرت باریتعالی را گشودم و شما را سوار بر غِلمان دیدم با خودم گفتم که بهتر است فقط یک پرسش را که متعلق به حاج آقا سعید طوسی، قاری بیت رهبری است بپرسم و بقیه سؤالها را خودم از عهده پاسخ دادنش بر خواهم آمد! خداوند تبسمی کرد و گفت، خُب حالا چطور شد که در بین همه خلایق، طوسی را بر گزیدی؟ گفتم، راستش هنگامیکه شما را سوار بر غلمان دیدم که آنگونه داشتید بر او می سپوختید متوجه شدم که جنس شما وجنس سعید طوسی بسیار شبیه اند تنها تفاوتش این است  که شما در بهشت لواط می کنید و سعید در زمین، در واقع هر دوی شما کودک نوازید و به این خاطر بود که تصمیم گرفتم فقط سؤال حاج آقا سعید را بپرسم.
باریتعالی فکری کرد و گفت، خیلی خوب، حالا که شما اینطور می خواهی ما هم طبق خواست شما عمل می کنیم، حال بگو ببینم که سؤال طوسی چیست؟
گفتم، این عین سؤال ایشان است و البته من نمیتوانم در مقابل شما آن را با ایما و اشاره مطرح کنم و اگر شما اجازه بفرمایید من بدون سانسور و همانگونه که خود طوسی نوشته آن را بعرضتان برسانم! خداوند گفت، البته، حق با شماست و اصولاً در پیشگاه من سانسور هیچ جایگاهی ندارد.گفتم پرودگارا این عین سؤال حاج آقا سعید است که من از رویش میخوانم و آی پد را که در دستم بود باز کردم و از روی آن خواندم:
پرودگارا چرا به ما انسانها برای خوردن یک لقمه نان داده ای ۳۲ تا دندان ولی برای آموزش این همه کودک طالب قرائت قرآن فقط یک کیر ارائه کرده ای؟ آیا بهتر نبود که بر عکس عمل میکردید و یک  دندان می دادی تا با آن یک لقمه غذا را بخوریم و برای سرویس دادن به این همه کودک قرآن دوست، ۳۲ عدد کیر اعطا می کردی تا ما بتوانیم تعداد بیشتری قاریان قرآنت را در زمین پرورش دهیم؟
پروردگار دستی به ریشش کشید و پس از کمی تأمل گفت:
درود مرا به حاج آقا سعید طوسی برسان و بگو که اولاً بسیار خوشبختم که شما هم مانند پروردگارتان کودک نوازید،
ثانیاً، شما بندگان من فکر میکنید که منِ خدا قبل از شما چنین سوالی برایم پیش نیامده؟ بله من خودم هم بارها چنین سوالی برایم مطرح بوده، من می توانستم ۳۲ عدد کیر را در جاهای مختلف بدن از بالا تا پایین نصب بکنم، از پشت پا تا پشت گردن و روی دماغ و جاهای دیگر، بالاخره هر طور شده بود جایی پیدا می شد اما ۶۴ تا خایه را کجا میگذاشتم؟
ثالثاً، بر فرض هم که تصمیم اینگونه گرفته میشد و همین کار را میکردیم هیچ حسابش را کرده اید که اگر مثلاً یک بنده خدایی در یک اتفاق، فرض کنید در یک حادثه اتوموبیل مردی را زیر می گرفت بطوری که هر ۶۴ عدد خایه اش ناقص میشد، آن بدبخت بینوا، صاحب اتوموبیل چند هزارتا شتر باید دیه پرداخت می کرد؟
رابعاً، اگر صاحب اتوموبیل هم مرد ثروتمندی باشد و بتواند چند هزارشتر دیه بدهد، شخص مصدوم این شتر ها را در کجا جای دهد؟
پس از پاسخ پروردگار با این دلایل قوی و قانع کننده بدرود گفتم و فرشته دوباره مرا به زمین باز گرداند...
❊❊❊❊❊
ارادتمند، 
علی بی ستاره
اسلو، ۱۵ نوامبر ۲۰۲۰

You sent October 10


  
   


   















۱۳۹۹ آبان ۱۶, جمعه


امروز میخواهم کمی در مورد موسی کاظم امام هفتم شیعیان بنویسم.



بارها خوانده ایم و شنیده ایم که امام موسی کاظم ۲۴ سال از عمر ۳۷ ساله خود را در زندان گذرانده است!

کتابهایی که در قدیم نوشته می شدند چون هنوز دستگاه های چاپ و این دستگاههای عریض و طویل امروزی اختراع نشده بوده اند، اجباراً همه دستنویس و با مرکب و کاغذ های غیر مرغوب بوده و پس از مدتی یا نوشته ها بر اثر رطوبت ناخوانا میشده و یا بخاطر امکان نبودن جای مناسب برای نگهداری آنها بر اثر گرد و خاک و یا کثافت مگس بر روی آن بعضی واژه ها را نمیشده بخوبی خواند و خواننده کتاب نمی توانسته واژه ها را بطور واضح ببیند و بخواند و هنگامیکه کسی میخواسته رونویسی کند مجبور بوده که با حدث و گمان خودش نوشتهِ نا خوانا را باز نویسی کند و از این نوع در ادبیات فارسی بسیار است.

برای مثال غزل های حافظ شیرین سخن را می بینیم که در هر چاپی و با تصحیح هر نویسنده ای به گونه ای نوشته شده است، مانند:

کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز

که در بعضی چاپها آمده

کشتی شکسته گانیم ای باد شرطه برخیز

و متخصصان ادبیات هم هیچوقت با قاطعیت نتوانسته اندفتوا دهند که کدامیک از اینها میتواند صحیح یا صحیح تر باشد و یا در شعر معروف بلبلِ شکر شکنِ شیراز، سعدی در باره حقوق بشر که فرموده :

بنی آدم اعضای یک پیکرند

و در بعضی چاپها آمده

بنی آدم اعضای یکدیگرند

و یا بعضی رباعیات خیام مانند

ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم

و جای دیگر آمده

ای مفتی شهر از تو پر کارتریم




و شوربختانه از اینگونه در کتابهای نثر و نظم فراوان مشاهده کرده ایم و شوربختانه تر از آن اینکه در بسیاری موارد رونویسان سلایق خود را هم بکار برده و بنا بر سلیقه شخصی خودشان بر نوشته های نویسنده اصلی افزوده یا بخشی را از آن کاسته اند و یکی از معروفترین این دخالتها، دخالت در شاهنامه فردوسی است که تعداد بیتهای شاهنامه تا بالای ۶۰ هزار نوشته شده در صورتیکه کسانیکه در این باره تحقیقات گسترده کرده اند و از جمله آنان استاد بهرام مشیری تعداد ابیات را حدود ۵۲ هزار بیان کرده است!

... و اما بنا بود که در مورد هفتمین امام شیعیان بنویسم ولی ضروری بود که این مقدمه نوشته شود تا بهتر بتوانم در مورد این امام مطالبم را عرضه کنم.

در ۲۸ سپتامبر پارسال در مورد تولد محمد پیامبر مسلمین و شکافتن طاق کسرا نوشتم که چگونه هنگامیکه محمد بدنیا آمد بخاطر بزرگی سرش کمی از بالای فرج آمنه پاره میشود و زبان به زبان بین زنان و مردان محل پخش میشود که آمنه پسری زاییده و کله اش آنقد بزرگ بوده که هنگام زایش طاق کُس را شکافته و هنگامیکه محمد پس از ۴۰ سال مشهور میشود و مورخین بر آن میشوند که سرگذشتش را بنویسند و مینویسند که در فلان تاریخ آمنه فرزندی بدنیا آورد که بخاطر بزرگی سرش هنگام تولد طاق کُس را شکافت و به مرور زمان توسط مورخین متعصب اسلامی این « ُ» از روی «ک» حذف شد و «کُس را» به «کَسرا» تبدیل شده!

در مورد موسی کاظم هم از زمانیکه در دبستان معلم تعلیمات دینی مان در مورد امام موسی کاظم می گفت و اینکه امام کاظم دوبار به دست هارون به زندان افتاد... و بارها در مساجد از ملاها در باره او همین را شنیده بودم ودر این فضاهای اجتماعی امروزی هم بارها و بارها این را شنیده و خوانده ام، همیشه به این فکر می کردم که چگونه میشود یک مرد که هنگام مرگ فقط ۳۷ سال داشته و ۲۴ سال آن را در زندان بسر برده، دارای ۱۸ پسر و ۱۹ دختر یعنی جمعاً ۳۷ فرزند بوده باشد!

اگر طبق خود اسلام بخواهیم حساب کنیم موسی کاظم در ۱۵ سالگی به سن بلوغ رسیده یعنی از پانزده سالگی می توانسته بچه دار شود و ۳۷ منهای ۱۵ می شود ۲۲ یعنی موسی کاظم در عرض ۲۲ سال ۳۷ تا بچه درست کرده!

در ضمن ایشون که ۲۴ سال در زندان بسر برده یعنی ۳۷ منهای ۲۴ مساوی است با ۱۳، یعنی امام موسی کاظم از دوسال قبل از اینکه به سن بلوغ برسد در زندان بوده!

تمام شیعیان هم اینها را می خوانند و می شنوند و بدون هیچگونه شکی و یا تفکریدر موردآن، آن را می پذیرند و برای این امامان هم عزا میگیرند و بر سر گورهای آنها رفته و از این پوسیدگان در گورها تقاضای برآوردن حاجات شان را دارند و برایشان شام غریبان برگزار می کنند و این شامل همه شیعیان اعم از تحصیلکرده و نکرده، روشنفکر و تاریک فکر، در ایران و اروپا و امریکا و کانادا و... از بالاترین مدارج علمی گرفته تا بی سوادهای مطلق شان، از تحصیلکردگان در بهترین دانشگاههای دنیا گرفته تا دانشگاههای ایران و این اغراق نیست همین دوسال پیش لینکی از پروفسور صمیعی را گذاشتم که در برنامه مهران مدیری گفت، «خب وقتی که صحبت از امام رضا میشه که ما دیگه کسی نیستیم!» حالا ممکن است که این عین جمله اش نباشد اما معنی اش دقیقاً همین بود ولی من عین واژه هایی را که بکار برد ممکن است ننوشته باشم.

من در سالهای ۵۰ تا ۵۷ کتابهاب زیادی از این نویسندگان و به اصطلاح روشنفکران را می خواندم وبه آنها احترام میگذاشتم و خیال می کردم که چون اینها تحصیل کرده و روشنفکرند بالاخره بهتر از من می فهمند و هر چه را می خواندم باور میکردم تا اینکه یک وقت متوجه شدم که ای بابا، چه فکر باطلی بوده و چه خائنانی بودند این روشنفکرانی که من و امثال من سنگشان را به سینه می زدیم! آن هم خائنانی که خیانتشان معمولی نبود بلکه خیانت کبیره بود! از آن به بعد بود که تصمیم گرفتم دیگر هر کتابی را که خواندم صرفاً بخاطر اینکه نویسنده اش دکترای فلان رشته را دارد و یا استاد فلان دانشگاه معروف جهان است و یا در فلان کانال معروف مرتب مصاحبه می دهد اعتماد نکنم مگر اینکه با عقل و منطق خودم بسنجم و ببینم که آیا چنین نوشته یا گفته ای امکان این را دارد که حقیقت باشد یا نه.

در مورد موسی کاظم هم از بچگی برایم باور کردنی نبود که پسری از ۱۳ سالگی تا آخر عمرش که ۳۷ سالگی بوده ۲۴ سال را در زندان گذرانده باشد و دارای ۳۷ فرزند شده باشد آن هم زندانهای آن زمانِ وحوشِ اسلامی!

تحقیقات شخصی خودم مرا راهنمایی کرد و به این راز مهم پی بردم و آن را بدون هیچ چشمداشتی در اختیار علاقه مندان میگذارم.

داستان از این قرار بوده که پس از آنکه محمد دعوی پیامبری میکند و پس از فتح مکه و مدینه و سپس جاهای دیگر و غارت کسانیکه در حمله های وحشیانه سپاه خونخوار محمد، پیامبرِ ظلم و جنایت، پیامبرِ غارت و چپاول، پیامبر تجاوز و برده فروشی اینها مجبور شدند که انبارهایی را برای اموال غارت شده مردمِ مظلوم و بی گناه توسط سپاه وحشی محمد درست کنند که نامش را بیت المال گذاشته بودند و همچنین بخاطر اینکه محمدِ وحشیِ خونخوارِ جنایت پیشه و همدستانش نمی توانستند از پس تجاوز به همه زنانی که توسط آنها دستگیر شده بود برآیند، جاهایی را در نظر گرفتند تا این زنان و دختران بخت برگشته اسیر شده در دست این جنایتکاران وحشی را در آنجا نگهداری کنند تا به مرور زمان آنها را بفروشند و پولش را برای گسترش این لجن ترین دین تاریخ بشر بکار برند. نام این جاها را بیت النسائ که می شود خانه زنان گذاشتند و خیلی ها هم آن را «زَن دان» می نامیدند یعنی محل نگهداری زنان.

هارون الرشید پنجمین خلیفه عباسی که در سفاکی مانند پیامبر و علی ابن ابی طالب بود، هنگامیکه به خلافت رسید، موسی کاظم را که ۱۳ سال بیشتر نداشت مسئول بزرگترین «زَن دان» خودش کرد و موسی کاظم هم تا آخر عمرش در همان « زَن دان» مسئول بود و هر وقت که عشقش میکشید و هوس می کرد با هرکدامشان که زیبا بودند مجامعت می کرد و مشهور است که نهایتاً هم روی یکی از همین زنان نگون بخت غش کرد و مُرد و پس از مرگش هم ۳۷ تا فرزند که حاصل تجاوز به همین زنان نگون بخت بود برایش باقی ماند.

حال ببینید که این نویسندگان شیعه با چه تر دستی خاصی توانسته اند طی قرنها «زَن دان» را به «زندان» تبدیل کنند و به امت بی شعورشان هم موسی کاظم را به عنوان شهید و مظلوم معرفی نمایند و اینکه ۲۴ سال از عمرشان را در زندان هارون گذراند و البته ناگفته نماند که بسیاری از این امام زاده ها یا بهتر بگویم حرامزاده هایی را که امروز در ایران بر روی گورهایشان بارگاه ساخته اند و آخوندهای مفت خور تولیت آنها را بر عهده دارند و یکی از بهترین ممرهای در آمد برای این زالوهای مفت خور شده را نیز به فرزندان و نوه و نبیره های همین موسی کاظم نسبت می دهند...

ارادتمند،

علی بی ستاره

اسلو،

۶ نوامبر ۲۰۲۰

❊❊❊❊❊

   


۱۳۹۹ مهر ۸, سه‌شنبه



اینجا میدان نقش جهان اصفهان است. یکی از پر بیننده ترین مکانهای توریستی ایران.
در زمان محمد رضا شاه نامش را به میدان شاه تغییر دادند و یا بقول اصفهانیها «میدونشا» و بعداز شاه، آخوندها نام آن را میدان امام خمینی گذاشتند که اصفهانیها به آن «مِیدونی امام» می گویند.
عالی قاپو در سمت غرب میدان و مسجد شاه در جنوب و مسجد شیخ لطف الله در شرق این میدان زیبا قرار گرفته و شمال میدان ورودی بازارهای اصفهان است.
در اطراف میدان هم پر است از مغازه هایی که کارهای دستی اصفهان را می فروشند.
خیابان چهارباغ و میدان نقش جهان در همه فصل های سال پر از توریستهای خارجی و همچنین ایرانی بود اما در تعطیلات عید بیشترین توریستهای اصفهان تهرانیها بودند و در این روزها هنگامیکه به چهارباغ می رفتیم پر بود از تهرانیها و بخصوص در زمان شاه بقول ما اصفهانیها میشد، «معدنی ماهی تابون».
در یکی از این روزهای تعطیلات عید سال ۱۳۵۹ که تازه یک سال و اندی از تسلط آخوندها بر ایران می گذشت با دو نفر از دوست هایم داشتیم تو چهار باغ قدم می زدیم که سه تا دختر خانم بسیار زیبای تهرانی توجهم را جلب کردند.آنها در خیابان چهارباغ ایستاده بودند و منتظر تاکسی بودند. چون شنیدم که به تاکسی هایی که جلوی پایشان بوق می زد می گفتند «امام خمینی می رید؟». آنها اگر میخواستند به میدان نقش جهان بروند باید در طرف دیگر خیابان می ایستادند و همین باعث جلب توجه من شده بود و من میخواستم ببینم که آیا هیچ راننده ای یا از مسافرانی که در اطراف آنها بودند کسی به آنها خواهد گفت که باید به طرف دیگر خیابان بروند یانه. به دوستانم گفتم کمی صبر کنید ببینیم چی میشه و اگر کسی به آنها نگفت ما برویم و راهنمایی شان کنیم. تاکسیها هم یکی پس از دیگری برایشان بوق میزدند و اینها هم میگفتند:
« امام خمینی می رید؟» تا اینکه ناگهان یکی از تاکسی ها ایستاد و گفت:
همشیره عجب سؤالی می کونید! اِگِر امام نیمی رید که روداش می پُکید! و سپس به راهش ادامه داد.
پس از این اتفاق یک خانم اصفهانی که با دخترش منتظر تاکسی بود بطرف آنها رفته و بهشون گفت:
ببخشین خانوم، مِگه شوما ایرانی نیسین؟
یکی از آنها گفت، البته که ما ایرانی هستیم! ما در ایام عید برای تفریح به اصفهان آمده ایم .
خانم اصفهانی به او گفت:
پس شوما چیطو نیمی دونین که امام خمینی می رید؟ اونم چه ریدِنی! تو دَچاردَماه همچین ریدِس تو ایران که مغولا تو تموم دوران اشغالیشون نتونسن اینجوری بیرینن!
تهرانیها که هاج و واج مانده بودند به کناری رفتند و ایستادند تا ببینند خود اصفهانیها چگونه تاکسی می گیرند و دیدند که یکی می گه عبدالرزاق می خوره، میدونی انقلاب می خوره،...یکیشون به دیگری گفت، حالا فهمیدم چه باید بگیم و دوباره به تاکسیهایی که جلوی پایشان بوق می زد، میگفت امام خمینی می خوره...چند دقیقه ای هم بدین منوال گذشت و کسی آنها را سوار نمی کرد تا اینکه دوباره یک تاکسی جلوی پایشان بوق زد و یکی از دختران گفت، امام خمینی می خوره، تاکسیه هم توقف کرد و گفت:
خانم، امام خمینی هم میخوره، هم می میکِد و دوباره گاز داد و براهش ادامه داد.
آن دختر به دو دوست دیگرش گفت، عجب گیری افتادیم! عجب راننده بد دهنی بود! در این هنگام دوباره یک خانم اصفهانی که او هم منتظر تاکسی بود با لبخندی ملیح بطرفش رفت و بهش گفت:
نه عزیزم، اون راننده حقیقِتا بِیدون گفت، چون خمینی اِز روزی که پاشا هَشت تو این مملِکِت هم مال آ مِنالی مردوما می خورِد آ هم خون مردوما می میکِد!
یکی از دختران به آن خانم اصفهانی گفت، خب خانم محترم پس ما چگونه میتونیم تاکسی بگیریم و به میدان امام خمینی بریم؟
خانم اصفهانی بهشون گفت:
آخه عزیزی من اِگه تا فردام اینجا وایسیند آ بگیند میدونی امام، کسی سوواریدون نیمی کوند، باستی بریند اونوری خیابون، قول بِیدون میدم که هم هیچ رانندِی بدزِبونی بادون نکوند و هم این که مثی برق سوواریدون می کونن!
دختران هم با تشکر از آن خانم اصفهانی برای گرفتن تاکسی بطرف دیگر خیابان رفتند.
ارادتمند،
علی بی ستاره
اسلو ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊

شعر«ابن ابی اللحیم» در باره محمد


بَقَل الاُلاغ با کَمالهی
کَشَفَ الدو جا به جَمالِهی
خَبِثُ الجمیعِ خصالِهی
لَعَنو عَلیهِ و آلِهی
=====
شعر بالا منسوب است به یکی از شعرای مشهور عرب بنام «ابن ابی اللحیم»
که بعدها زمانیکه محمد ادعای پستچی بودن الله را کرد ایمان آورد و مسلمان شد!
این شاعر عرب در زمانیکه این پیامبر الهی خیلی جوان بود و هنوز استخدام اداره پست الله نشده بود و حتی هنوز با خدیجه هم ازدواج نکرده بود وهنگامیکه شهوت بر او غالب میشد هر حیوان زبان بسته ای را که می دید مورد تجاوز قرار میداد، برای ادرار کردن به خرابه ای می رود و مشاهده میکند که محمد دارد با الاغی جماع میکند!
سالها میگذرد و محمد مشهور میشود و مدعی پیامبری و در آن هنگام ابن ابی اللحیم یاد آن خرابه می افتد و این شعر را در وصف این پستچی الله می سراید!
من که از عربی سر در نمی آورم، اما مفسران ایرانی که در ادبیات عرب تبحر دارند شعر را اینگونه ترجمه و تفسیر کرده اند:
بیت یکم، بقل الاغ با کمال میل میخوابید
بیت دوم، دو جا را در چهره الاغ برای اینکار انتخاب کرده بود
بیت سوم، تمام خصلت های پلید را دارا بود
بیت چهارم، لعنت بر او و خاندانش باد
مفسرین شعر عرب که در سکسولوژی اسلامی هم تبحر دارند بر این عقیده اند که آن دوجایی را که این پستچی در چهره الاغ برای عملیات سکسی یافته بوده دو سوراخ بینی الاغ است چون در چشمها و گوشها و یا دهان الاغ احتمال انجام این عمل خدا پسندانه نیست!
الله اعلم به حقایق الامور
من در این مورد تابحال حدیث و آیه ای هم ندیده و نشنیده ام...
ارادتمند،
علی بی ستاره
اسلو ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊

۱۳۹۹ مرداد ۲۶, یکشنبه

کشف دوتا پیامبر دیگر


 از قدیم گفته اند که هر چیزی محاسنی دارد و معایبی. در مورد ویروس کرونا تابحال هر چه گفته شده از معایبش بوده و امروز من میخواهم کمی هم از محاسن آن برایتان بنویسم!

پس از پیدایش ویروس کرونا در ووهان چین و گسترش سریعش به سراسر جهان دانشمندان چینی بر آن شدند تا به کتب پزشکی و تاریخی قدیم مراجعه کنند تا ببیند که آیا ردی از ویروس کرونا در گذشته های دور پیدا می کنند یانه.

در این تحقیقات دانشمندان به کشف عجیبی می رسند که ویروس کرونا را فراموش کرده و تحقیقاتشان را در مورد کشف جدید ادامه می دهند!

دانشمندان حین اینکه کتابهای قدیم را مطالعه میکردند به کتبی دست یافتند که در آن متوجه شدند که اولین پیامبران در چین ظهور کرده اند و نه در خاور میانه و تعداد پیامبران را که تا بحال «۱۲۴۰۰۰» نفر می پنداشتند صحیح نیست بلکه تعداد واقعی آنها «۱۲۴۰۰۲» بوده است یعنی دوتا بیشتر از آن تعدادی که تا بحال در همه کتب دینی آمده است!

اولین پیامبر که حضرت «چینگ چیانگ چیم» نام داشته در حدود ۳۷۰ سال قبل از ظهور حضرت ابراهیم در پکن ظهور کرده و دومی که حضرت « شین اون چی شینگ» نام داشته هم ۶۵ سال بعد از او یعنی ۳۰۵ سال قبل از ظهور حضرت ابراهیم در ووهان دعوی پیامبری نموده! 

دانشمندان با تعجب وافر به تحقیقاتشان در اینمورد ادامه دادند تا ببینند که چرا قوم بنی اسرائیل تابحال  در هیچیک از کتبشان نامی از این دو پیامبری که رسالت آسمانی داشته اند نیاورده اند و اینکه آیا اینها به عمد قصد داشته اند تا رد پای این دو پیامبر غیر خاور میانه ای را از صفحات تاریخ پاک کنند تا پیامبران خودشان  را از اولین رسولان الهی جا بزنند و یا نه،  دعوی پیامبری این دو رسول چینی به خاور میانه نرسیده و کسی از ظهور و سقوط آنها اطلاعی نداشته است.

پس از ماهها تحقیقات و جستجو در کتب خطی و کتیبه های قدیم متوجه شدند که  حضرت «چینگ چیانگ چیم» پس از گذشت یکسال توانسته بود کلاً ۶۳ نفر را پیرو دین خود کند و معبدی را هم برای عبادات و مراسم مذهبی خود  در شمال شرقی شهر پکن ساخته بوده اند.

در اولین سالروز دعوی پیامبری به پیشنهاد چند تن از مریدان نزدیک حضرت «چینگ چیام چیم» تصمیم به برگزاری جشنی بهمین مناسبت میگیرند و همه ۶۳ تن از یاران را دعوت می کنند. یاران رسول هم در مراسم جشن حضرت رسولشان «چینگ چیانگ چیم» را می کشند و  کبابی به راه می اندازند و آن را مزه عرق برنجی که به مقدار زیاد به معبد آورده بودند می کنند و خلاصه اولین مدعی پیامبری را در جشن اولین سالگرد پیامبری اش مزه عرق می کنند تا دیگر کسی در آن دیار هوس پیامبر شدن نکند و معبد را هم به یک عشرتکده تبدیل می کنند که امروزه به یک دیسکوتک بسیار مدرن تبدیل شده است!

۶۴ سال پس از آن جشن پر شکوه دوباره شخصی بنام «شین اون چی شینگ» دعوی پیامبری مینماید و اینبار در ووهان همان شهری که امروزه ویروس کرونا از آنجا به تمام جهان منتشر شده است.

دانشمندان و محققان پس از مطالعات فراوان و جستجو در کتابها در میابند که این پیامبر دومی هم سرنوشتی بهتر از آن اولی پیدا نمیکند و اینبار امت این دومی طاقت نمی آورند تا یک سال بگذرد و در همان ماه اول که این دومین رسول الهی از مدت رسالتش می گذشته و در آن یکماه  ۱۷ نفر به او ایمان آورده بودند، یکروز هنگامیکه حضرت «شین اون چی شینگ» داشته در منزل یکی از مریدانش مؤعظه میکرده یکی از آن ۱۷ تا که قصاب محل بوده به او نزدیک می شود و با اشاره او  دونفر از دیگر یاران پیامبر که در نزدیکی او بوده اند فوراً پیامبر را گرفته و از اتاق خانه به حیاط می برند و او را لب ایوان درازکش کرده و تشتی را هم زیر گردنش میگذارند و سپس قصاب کاردی را که زیر قبایش پنهان کرده بوده در می آورد و سرش را گوش تا گوش می برد و سپس پاهایش رامی گیرند و از زمین بلند کرده و او را وارونه طوری بالای تشت نگه می دارند تا مبادا خونش بر زمین بریزد و همه آن در تشت ریخته شود سپس خونها را در خمره یِ  پر از شرابی که از قبل آماده کرده بودند می ریزند و گوشتش را هم کباب کرده و بساط شراب و کباب را براه می اندازند و تا نیمه شبان به رقص و پایکوبی پرداخته و ماجرای این دومین پیامبر الهی هم به همینجا ختم به خیر میشود. 

ارادتمند شما،

علی بی ستاره، 

اسلو ۱۶ آگست ۲۰۲۰ 

❊❊❊❊❊ 



شب اول قبر

شب اول قبر
خانمی بسیار زیبا در سن ۳۵ سالگی بخاطر اختلافاتی که با شوهرش داشت از او طلاق گرفت. پس از آن در چهار پنج سال اول هر چه برایش خواستگار می آمد رد میکرد و دنبال یه تیکه ناب بود. بیشتر دنبال یک پسر جوان و پولدار و خوشگل و خوش تیپ بود و هیچکدام از خواستگارهایی که برایش می آمدند چنگی به دلش نمی زدند و هر چه سنش بالاتر می رفت تعداد خواستگارها هم کمتر و کمتر میشد تا اینکه یواش یواش به پنجاه سالگی رسید. از آن به بعد دیگر یا خواستگار به سراغش نمی آمد و یا اگر هم به ندرت کسی می آمد، مردان مسنی بودند که اصلاً برایش قابل پذیرش نبودند. کم کم سنش از شصت هم گذشت و دیگر هرگز خواستگاری بسراغش نیامد. پیر زن هم تنها به زندگی ادامه داد تا صد سال عمر کرد و هنگامیکه صد سال و چند ماهش بود دیده از جهان فروبست.
شب اول قبر هنگامیکه نکیر و منکر وارد قبرش شدند پیرزن دید که دو مرد لندهور سبیل کلفت پشت سر هم وارد قبر او شدند، از جا پرید و گفت شما کی هستید؟ در قبر من چه می کنید؟ چی از من میخواهید؟
نکیر که جلوتر از منکر وارد قبر شده بود با صدایی ضخیم گفت:
خانم من نکیر هستم!
پیرزن هم با آه و افسوس گفت:
ای خواهر و مادر این شانس را گائیدم!
نکیر ازش پرسید چرا؟
پیرزن گفت:
آخه مادر جون، ۶۵ سال در آن دنیا نه کیر و در این دنیا هم از همین شب اول نه کیر! اینم شد شانس؟
ارادتمند، علی بی ستاره
اسلو، ۱۳ آگست ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊

۱۳۹۹ خرداد ۲۹, پنجشنبه

خاطره‌ی آخوند موسوی اردبیلی از کودکان خردسالِ زندانی در زندانِ اوین




خاطره‌ی آیت الله موسوی اردبیلی از کودکان خردسالِ زندانی در زندانِ اوین
خاطره‌ی زیر را به همین شکلی که آیت‌الله عابدینی نقل کرده، به نحو متواتر از اطرافیان و شاگردان نزدیکِ مرحوم آیت‌الله موسوی اردبیلی شنیده‌ام.
متن زیر به نقل از آیت‌الله احمد عابدینی استاد حوزه‌ی علمیه‌ی اصفهان بیان شده است:
اوايل شهريور ۱۳۷۷ بود كه برای خواندن كتاب سفرنامه‌ی فقهیِ حج به منزل ايشان رفتم. مثل بقيه‌ی شب‌ها من و او تنها بوديم. تازه آقای اسدالله لاجوردی را ترور كرده بودند.
آقای اردبیلی فرمودند:
« امروز هرچه با خودم كلنجار رفتم كه برای آقای لاجوردی فاتحه‌ای بخوانم نشد».
حساس شدم كه مگر او چه كرده است؟
سوال كردم. ايشان در ترديد بود كه برايم توضيح بدهد يا خير، اما بالاخره اموری را گفت كه اكنون پس از گذشتِ بيش از ده سال از آن زمان، هنوز بسياری از آن كلمات با همان آهنگِ سخنان ايشان در گوش‌م طنين‌انداز است:
اردبیلی می‌گفت:
«آن زمان كه مسوليت داشتم، گه‌گاهی به زندان‏‌ها سر می‌‏زدم.
در زندانِ اوين، يك دربِ كهنه‌ی قديمی بود كه هميشه از كنار آن می‌گذشتم.
يك روز هوس كردم كه داخل آن‌جا را ببينم».
گفتم:
«اين چيست؟»
گفتند:
«چيز مهمی نيست. يك انباری است».

گفتم:
«می‌‏خواهم درون آن را ببينم».
گفتند:
«كليدش نيست».
گفتم:
«آن را پيدا كنيد».
گفتند:
«پيدا نمی‌شود».
گفتم:
«درب را بشكنيد».
گفتند:
«چيز مهمی نيست».
گفتم:
«بالاخره من بايد درون اين انباری را ببينم».
گفتند:
«كليدش پيش حاج آقاست. منظورشان لاجوردی بود».
گفتم:
«از او بگيريد».
گفتند:
«الان اين‌جا نيستند».
گفتم:
«پيدايش كنيد. من اين‌جا می‌مانم تا بيايد و از جای خود تكان نمی‌خورم».
بالاخره پس از اصرارِ زيادِ من، درب باز شد.
وارد شدم. ديدم تعداد زيادی از بچه‌های خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله با صورت‌هایی به رنگ زرد و جسم‌هایی نحيف، پنجاه نفر، صد نفر، كم‌تر يا بيش‌تر، نمی‌‏دانم؛ محبوس‌اند.
بچه‌ها دور من ريختند. گريه می‌کردند. عبا و دست‌هایم را می‌بوسیدند و التماس می‌کردند.
گفتم:
«اين‌ها چه كسانی هستند؟»
گفتند:
«اين‏ها بچه‌های منافقان هستند كه پدر و مادرشان يا كشته شده‌اند يا فرار كرده‌اند».
گفتم:
«اين‌جا چه كار می‌کنند؟ پدران‌شان مجرم بوده‌اند، جرم اين‌ها چيست؟ اين‌ها پدر بزرگ ندارند؟! خويشاوند ندارند؟! قيم ندارند؟!»
از وضع اسفبار بچّه‌ها چشمانم پر از اشك شد. عينك خود را برداشتم و با دستمال، اشک‌های خود را پاك كردم و گفتم:
« *همين امروز، تا ۲۴ ساعت بايد اين بچه‏‌ها را به خانواده‌های خودشان برسانيد و هر كدام كه خانواده ندارند، يا جایی ندارند، آن‌ها را به دادستانی بياوريد. برای آنان جایی تهيه می‌كنيم*.
*آخر، پدرِ بچه‏ منافق بود و كشته شد، يا مادرش فرار كرد، چه ربطی به بچه‏ دارد؟!*
*انصاف و رحم و مروت‌تان كجا رفت*؟!»
بالاخره پس از چند روز آقای محمدی گيلانی، قبل از خطبه‌های نماز جمعه‌ی تهران، جوابم را داد و گفت:
«آن‌ها كه براي بچه‌ی منافق اشك می‌ريزند، نبايد مسوليت قبول كنند.
چرا آن ‌وقت كه پدران‌شان پاسدارهای ما را می‌کشتند گريه نكرديد؟!
كسی مرجع ضمير حرف‌های او را نفهميد، جز من...
آقاي لاجوردی به من می‌گفت‏:
«من، تو و آقای منتظری را قبول ندارم، شما نمی‌فهمید، شما نمی‌گذارید من ريشه‌ی منافقان را بكنم، اما چون امام خمينی به من فرموده از شما اطاعت كنم، اطاعت می‌كنم، وگرنه اصلن شما دو نفر را قبول ندارم.
کانال محمد مهدوی‌فر
لاجوردی، فرد جنایت‌پیشه‌ای بود که در کنار تمام خباثت‌هایش، دو رفتار جنایت‌بارش هرگز از حافظه‌ی تاریخ فراموش نخواهد شد:
نخست این‌که وقتی به‌سبب جنایت‌های بی‌شمارش، بالاخره خمینی پذیرفتند که او را برکنار کنند، در زمان تحویل و تحول زندان اوین، در حدود ۳۰۰ نفر در آمار زندانی‌ها کسری آمار داشت که هیچ‌وقت معلوم نشد چه بلایی بر سر این تعداد انسان آمده است...!!!
و دوم ، وی برای این‌که به خانواده‌ی زندانیان رنج بیش‌تری بدهد، دستور داده بود تا به این بهانه که دختر باکره را نمی‌توان اعدام کرد، به دختران اعدامی، در شب قبل از اعدام تجاوز بشود و در زمان تحویل جنازه، مامور متجاوز، سکه‌ای را به خانواده‌ی زندانی، به‌عنوان مهریه‌ی دختر بپردازد تا تحقیر خانواده را به اوج برساند.
❊❊❊❊❊

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۲, جمعه

بخشی از خاطرات منتظری در مورد رفسنجانی


اردیبهشت سال ۱۳۶۰ بود که یکی از برادرانم بنام محمد علی که او را ممدلی می نامیدیم و ۳ سال از من بزرگتر بود و شدیداً حزب الهی و مخالف سرسخت من میخواست ازدواج کند.
یکی از پسر عمه هایم که بازاری بود یک دختر نجف آبادی را برایش پیدا کرده بود که آن دختر یک فامیلی نه چندان دور و نه چندان نزدیکی هم با آخوند منتظری داشت. مادرم میخواست که با دوتا از عروسهایش و ممدلی برای دیدن آن دختر به نجف آباد بروند و مادرم اصرار داشت که من هم با آنها بروم ولی نه من مایل به رفتن بودم و نه ممدلی میخواست که من هم همراهشان باشم اما نهایتاً مجبور شد بپذیرد چون به دوتا ماشین سواری احتیاج بود که یکیش برادر بزرگترمان مصطفی بود و دیگری هم من بودم. خود ممدلی در آن هنگام ماشین نداشت.مادرم و زن برادر دومم در ماشین من بودند و بقیه هم در ماشین مصطفی. آنها از دستگرد بطرف درچه پیاز و قهدریجان رفتند چون کوتاهترین راه از آن طرف بود ولی من ما چون میبایستی که در کارلادان که خانه مرحوم عمه ام بود پسر عمه ام که آن دختر را برای ممدلی پیدا کرده بود و یکی از دختر عمه هایم را هم سوار کنیم مجبور بودیم که از طریق اصفهان به کارلادان و از آنجا عازم نجف آباد شویم خلاصه براه افتادیم و هنگامیکه به کارلادان رسیدیم آن دو نفر را هم که خانه شان لب خیابان و نزدیک منارجنبان است سوار کردیم و بطرف نجف آباد حرکت کردیم.ساعت حدوداً ۵ بعد از ظهر بود که به نجف آباد رسیدیم. وعده مان با مصطفی که از راه دیگری آمده بودند سر فلکه ورودی از اصفهان به نجف آباد بود و هنگامیکه من به آنجا رسیدم برایشان بوق زدم و اشاره کردم که بدنبال ما حرکت کنند چون خانه عروس را فقط پسر عمه ام که در ماشین من بود میدانست.پس از طی یکی دوتا از خیابانهای نجف آباد بالاخره پسر عمه ام سر یک کوچه به من گفت که توقف کنم و همانجا کنار خیابان ماشینها را بایستی پارک میکردیم و بقیه راه را پیاده می رفتیم.خانه عروس هم فاصله چندانی با خیابان نداشت و پس یکی دو دقیقه به در خانه رسیدیم ، در باز بود و پدر عروس خانم هم که معلوم بود انتظارما را می کشید به محض اینکه ما رسیدیم تند و تند بطرف در خانه آمد و گفت بفرمایید خیلی خیلی خوش آمدید و بعد مردها را بطرف یک اتاق و زنان را بطرف اتاق دیگری راهنمایی کرد. خانه قدیمی نسبتاً بزرگی بود و چندین اتاق در دو طرف خانه و یکطرف دیگر هم ایوان بزرگی که با موزائیک فرش شده بود و سه تا اتاق داشت و در یکی از همان اتاقها ما یعنی مردها بودیم و اتاق آنطرف ایوان هم خانمها بودند و طرف دیگر خانه هم مطپخ و اتاق انباری و چاه آب بود و یک حوض بزرگ هم در وسط خانه و اطرافش را هم باقچه های گل فرا گرفته بود. بخشی از حیاط خانه با آجرهای چهار گوش فرش شده بود و بقیه آن خاکی بود که آب پاشیده بودند و در آن فصل سال آن گلهای رنگارنگ در باغچه و بوی خاکی که آب رویش پاشیده شده بود صفای خاصی داشت! اولین چیزی که من یواشکی بقل گوش مصطفی برادر بزرگم که او هم مخالف اسلام و حکومت اسلامی بود و باورهای مذهبی هم نداشت گفتم این بود که، چه کیفی داره که لب این ایوان بنشینیم و گوشت بره را کباب کنیم و با نان خانگی و عرق و ماست و خیار...برادرم لبخندی زد و گفت، یواش مواظب باش که اینجا غیر از من و تو همه از همین خر حزب الهی ها هستند.
خلاصه ما وارد اتاق مردانه شدیم و نشستیم و چای و شربت و شیرینی و گز اصفهان و سوهان قم و گیلاس و خیار هم بود و همه مرتب از اینکه امام فلان گفت و فلان امام جمعه فلان گفت در جبهه فلان شد و بهمان شد...من و صطفی هم خاموش بودیم و گاهی زیر چشمی نگاهی بهمدیگر می انداختیم و من بخوبی میتوانستم بفهمم که به همان اندازه که نشستن در آنجا و شنیدن آن خزعبلا ت برایم چقدر زجر آور است برای مصطفی هم همینگونه بود.
یکساعتی بدین منوال گذشت تا اینکه خانمها پا شدند و بالاجبار ما هم پا شدیم و همگی خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. قرار بر این شده بود که در دو سه روز آینده مادرم توسط پسر عمه ام جواب دهد که آیا آن دختر را پسندیده اند یا نه...
دختر را پسندیدند و دو روز بعد پدرم و پسر عمه ام با مصطفی برادرم به نجف آباد رفتند و در مورد قباله و شیر بها و... صحبت کرده بودند و با هم به توافق رسیده و قرار شده بود که در پنجشنبه آخر اردیبهشت ماه برای عقد بروند چون در آنروز آخوند منتظری یا بقول شیعیان حضرت آیت الله منتظری هم قرار بود که به نجف آباد بیاید و در مراسم عقد شرکت کند. البته خطبه عقد را آخوندی میخواند که خودش هم محضر دار بود.
روز موعود فرا رسید و من و مصطفی و یکی دیگر از برادرانم و دو تا از دوستان که ماشین داشتند، جمعاً پنج ماشین سواری که همه پر شده بود به نجف آباد رفتیم و در خانه عروس سه اتاقی که در ایوان قرار داشت و بوسیله درهای پهن از هم جدا میشد را، درهای وسطش را باز گذاشته بودند و مردان در آن سه اتاق نشستند و خانمها هم با عروس در اتاق بزرگی در طرف دیگر خانه بودند و شازده داماد هم فعلاً در همین اتاق نزد ما بود.ما هنوز غیر از افراد خودمان و پدر عروس و دوتا برادر عروس کس دیگری را از افرادی که در آنجا بودند نمی شناختیم. پسری جوان که داشت جلوی همه چایی می آورد هنوز جلوی همه چایی نگذاشته بود که دیدم آخوند منتظری بهمراه دوتا پاسدار مسلح از در حیاط وارد شدند و بلافاصله همه ما بلند شدیم و منتظری هم که معلوم بود خانه را کاملاً می شناسد بطرف ایوان خانه در حرکت بود در همین حال پدر عروس هم با عجله از ایوان پایین رفت و با سلام به منتظری خوش آمد گفت و او و پاسدارها را بداخل اتاق دعوت کرد. منتظری با همه ماها سلام علیک کرد و رفت در بالای اتاق وسطی که برایش از این تشک چه های اسفنجی با متکا که همه روکشهای مخملی داشتند گذاشته بودند نشست و پاسدارها هم در دو طرفش نشستند.
من و مصطفی و ممدلی در طرف دیگر اتاق نشسته بودیم و منتظری تا مرا دید شناخت.مرا قبلاً در خانه شیخ یدالله رحیمیان در دستگرد و یکبار هم در یک مهمانی که توسط سندیکای کامیونداران اصفهان برگزار شده بود دیده بود.
بلافاصله خندید و گفت:
تو اینجا تو نِجِف باد چیکار می کونی؟ نَکونِد تو می خوای دومادی خویش و قومی ما بشی؟
من هم گفتم:
حضرت آیت الله، سلام و ارادت خدمت حضرت عالی دارم، ولی متأسفانه من این افتخارنصیبم نشده که داماد فامیل شما بشوم و همینطور که با انگشت شست دست راستم به ممدلی که سمت راست من نشسته بود اشاره می کردم ادامه دادم ولی این افتخار نصیبم شده که برادرم محمد علی داماد فامیل شما شود!
محمد علی هم کمی صورتش قرمز شد ولی هول شده بود و حرفی نزد.
در همین هنگام یکی از مردانی که در اتاق بود به منتظری گفت، آقای منتظری یه کمی از امام برامون بگو. آیا این حقیقت دارد که آین آقای رفسنجانی است که همه کاره است و بنام امام تمام می شود؟ آخه اینجا نجف آباد هر خلافی که در بالا اتفاق می افتد، مردم می گویند که تقصیر امام نیست بلکه این رفسنجانیست که به امام میگوید که اینکار را بکن و آن کار را نکن!
منتظری مکثی کرد و گفت:
عرضم به خِدمِتی شوما، اَوِلِش امام بِچه نیست که رفسنجانی بتونه به اون بیگِد چیکار بوکون، چیکار نکون، آما لابد اینم شنیدِی ند که می گَن روبا تخم می ذارِد یا بِچه، می گن اِز این دم بریده هر چی بوگویند میاد!
( لازم به توضیح است که من ادامه سخنان منتظری را بدون لهجه خودش می نویسم چون هم نوشتنش وقت می برد و هم ممکن است که خواننده متوجه نشود! با پوزش)
در هر صورت آقای هاشمی مرتب در بیت امام رفت و آمد دارد و رئیس مجلس شوراست و عضو شورای دفاع و عضو شورای امنیت و چندین سمت کلیدی دیگر و در هر صورت میتواند تأثیر گذار روی امام باشد! هیچ کسی مثل من رفسنجانی را خوب نمی شناسد!
من میخوام یک خاطره ای را از رفسنجانی برایتان بگویم تا شما به ذات این شخص پی ببرید و من خودم شخصاً خیلی متأسفم که دور و بر امام را افرادی مثل آقای هاشمی احاطه کرده اند و خیال نکنید که بقیه اطرافیان امام هم دست کمی از آقای هاشمی دارند!
این آقای رفسنجانی ۱۴ سالش بود که اومد قم و در کلاسهای درس آیت الله بروجردی، امام، محقق داماد، آقای گلپایگانی و شریعتمداری و نجفی مرعشی و آقای صالحی نجف آبادی و خود من شرکت میکرد. از همون ابتدا من دیدم که ایشون خیلی با هوش است و توجهم به ایشون جلب شد و کم کم خیلی با هم چفت شدیم تا اینکه ایشون در سال ۳۷ که ۲۴ سالش بود با دختر سید محمد صادق مرعشی ازدواج کرد. بعد از ازدواجش من بارها اونا با همسرش به خانه خودمان دعوت میکردم تا اینکه در سال ۴۵ من را ساواک گرفت و تا سال ۴۹ هم بعد از چندبار زندانی و تبعیدی دیگه ساواک اجازه نداد که من در قم باشم و من بالاجبار از سال ۴۹ تا ۵۲ را تو همین نجف باد زندگی میکردم و تقریباً هر دو هفته یکبار این آقای رفسنجانی که تا اونموقع چارتا بچه هم پیدا کرده بود با زن و بچه هاش میومد نجف باد و من و عیالم چقدر به اینها احترام میذاشتیم و چقدر پذیرایی میکردیم. آقای رفسنجانی وضع مالیش خیلی خوب بود و در رفسنجان باغات پسته داشت و هم تو قم از خودش خونه داشت و هم تو رفسنجان و همه ساله در اواخر تابستان و اوایل پاییز می رفت رفسنجان تا خودش بر برداشت محصولاتش نظارت کونه.
در تیرماه ۱۳۵۰ یکبار که اومد خونه ما خانمش هم این بچه پنجمیش که در واقع دیگه آخریش هم بود، یاسر را آبستن بود و قرار بود که در ماه بعد وضع حمل کنه. آقای رفسنجانی گفت که قراره ماه آینده تو یک بیمارستانی تو تهران خانمش وضع حمل کنه و بعدش چون قم خیلی گرمه میخواد که بره رفسنجان و تا آخر پاییز را همون جا باشه.هم خودش و هم خانمش به من و خانمم مرتب اصرار می کردند که تو شهریورماه بریم رفسنجان چون هم در اون فصل هوا خیلی عالیه و هم برداشت محصولات پسته را میتونیم ببینیم و باغات پسته را و خلاصه اینقده گفت و گفت تا منو بچه ها را قانع کرد که همگی در شهریورماه بریم رفسنجان.
دوماه نیم بعدش اواسط شهریورماه بود که یه روز صبح ما زن و بچه ها را برداشتیم و بار و بندیل را بستیم رفتیم اصفهان خیابونی مسجد سید، اون زمان می گفتند محمد رضا شاه، همه یِ گاراجای مسافربری اونجا بود و خلاصه از شرکت گیتی نورد بلیط گرفتیم و گفتند که ساعت یک بعد از ظهر حرکت می کنه و نزدیکای غروب هم ما رفسنجانیم. بعد از این که بلیطها را گرفتیم و بارها مونم تحویل گاراج دادیم رفتیم یک مقدار گز و یک هدیه هم خانم من برای پسرش یاسر که حالا یک ماه و خورده ایش بود گرفت و خلاصه ساعت یک بعد از ظهر با گیتی نورد به طرف رفسنجان حرکت کردیم و تو راه هم فقط یک توقف کوتاه تو کمربندی یزد داشتیم و نزدیک غروب آفتاب هم رفسنجان بودیم. من یک تاکسی گرفتم و آدرس خونه را که خود آقای هاشمی بهم داده بود به تاکسی گفتم و بعد از چند دقیقه ما را درِ خونه پیاده کرد. زنگ در را که زدم دیدم خود اقای رفسنجانی در را باز کرد و خیلی خوشحال شد و دست و رو بوسی کردیم و بچه ها را بوسید و ما داخل شدیم و منم بچه پسرها شو بوسیدم و خانمم هم دخترهاشو و قدم نورسیده شو هم بهش تبریک گفتیم. خونه خیلی بزرگی بود با حیاط بزرگ و درختان انار و انجیر و انواع گلها، تا اومدیم وسایل و اینا را ببریم تو اتاق، دیگه مغرب شده بود و آقای رفسنجانی گفت که توی یک اتاق که خیلی هم بزرگ بود نماز جماعت بخونیم. وقتی ما وارد اون اتاق شدیم دیدم که فرشهای نفیس کف اتاق پهن شده و بخاری گچ بری و کلی تجملات دیگه که عین یک کاخ بود. منو پیشنماز کردند و خود آقای هاشمی هم با پسر ها پشت سرم و خانمها و دخترها هم پشت سر آنها نماز را خوندیم و بعد تو همون اتاق یک سفره بزرگ انداختند.محمد پسر بزرگ من وقتی اون سفره به اون بزرگی را دید گفت از سفره شون پیداست که یک شام درست و حسابی درست کردند و خیلی زحمت کشیده اند.خانم آقای رفسنجانی تو یک اتاق دیگه داشت بچه شو شیر می داد و خود رفسنجانی هم یه چندتا نون آورد گذاشت وسط سفره و بعد هم یک بادیه بزرگ پر از شیرگاو و جلوی هر کدام از ما هم یک کاسه با یک قاشق و خودش رفت و چند لحظه بعد با یک پارچ آب وارد شد و گفت پس چرا معطلید، بفرمایید و دوباره رفت و با چندتا لیوان اومد و دوباره گفت، آقای منتظری پس چرا نمی فرمایید؟! من هم گفتم حالا تعجیل که نداریم، بذار همش بیاد میخوریم! رفسنجانی هم با پر رویی گفت، آقای منتظری همه اش میاد یعنی چه؟ خب همه اش همینه! من یک نگاهی بهش انداختم و اون هم با وقاحت گفت، آقای منتظری، همه چیز از همین شیر درست شده، ماسته از همین شیره، کره است از همین شیره، خامه هست از همین شیره، پنیره از همین شیره، سر شیره از همین شیره، کشکه از همین شیره،... خانم من و بچه ها همه به من ظل زده بودند و من هم شرمنده از خانواده ام که از صبح زود با آن همه دردسر آنها را آوردیم مسافرت و مهمانی در خانه کسی که هنگامیکه بخانه ما در نجف باد میومد آن همه وعده و وعید میداد.من دیگر معطلی را جایز ندیدم و بدون اینکه کلامی بگویم با اشاره به زن و بچه حالی کردم که بلند شوند و سریع وسایلمان را که خوشبختانه هنوز فرصت نشده بود باز کنیم برداشتیم و داشتیم از خانه خارج می شدیم که رفسنجانی و خانمش دویدند تو حیاط که پس کجا؟ چی شد؟ چرا می رید؟ ولی من لب از لب نگشودم و همینطور که تند قدم بر میداشتم با اشاره به بچه ها و مادرشان فهماندم که صحبت نکنند و سریع خانه را ترک کردیم و بعد از اینکه چند قدم از خانه دور شدیم ایستادم و یک تاکسی گرفتم و گفتم که ما را به یک چلوکبابی خوب ببرد و بعد از اینکه رفتیم و شام خوردیم سریع به گاراج رفتیم و خوشبختانه توانستیم بلیط برای آخرین اتوبوسی که ساعت ۱۱ شب از رفسنجان به اصفهان میرفت بگیریم و فردا صبح زود هم به اصفهان رسیدیم. در راه از رفسنجان تا اصفهان بارها خانمم میگفت یادته چقدر احترام بهشون میذاشتیم و تحویلشون میگرفتیم و مرغ و بره براشون درست میکردیم!؟ خوبه که وضعشون هم خوبه!آفتابه لگن صد دست، شام و نهار هی چی! بچه ها هم مرتب تا مادرشان سکوت میکرد آنها شروع می کردند و من هم مجبور بودم که سکوت کنم فقط هر از چندگاهی میگفتم که من چه میدانستم، دیگه کاریه شده و من پشت دستم را داغ میگذارم که دیگه نه هرگز بخانه ام راهش دهم و نه با این مرد حرف بزنم!
مدتها گذشت و من دیگر خبری از رفسنجانی نداشتم تا در اواخر اردیبشت سال ۵۱ یک روز داشتم تو حیاط خانه وضو میگرفتم که نماز ظهر را بخوانم که دیدم در می زنند، رفتم و در را باز کردم دیدم رفسنجانی است. سلام کرد، من جواب ندادم و اومدم در را ببندم که پایش را گذاشت لای در و نگذاشت که در بسته شود و گفت، آقای منتظری من نمیخواهم که مزاحمتون بشوم راستش اصفهان کار داشتم و دلم خیلی هوای بچه های شما را کرده بود و من فقط اومدم که بچه ها را ببوسم و بروم!
من که با دیدن او دوباره تمام صحنه آن شبی که برای ما سفره انداخت و آنطور مرا در برابر زن و بچه هام شرمنده کرده بود یادم آمد، نگاهی به دور و برم انداختم تا ببینم که کسی نباشد و وقتی که مطمئن شدم کسی نیست، بند تنبانم را گشودم و کیرم را در آوردم وگفتم بفرما، ببوس،محمدِس، اِز همین کیر درست شدِس، عصمتِس، از همین کیر درست شدِس، سعیدِس، از همین...
ارادتمند، علی بی ستاره
اسلو، اول ماه مه ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊

۱۳۹۹ فروردین ۱۴, پنجشنبه

نرخ شاش در نظام سلطنتی و جمهوری اسلام ناب محمدی



غضنفر که اهل نصرآباداصفهان بود و مدرک تصدیق( پایان نامه) ششم ابتدایی اش را گرفته بود در آموزشگاه پاسبانی ثبت نام کرد و زمانی که آجان شد مردم نصر آباد او را آژدان غضنفر صدا میکردند. در زمان شاه خیلی از پاسبانهای اصفهان نصرآبادی بودند و بسیاری از آنان هم فامیل نصری، نصرآزادانی، نصرآبادی و گودرزی داشتند و  این تعداد آنقدر زیاد بود که در اصفهان معروف شده بود که زنان نصرآباد هنگامیکه پسری بدنیا می آورند او را وسط دودستشان میگیرند و هی بالا می اندازند و می گویند،« ننه آجانچی».
پس از فارغ التحصیلی از آموزشگاه پاسبانی در اصفهان او را برای  خدمت  به یزد فرستادند و در آنجا  در بخش راهنمایی و رانندگی شهربانی یزد به خدمت گمارده شد.  پس از دوسال خدمت در یزد با تقاضایش برای انتقال به اصفهان موافقت شد. پس از شروع خدمت در اصفهان با دختر عمویش ستاره که سالها بود نامزدش بود ازدواج کرد. بعد از این مرتب همکارانش با او شوخی میکردند و میگفتند، سرکار یا نام خانمت را تغییر بده و یک نامی براش انتخاب کن که با غضنفر جور در آید یا خودت نامت را تغییر بده ولی آژدان غنفر زیر بار نمیرفت و  در جوابشان میگفت که همینطور که هست خوب است و هیچ عیبی هم نداره. بهر حال پس از مدتی ستاره پسری بدنیا آورد که نامش را احمد گذاشتند و غضنفر از این بابت خیلی خوشحال بود که اولین فرزندش پسر است  و به ستاره گفت که همین یک فرزند ما را بس است و باید مواظب باشیم که دیگر آبستن نشوی زیرا که با پول آجانی، همین یک بچه را هم اگر بتوانیم خوب تربیت کنیم و از عهده مخارجش بر آییم  شاه کار کرده ایم و با اینکه زنش آرزوی داشتن یک دختر را داشت ولی آژدان غضنفر شدیداً مخالف بود و نمی گذاشت که دیگر همسرش آبستن شود.
احمد یواش یواش بزرگ میشد و از همان دوسه سالگی پیدا بود که بچه بسیار باهوش و زرنگی است. وقتیکه شش ساله شد او را به دبستان فرستادند و در دبستان همیشه نمرات خوب میگرفت و همیشه شاگرد اول یا دوم کلاس بود و پس از پایان دبستان در دبیرستان ادامه داد و در دبیرستان هم جزؤ شاگردان ممتاز بود تا نهایتاً سیکلش را گرفت.
در این دورانی که احمد به مدرسه میرفت آژدان غضنفر هم هر از چند سالی یک ۸ به بازویش اضافه می شد تا هنگامیکه احمد سیکلش را گرفت غضنفر هم سه تا ۸ روی بازویش داشت با یک هلال زیر آنها و شده بود استوار دوم. حالا دیگه همه راننده تاکسی های اصفهان و اکثر کسانی که روزانه مرتب در شهر اصفهان رانندگی میکردند مانند وانت بارها، اتوبوسهای واحد و... همه آژدان غضنفر را می شناختند وهر کجا که او را می دیدند چه سر چهار راهها با یونیفورم آجانی  و چه بالباس شخصی هر کجا او را می دیدند برایش بوق می زدند...
( در همینجا بدنیست برای آن عزیزانیکه با نظام آموزشی قدیم آشنایی ندارند و شاید ندانند که سیکل چیست توضیح دهم که، تا سال ۱۳۵۰ شمسی دوره دبستان شش سال بود و دوران دبیرستان هم شش سال که سه سال اول را سیکل یک یا سیکل اول می گفتند و دوسال دوم را سیکل دو یا  سیکل دوم. در کلاس نهم که پایان سیکل یک بود باید رشته انتخاب میکردی و سه رشته بیشتر نبود، ادبی، طبیعی و ریاضی و برای ادامه در مثلاً رشته ریاضی می بایستی که نمرهِ همه دروس ریاضی را حداقل ۱۲ میگرفتی وبقیه دروس را حداقل ۷، البته درس فارسی استثنا بود و باید نمره ۱۰ میگرفتی و اگر رشته ادبی را میخواستی انتخاب کنی باید حد اقل ۱۲ می گرفتی. کسانی که نمره قبولی می گرفتند ولی هیچکدام از این رشته ها را به اندازه کافی نمره نمی آوردند، اگر میخواستند ادامه تحصیل دهند یا باید دوباره امتحان میدادند تا نمره بیاورند و یا در هنرستان ادامه تحصیل دهند.از سال ۱۳۵۰ نظام جدید آموزشی آمد و ۵ سال دبستان بود و بعد سه سال مدرسه راهنمایی و بعد دبیرستان)
در تابستان همان سالی که احمد سیکلش را گرفت، آژدان غضنفر را به تهران منتقل کردند و در منطقه نیاورانِ  تهران سر یکی از چهار راهها محل پستش شد و او توانست با واسطه یکی از افسران مسئولش طبقه دوم یک خانه را که متعلق به رئیس یکی از دبیرستانهای همان منطقه تهران بود اجاره کند.
در آنزمان معمولاً مدارسی که در مناطق شمال شهر تهران بود اکثر قریب به اتفاق آن را فرزندان ثروتمندان، نمایندگان مجلس شورای ملی، سناتورها و خلاصه فرزندان طبقه خاصی از جامعه میتوانستند در چنین مدارسی ثبت نام کنند و  اصولاً دانش آموزان طبقه محروم  جامعه در چنین مدارسی نمیتوانستند جایی داشته باشند ولی آژدان غضنفر توانست با کمک صاحب خانه اش که رئیس یکی از همین دبیرستانها بود و البته بعد از اینکه صاحب خانه مدارک احمد را با آن همه نمرات عالی مشاهده نموده بود، احمد را در همان دبیرستانی که صاحب خانه شان مدیر آن بود در منطقه نیاوران برای کلاس چهارم ریاضی نام نویسی کند.
اول مهرماه شد و مدارس آغاز به کار کردند و احمد هم در حالی که خیلی هیجان زده بود و دلش خیلی شور میزد به دبیرستان رفت. بر عکس سالهای قبل نه کسی را میشناخت و نه هیچ دوستی داشت و لهجه اصفهانیش هم کاملاً مشخص میکرد که او در اینجا کاملاً غریبه است!
رأس ساعت ۸/۵ زنگ دبیرستان بصدا در آمد و همه به سر کلاسها رفتند و احمد هم سر کلاس رفت.
هنگامیکه معلم وارد کلاس شد همه بلند شدند و دبیر هم پس ازسپاس گفتن، گفت که خواهش میکنم که بنشینید و سپس خودش را معرفی کرد و از دانش آموزان هم خواست که یکی یکی بلند شوند و خودشان معرفی کنند.
از نیمکت اول، نفر اول شروع کردند. یکی میگفت، من فلانی هستم پدرم دکتر است، دیگری پدرم وکیل است و... تااینکه یکی از دانش آموزان که معلوم بود خیلی مغرور و خودپسند هست بلند شدو بادی به غب غب انداخت و گفت من بیژنِ ...هستم و پدرم سناتور است و هر قانونی که در مجلس شورای ملی تصویب شود باید اول به امضای پدر من برسد تا بعد اعلیحضرت آن را امضا کنند و سپس قابل اجرا می شود!  از قیافه همه دانش آموزان میشد فهمید که همه از این طرز معرفی اِقِ شان گرفت ولی هیچکسی هیچ چیزی نگفت و بقیه به معرفی خود ادامه دادند تا اینکه نوبت احمد رسید.
احمد از جا بلند شد و با لهجه غلیظ اصفهانی گفت:
من احمد...هستم، پدِرِم هم آجانِس، یه پَنش تومنی ( پنج تومانی) که بِیش بِدِی، می شاشِد به تِمومی اون قانونایی که پِدِری بیژن و اعلیحضرت زیرشا امضا کردند!
احمد راست می گفت، حقوق این پاسبانها آنقدر کم بود که مجبور بودند که با گرفتن پنج تومان از خطاهایی که شاکی خصوصی نداشت چشم پوشی کنند، من خودم فراوان از این پنج تومانها و ده تومانها داده ام  و این شامل کلانتریها، پلیس راه ژاندارمری و مأموران ژاندارمری نیز می شد و علاوه بر این من خود شاهد بوده ام که در ادارات، آمار، دارایی و شهرداری هم این نوع رشوه ها فراوان رد و بدل میشد، البته در اداره دارایی و شهرداری حرف از پنج یا ده تومان نبود بلکه در مواردی پولهای کلانی باید پرداخت میشد تا کارت را درست کنند...! بگذریم
و اما در دوران جمهوری اسلام ناب محمدی دیگر حرف از ۵ یا ۱۰ تومان نیست، بلکه حرف از میلیونها و گاه میلیاردها تومانست! بقول یکی از بزرگان، «جیب ملا لوده خداست، پرشدنی نیست»!  باید میلیونها و گاهاً میلیاردها تومان بدهی تا مأمور  بشاشد به همه یِ آن قوانینی که مجلس شورای اسلامی و شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت نظام و شخص ولی فقیه که نماینده الله بر روی زمین است!
در واقع نرخ  این شاشیدن باید هم بسیار گزافتر از نرخ شاشیدن در نظام سلطنتی باشد چون در آنجا مأمور می شاشید به امضای نمایندگان مجلس و سناتور و امضای سایه خدا، ولی در اینجا  مأمور می شاشد به امضای نمایندگان خدا و در واقع  به خود خدا با آن همه هیبت و قدرت کذایی اش...
شنیدم که چند وقت پیش در یک جشن عروسی یکی از هم سن های  آژدان غضنفر که الان سالهاست باز نشسته شده بهش گفته بود، غضنفر یادت میاد که سال ۵۱ من در اصفهان سر چهار راه وفایی از چراغ قرمز رد شدم، منو گرفتی و گفتی باید ببرمت قرار گاه و من تا پنج تومنی را گذاشتم کف دستت، گفتی بفرما برو ولی دیگه مواظب باش از چراغ قرمز رد نشی، در واقع با اون پنج تومن هایی که تو از من و دیگران میگرفتی می شاشیدی به همه قوانین!
غضنفر آهی کشید و گفت، آره داداش ولی میدونی که الان چقدر باید بدی تا بشاشن به قوانین؟ گفتم نه!
گفت همینقدر باید بهت بگم که:
میان شاش من تا شاش ملا
تفاوت از زمین تا آسمان است...
ارادتمند، علی بی ستاره
اسلو، ۲ آوریل ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊   

۱۳۹۹ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

بازدید منتظری از کارخانه سوسیس و کالباس تهران



در اردیبشهت سال ۱۳۵۸ با بنز خاور از بازار اصفهان قندِ کله بار زدم برای رشت. هنگامیکه در رشت داشتند بار را از کامیونم تخلیه میکردند یکی آمد و گفت که بار دارد برای کارخانه سوسیس و کالباس تهران و بعد از اینکه سر قیمت کرایه به توافق رسیدیم  آدرس داد که بعد از تخلیه قندها به آنجا بروم.
بعد از تخلیه کامیون و دریافت کرایه بطرف آدرسی که گرفته بودم رفتم و خیلی راحت آنرا پیدا کردم. طرفهای بعد از ظهر بود و تا آمدند بار بزنند و چادر بکشم  هوا کم کم داشت به طرف غروب نزدیک میشد.هنگام غروب گازش را گرفتم برای تهران. در راه بعد از اینکه در یکی از رستورانهای مسیر شام خوردم احساس کردم که خیلی خسته ام و باید کمی استراحت کنم. همانجا کنار رستوران داخل ماشین خوابیدم و یک مرتبه بیدار شدم دیدم که ساعت از ۳ بامداد هم گذشته، سریع رفتم سر حوض کوچکی که بیرون رستوران بود و یک شیر آب هم داشت  دست و صورتم را شستم و حرکت کردم،
باران می آمد و جاده هم خیلی لغزنده بود و من هم خیلی با احتیاط می راندم تا اینکه صبح زود رسیدم کرج.
جلوی یک کله پزی نگه داشتم و یه کله پاچه دبشی خوردم و بطرف تهران حرکت کردم. در آن ترافیک شلوغ و شیر تو شیر تهران تا آمدم کارخانه سوسیس و کالباس را پیدا کنم ساعت کمی از ۸ صبح رد شده بود که به کارخانه رسیدم. پیاده شدم رفتم دم در و بارنامه را نشان دادم و او هم در را باز کرد و من  بداخل کارخانه راندم و مرا بطرف یک  سالنی راهنمایی کردند. یکی آمد و گفت شما باید یک کمی صبر کنی تا ما دوتا کارگرهامون که مشغول تخلیه یک بار دیگه هستند تمام شوند و بعد نوبت شما می شود. یک ربعی گذشت تا آمدند و مرا راهنمایی کردند تا دنده عقب قسمتی از عقب کامیون وارد سالن شد و گفتند که همانجا بایستم. چادر را از روی بار برداشتم و جمع کرده در باربند گذاشتم و آنها مشغول تخلیه شدند و من از یکی از آنها سراغ دستشویی را گرفتم که در آنطرف حیاط کارخانه قرار داشت و بطرف آن راه افتادم، در همین هنگام ناگهان دیدم که درب اصلی کارخانه که من هم از همان در وارد کارخانه شده بودم دوباره باز شد و یک بنز سواری ۴۸۰ اس ال سی با شیشه های دودی وارد کارخانه شد و یکراست بطرف دفتر کارخانه رفت و جلوی دفتر ترمز کرد و بلافاصله راننده و سه نفر دیگر همزمان  از چهار در مرسدس پیاده شدند.دیدم که  همه ریش دارند و پیراهنهایشان هم افتاده روی شلوارهایشان و نفری که از در عقب سمت راست مرسدس پیاده شده بود گفت، حاج آقا بفرمایید پایین!
وقتیکه حاج آقا اومد بیرون دیدم که آیت الله منتظریه، بطرفش رفتم و در چند قدمی ایستادم و سلام کردم، نگاهی به من انداخت و گفت:
 اِ تو اینجا چیکار می کونی؟ گفتم، حاج آقا با خاور بار آوردم. خندید و گفت، مِگِه زن اِسِدِی؟ با تعجب گفتم، نه حاج آقا، چیطو مگه؟ گفت، خودت گفتی با خاور اومِدِی! خندیدم و فهمیدم که شوخی میکنه. چندین بار قبل از انقلاب هم در خانه آقای رحیمیان در محل خودمان و یکی دوبار هم در خانه پدر منتظری در نجف آباد و یکبار هم در سندیکای کامیونداران اصفهان مرا دیده بود و همیشه با همه  شوخی می کرد.
منتظری گفت: خُب حالا چرا اونجا وای سُ دِی، آ... نی می یای جُلو، نکونِد اِز من می ترسی؟ منم با خنده گفتم، نه حاج اقا منتظری ولی این چهار نفر همراهتون بد جوری به من نگاه میکنند در همین حین یکی از اون ریشی ها گفت، حاج آقا می شناسیش، و منتظری گفت، آره، اِز خودمونِس، بذاریند بیاد. من رفتم و با من دست داد و گفت که، مردوم شکایِت کردند که این سوسیسا آ کالباسا گوشتی خوک توشِس، امامم منو مأمور کردِس بیام آ بوبونم که واقعیت داره یا نه .در همین حال که منتظری داشت با من صحبت میکرد یک نفر مرد میانسال از دفتر آمد بیرون و در حالی که یک روپوش سفید هم برتن داشت سلام کرد و گفت که مدیر عامل کارخانه هست و به او اطلاع داده بودند که امروز شما برای بازدید می آیید و سپس شروع کرد و توضیح داد که تمام تولیدات کارخانه از گوشت گاو هست و نه هیچ چیز دیگر و سپس منتظری را دعوت کرد که با او همراه شوند تا از ابتدا تا انتها همه جا و همه یِ دستگاهها و همه چیز را برایش توضیح دهد.
همگی براه افتادند و منتظری رو به من کرد و گفت: حالا که شومام اینجای با ما بیا و من هم بهمراهشان راه افتادم.
مدیر عامل ما را برد در ابتدای یک سالن و گفت، حاج آقا اینجا را که می بینید، اولین جایی است که گاو وارد کارخانه می شود و براه افتاد و ما هم همه بدنبالش و مدیر عامل هم توضیح میداد، که اینجا گاو ذبح اسلامی میشه، اینجا پوست کنده میشه، اینجا شستشو داده میشه،...و خلاصه همینطور این دستگاهها را یکی یکی توضیح می داد تا رسیدیم به آخر سالن که گفت و اینجا پایان کار دستگاههاست و از اینجا سوسیس  می آید بیرون و باید آن را در آن یخچالهای مخصوص قرار بدیم و بعد از چند ساعت آماده ارسال به فروشگاههاست. خب حاج آقا ملاحظه فرمودید که هیچ گوشتی بجز گوشت گاو مصرف نمیشه و همه چیز ما طبق فقه اسلامی و حلال است و در زمان شاه هم همینطور بوده و مدیر عامل سکوت کرد و منتظر بود تا ببیند که منتظری چه خواهد گفت.
منتظری یک کمی فکر کرد یکی دوبار دستش را به ریشش کشید و یک مرتبه گفت، آقای مدیر عامل یه سؤال برا من پیش اومِد. مدیر عامل بلافاصله گفت حاج آقا هر سؤالی دارید بفرمایید اگه به من مربوط باشه من در خدمتم.
 منتظری گفت:
حالا اِگه این سوسیسا را اِز اینور بذارین تو ماشین آ سوویچا بر عکس بِزِنین، اِز اون ور گاو میاد بیرون؟
مدیر عامل که از چهره اش کاملاً معلوم بود که کفرش در آمده، یه فکری کرد و در حالی که تمام بدنش آشکارا می لرزید گفت، نه حاج آقا، همچنین چیزی امکان نداره.  اون فقط کارخانه ننه یِ شما بوده که  از یک طرف سوسیس کردند توش و از اون طرف یه گاوی مثل شما را داده بیرون...
ارادتمند علی بی ستاره
اسلو، ۳۱ مارس ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊
 


















۱۳۹۹ فروردین ۱۱, دوشنبه

ماجرای خانمی که چهار دختر از همسر شهیدش به دنیا آورد!

شاغلام بچه میدان شوش و تنها پسر خانواده بود به همراه سه تا خواهر که یکی بزرگتر از او و دیگران کوچکتر از او بودند و در سال ۱۳۵۳در  ۱۲ سالگی مدرسه را رها کرده و سرکار هم نمیرفت! شده بود ولگرد اطراف میدان شوش.
 باشگاه می رفت و به هرکس هم که زورش میرسید زور میگفت و اگر امکان داشت باج  هم میگرفت و خلاصه سربار پدر و مادرش بود.
در سال ۵۷ افتاد تو جریان انقلاب و بعد از انقلاب هم پاسدار شد و از آن پس دوستان قدیمی اش هنوز او را شاغلام صدا میزدند و دوستان جدیدش بهش می گفتند غلام پاسدار .
هنوز دوسال از انقلاب نگذشته بود که عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد و علناً جنگ بین ایران و عراق در گرفت و شاغلام هم جزؤ اولین کسانی بود که عازم جبهه های جنوب ایران شد.  هر از چندگاهی چند روزی به مرخصی می آمد و دوباره میرفت تا اینکه در آبانماه سال ۱۳۶۰هنگامیکه به مرخصی آمد دختری بنام هاجر را برایش عقد کردند. شاغلام ۱۹ ساله بود و هاجر فقط ۱۵ سال داشت اما از اون دختر های قالتاق شاه عبدالعظیم بود و در لاتی و پر رویی  دست کمی از خود شاغلام نداشت .مادر شاغلام یکبار که به زیارت عبدالعظیم رفته بود او را دیده بود و با پدر و مادر هاجر صحبت کرده بود و او را برای پسرش شاغلام خواستگاری کرده بود.در آبانماه شاغلام پس از آنکه هاجر را رسماً عقد کرد بلافاصله عازم جبهه شد و قرار شد که در اوایل بهمن ماه از جبهه بیاید و عروسی کنند.
از قضا در آذر ماه سپاه و ارتش و به همراه جهاد و نیروی هوایی ارتش و هوانیروز یک حمله گسترده ای را در دشت آزادگان، بستان و سوسنگرد در استان خوزستان انجام دادند که ۸ روز به طول انجامید. نام عملیات «طریق القدس» بود
( من هم در آن عملیات در بخش جهاد سازندگی بودم و در واقع از چند روز قبل شبها ما سر باطری ماشینهایمان بر میداشتیم تا مبادا هنگام ترمز کردن چراغی روشن شود و شن می بردیم و در تاریکی شب راه را برای این حمله درست میکردیم در ضمن اولین برادر من که در جبهه شهید شد هم در همین عملیات بود. او نیروی داوطلب بود و بیست سال داشت)
شاغلام هم در این عملیات به شهادت رسید!
در اوایل اسفند همان سال پدر و مادر شهید شاغلام متوجه شدند که عروسشان آبستن شده و وقتی با تعجب به او گفتند که چه کسی این دسته گل را به آب داده، هاجر با پر رویی تمام گفت کدام دسته گل را؟ مادر شاغلام گفت، خودت را به کوچه علی چپ نزن، تو آبستنی! هاجر گفت البته که آبستنم، مگر همسر پسر شما نیستم؟ مادر شاغلام با عصبانیت گفت، دختر...!  پسر من نزدیک سه ماه است که شهید شده و تو الان آبستن شده ای و این چه ربطی به غلام داره؟!
 هاجر هم با پر رویی تمام گفت:
وا..! خوبه خودتون میگید که پسرتون شهید شده! خب شهید شده، نمرده که! مگر نه اینه که شهیدان زنده اند؟! خب منم شوهرم زنده است و شبها میاد پیشم! مادر غلام که دهانش از این همه وقاحت عروسش باز و چشمانش خیره شده بود و در جواب وامانده تا اومد صحبت کنه، عروسش دوباره گفت، لابد میخواین بگین که شهیدان زنده نیستند؟! حتماً میخواید بگید که قرآن و پیامبر و امامان دروغ گفته اند؟! لابد امام خمینی هم دروغ میگه؟! مادر غلام که دید هم پسرش را از دست داده و هم اگر دیر بجنبد آبرویش را نیز از دست می دهد پس از مشورت با شوهرش تصمیم گرفتند تا  بی سر و صدادختر را در خانه نگهدارند تا موقع وضع حمل و یواشکی وضع حمل کند تا دیگر نزدیکان متوجه زمان زایمان نشوند.
هاجر هم هر روز شکمش بزرگتر و بزرگتر میشد بطوری که هنوز شش ماهش نشده بود که شکمش چند برابر یک خانمی که نه ماهه باردار است نشان می داد. اواخر آبان ۶۱  بالاخره هاجر در یک بیمارستان دولتی بدون اینکه به کسی اطلاع دهند وضع حمل کرد وچهارتا دختر خوشگل و مامانی  بدنیا آورد!
هاجر تصمیم داشت که چهارتا نام ایرانی اصیل برای دختران انتخاب کند ولی پدر و مادر شاغلام مخالفت کردند و چهارتا نام اسلامیِ  زهرا، فاطمه، زینب و رقیه را براشون انتخاب کردند
پدر و مادر هاجر هم خیلی به ندرت سراغ دخترشان می آمدند چون  هر موقع که می آمدند پدر و مادر شاغلام خیلی سرد باهاشون برخورد میکردند و آنها هم که دخترشان را خوب می شناختند پس از چندماه بکلی رابطه شان را با آنها قطع کردند!
هیچی، خانواده شاغلام موند با چهارتا دختر خردسال و یک عروسی که هرگز با پسرشان همبستر نشده بود!
روزگار میگذشت، پدر و مادر شاغلام از یکطرف داغ پسرشان را داشتند و از طرفی بخاطر آبرویشان باید مخارج چهارتا دختر حرامزاده را با یک زن بدکاره هم تأمین می کردند، اگرچه بنیاد شهید هم مقداری کمکشان میکرد ولی چون میدانستند که این چارقلوها نوه های خودشان نیستنداز این بابت خیلی رنج می برند.
سالها از پس یکدیگر میگذشتند و دختران یواش یواش بزرگ می شدند و هاجر هم در بنیاد شهید کاری را برای خودش دست و پا کرده بود تا اینکه در زمستان سال ۷۶ پدر شا غلام گفت که این دختر ها وقت ازدواجشان شده و باید هر چه زودتر در فکر شوهر دادنشان باشیم. در واقع پدر شاغلام میخواست که هر چه زودتر این دختران را بخانه شوهر بفرستد تا بتواند هاجر را هم از خانه بیرن کند ولی هاجر مخالف بود و میگفت که اینها تازه پانزده سالشان است و مادر شاغلام هم با عصبانیت گفت، مگه تو خودت چند سالت بود که عروس من شدی و بدون هم بسترشدن با پسرم چارتا دختر گذاشتی تو کاسه مون؟ نهایتاً به توافق رسیدند که این مسئله را با بنیاد شهید در میان بگذارند، آخه این چارتا را دخترهای شهید غلام پاسدار جا زده بودند! وقتی نماینده بنیاد اومد خانه شان و این موضوع را باهاش درمیان گذاشتند او هم بلافاصله گفت که پیشنهاد بسیار خوبی است و بهتر است که دختر هر چه زودتر برود خانه شوهر! نماینده بنیاد گفت از هر کدامشان یک عکس به من بدهید تا آنها را به بنیاد ازدواج بدهم و من مطمئنم که در بنیاد خیلی سریع برای اینها شوهر های مناسب پیدا خواهند کرد.
چند روز پس از این ماجرا یکروز از بنیاد ازدواج به آنها زنگ زدند و گفتند که چهار تا شوهر برای دخترانتان پیدا کرده ایم و وعده کردند که فردا عصر آن چهارتا مرد با نماینده بنیاد بخانه شان بیایند. فردا وقتی آمدند و دختران را دیدند،آنها را پسندیدند و در کمتر از یکماه ترتیب عروسی هر چهار نفر را دادند و همه روانه خانه شوهرانشان شدند.
همسر زهرا یک اصفهانی که کارمند ذوب آهن اصفهان بود و همسر فاطمه یک مغازه دار قزوینی که در مرکز شهر قزوین مغازه میوه فروشی داشت. زینب را یک کامیون دار رشتی انتخاب کرده بود و رقیه را هم یک آخوند جوان عراقی الاصل که در قم زندگی میکرد و مدرس حوزه علمیه قم بود.
هاجر هم که میدانست به محض رفتن دختران بخانه شوهر او هم باید بساطش را جمع کند و بعد از ۱۶ سال مفت خوری از آن خانه برود، زودتر یک اتاقی در یک آپارتمان اجاره کرده بود و در همان روز بعد از عروسی اثاثیه اش را جمع کرد و رفت.
هاجر یک رمزی با دخترانش گذاشته  و آن این بود  که هر موقع او باهاشون  تلفونی تماس میگیره و می پرسه از اُملت چه خبر یعنی وضعیت سکس چگونه است!
دو سه ماهی گذشت تا یک روز هاجر گفت بذار یه تلفنی به دخترام بزنم و حالشونا بپرسم و به همین منظور اول به اصفهان زنگ زد، وقتی زهرا گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی و چاق و سلامتی  نهایتاً  گفت، از املت چه خبر؟
 زهرا با یأس و نا امیدی گفت، هیچی مامان، هروقت بهش میگم املت نمیخوای، میگه، نه حَیفِس دَسِش بِزِنیم، اِز قِیمِتِش میُفتد! هاجر بهش گفت، پس تو هم مثل مامانت از این بابت شانس نداشتی و خداحافظی کرد و بعدش زنگ زد به فاطمه در قزوین و همانطور احوالپرسی و چاق سلامتی و در پایان پرسید که، از املت چه خبر؟
فاطمه هم در جواب گفت، مامان این شوهر من  اصلاً از املت خوشش نمیاد، عاشقِ دیزیه، صبح دیزی، ظهر دیزی، شب دیزی، نیمه شب دیزی، من دیگه خسته شدم و نمیدونم چه خاکی به سرم بکنم! هاجر خیلی نا راحت شد و گفت خب اون از اون یکی و اینم ازتو! باشه فعلاً خداحافظ تا بعد باهات تماس بگیرم و گوشی را گذاشت.
یکی دو دقیقه تو فکر فرو رفته بود تا دوباره گوشی را برداشت و زنگ زد به زینب در رشت و بعدِ احوالپرسی و کمی صحبت ازش پرسید، از املت چه خبر؟
زینب گفت، ای ی ی مامان، همچی! ماهی یکی دوبار که شوهرم میاد رشت یه املتی باهم میزنیم، اما چه املتی، همیشه یا گوجِش کمِه یا نمکش و یا روغن نداره...!
مادرش به زینب گفت برو خدارا شکر کن که تو نسبت به زهرا و فاطمه تو بهشت زندگی میکنی و بعدشم خدا حافظی کرد و گوشی را گذاشت.
اینبار گوشی را برداشت و زنگ زد به قم خونه رقیه و کمی با هم صحبت کردند و بعدش پرسید که، از املت چه خبر؟
رقیه در حالیکه به وجد اومده بود گفت:
مامان، املت توپِ توپِ! روزانه چندین بار املت میزینم، همین امروزم تا حالا چار بار املت زدیم و همین الانم که دارم با شوما صحبت میکنم شوهرم داره ماهیتابه را لیس می زنه...
ارادتمند،
 علی بی ستاره
اسلو ۳۰ مارس ۲۰۲۰
❊❊❊❊❊