داشتم تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده شادی میکردم و سنگ
سراچه ی دل به آبسولوت ساخت سوئد میسفتم و اشعار سعدی را به
همانگونه که عشقم می کشید می گفتم:
هر دم از عمر می رود نفسی
فِرز بودم پریدم از قفسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
واقعاً خیلی خیلی تو گابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
هر چه هم داشت در قمار بباخت
خواب نوشین بامداد رحیل
خیلی حال می ده لیک هست قلیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
چند برابر فروخت و اسبش تاخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
چون نداشت پارتی ره نبرد بسی
یار ناپایدار دوست مدار
یار خوبست که باشد پایدار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که عمرشو مفت خورد
برگ عیشی به گور خویش فرست
ویسکی با خوشگلی قمیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز
کارهای زیاد مانده هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
زود چیزی تو کش برو و بیار
هر که مزروع خود بخورد به خوید
اشکمش درد گرفت و بر خود رید
بعد از تأمل این معنی خواستم که گوشه ی عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم
و دست از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
و دست از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ
یهو بخانه ام آمد سه چار تا پایه ی حکم
...................
...................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر