درین بیست و دوسالی که گذشت از عمر تبعیدم
هادی خرسندی
چنان غرق وطن بودم که غربت را نفهمیدم
در اینجا من خبرهای وطن را زندگی کرد
وز آن اخبار گاهی گریه کردم؛گاه خندیدم
نماز وحشت هر جمعه را با مردمان بودم
تمام هفته از حرف امام جمعه ترسیدم
در اینجا من همه روزه به زندان اوین رفتم
همه شب بابت هر ضربهء شلاق نالیدم
چه روزائی که از تکفیر اسلامی هراسیدم
چه شب ها کز هراس بمب صدامی نخوابیدم
اگر آتش گرفت آن سر زمین من سوختم اینجا
در آنجا زلزله آمد اگر من نیز لرزیدم
رهائی؛ دوری جغرافیائی نیست همبندان!
جهان کوچکتر است از آن؛ که من در نقشه ها دیدم
کسی گر گفت رفتی بار خود بستی نمیداند
که من دار و ندارم را به نادانیش بخشیدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر