۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

شمس و جلال و سیمین و فردید و الخ!



شمس و جلال و سیمین و فردید و الخ!سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۸۹

یک، شمس آل احمد امروز به رحمت ایزدی رفت. خدایش بیامرزد که اگرچه از خاندان اهل حکمتی بود، ولی بیشتر " آل احمد" بود تا " شمس" و در این آل احمد بودن، تلاشش را کرده بود که به همان حرفها که جلال در این سالهای آخر می زد، یعنی " خدمت و خیانت روشنفکران" و " غرب زدگی" پای بند بماند. یکی دوبار دیده بودمش و یک باری هم آهو دخترش را برای کاری فرستاده بود که نشد و کار آن موقع نشد داشت. سعی کرده بود مثل بعضی از روشنفکران که از دهه چهل آمدند و باور کردند که حکومت کنونی همان است که می خواستند، با آن کنار بیایند و یکی به میخ و یکی به نعلی بزنند و الخ. وقتی انقلاب شده بود دیگر پیری بود، و از پیرمردان چه برمی آید جز اینکه بسازند و بسوزند و آخرش هم سالها خبری از او نشد تا خبر مرگش که آمد.
وقتی " از چشم برادر" را نوشت اعلام کرد که جلال را ساواک کشته است و این همان بود که سیمین تکذیبش کرده بود و روایتی دیگر کرده بود از مرگ جلال. جز این کارش در انتشارات رواق می گذشت و تک و توک ویرایش ها و بازنویسی ها. فرزندش را جلال نام گذاشته بود و شاید همین نشان بدهد که این برادر بزرگتر تا چه حد سودای برادر کوچکتر را داشت. در این سی سال، مثل اندیشه جلال که روز به روز کمرنگ تر و کمرنگ تر می شد، شمس هم هر روز کمرنگ تر و کمرنگ تر شد. آنقدر که وقتی محو شد و خاموش، تازه خبرش به یادمان آورد که شمس هنوز زنده بود. سبیل پهن صورتش را همواره حفظ کرده بود، آنقدر که مهم ترین چیزی بود که از او به یاد آدم می ماند. رابطه اش با سیمین خوب نبود، اما هر دو بالغانه سعی کرده بودند این دعوا که باعث و بانی اش سنگی بر گوری بود، زیاد عمومی نشود. سه نفر را دیدم که همه از نسل پیشین آمده بودند و درجا زده بودند در این بی جایی انقلاب و تمام شده بودند، مثل شمعی که خاموش می شود، پرویز خرسند عزیز بود که زنده است، شمس بود که امروز رفت و نادر ابراهیمی بود که سبیل شمس را کمابیش داشت و جای اخم او خنده ای تا به آخر مانده بود، انگار که خنده فیکس شده باشد روی صورتش.
دو، حرف شمس که می شود، نمی توانی به جلال آل احمد فکر نکنی. هر چه بود زمانی او سردمدار روشنفکری مملکت بود و به هر دکانی که در بازار فرهنگ و سیاست مملکت بود سر زده بود و حرفش سالها خریدار داشت و هنوز هم که هنوز است، گمان می کنم جزو معدود روشنفکران ایرانی دوران خودش بود که حرفی برای گفتن داشت و حرفش ترجمه حرف دیگران نبود. اگر چه چند سفرش به غرب و کینه اش به روشنفکران و حکومت سابق باعث شده بود غربزدگی اش را چنان بنویسد که انگار مردکی روستایی یک هفته ای می رود به پاریس و شانزه لیزه را می بیند و اتوال و ایفل را و همین. نثرش همچنان یکی از زنده ترین نثرهای روایت در زبان فارسی است و " غرب زدگی" و " خدمت و خیانت روشنفکران" اش شاید بزرگترین اشتباهات او و البته مهم ترین نظراتش. جلال آل احمد را اگر بخواهی بفهمی باید عکس آخرش را ببینی که نصفه نیمه چاپ شد، چرا که نیمه دیگر عکس مصطفی شعاعیان بود که از بنیانگذاران چپ غیر توده ای و غیر خط دو بود و منتقد جدی لنینیسم. جلال مثل همه ماها چپ را مدتی لمس کرد و بعد کینه اش را به دل گرفت، مدتی به دولت و حکومت نزدیک شد و بعد در " یک چاه و دو چاله" دخل خودش را درآورد و انتقاد از خودش کرد و آخر کار افتاد به دامن " فردید" که زبانش الکن بود از حرف زدن و معلوم نبود پیرمرد از جان فرهنگ این مملکت چه می خواهد. دوست دارم فکر کنم اگر جلال مانده بود و درست در همان دوران مذهبی شدنش که در حقیقت مثل اهل دین شدن خیلی از روشنفکران مملکت بود، نمرده بود، قطعا از آن هم عبور می کرد و نمی دانم اگر عبور کرده بود به جای خوبی می رسید یا نه، اما مطمئنم که جایی که در آن ریق رحمت را سرکشید، بدترین جایی بود که می شد درگذشت. باز هم خدارا شکر که سیمین روایت کرده که به دلیل افراط در عرقخوری به رحمت ایزدی رفت، وگرنه از او شهیدی و امامزاده ای می ساختند که امام رضا هم جلویش تاب نمی آورد.
سه، این وسط سیمین کار خودش را کرد. سووشون اش بی تردید یکی از بهترین نوشته های داستانی مملکت است و خودش برای خودش کسی است، جزیره سرگردانی اش چندان چیزی از کار در نیامد که بشود جلوی مردم درش آورد. ترجمه هایش هم اکثرا با انتخاب و نثر خوب بود. شاید از آن زنهایی بود که شد مدل ایرانی سیمون دوبووار که بغل دست سارتر نشسته بود ولی حرف خودش را می زد و اگر درست نگاهش کنی، ماندگاری اش در ادبیات و ارزش ادبی اش هزار بار برتر است از سارتر که بیرون اگزیستانسیالیسم کسی نبود. سیمین البته بازی سختی داشت، در این سالهایی که جلال را امت حزب الله پیراهن عثمان کردند و کوبیدندش به سر روشنفکران. و سیمین این وسط مقداری توهم زدایی کرد و نگذاشت این امام زاده بشود محل مداخل ظلمه، اگر چه آنها کار خودشان را کردند. سیمین نه نقش بیوه سیاهپوش جلال را بازی کرد و نه پرچم روشنفکری دستش گرفت. همان بود که بود. شاید همان دختر شیرازی سیاه سوخته که در سفر شیراز دل جلال را برده بود و تا همین حالا هم لهجه شیرازی نشانه اولش است.
چهار، احمد فردید که جلال در مقدمه غربزدگی یادش کرد و چنین گفت که " من این تعبیر غربزدگی را از افادات شفاهی سرور دیگرم حضرت احمد فردید گرفته ام." تاثیر زیادی بر جلال گذاشت و هر چه می توانست او را خراب تر کرد. احسان نراقی در مصاحبه ای که با او کردم و در خشت خام منتشر شد، می گفت که این مردک فردید رفت آلمان و قبل از اینکه زبانی بفهمد و درسی بخواند و زندگی کند و چیزی بداند برگشت به مملکت و یکباره شد تالی تلو مارتین هایدگر و چنان ترجمه و تعریف بدی از هایدگر نشان ملت داد که اهل دین شیفته اش شدند و اهل دموکراسی دشمن اش. جواد فریدزاده که خدایش حفظ کناد و فلسفه را در آلمان خوانده می گفت که فردید اصلا نمی فهمد که هایدگر چه گفته. تا پیش از انقلاب حضرت فردید به همت بنیاد پهلوی مطرح شد و عده ای زیر علمش سینه می زدند و انقلاب که شد، یکباره دکانی درست کرد و شاگردانی تربیت کرد از جمله محمدرضا جوزی، دکتر رضا داوری اردکانی، محمد مددپور، رجبی ها( دو برادر رجبی که به گمانم همین برادران فاطمه رجبی باشند)، یوسفعلی میرشکاک، مصطفی اردلان و شهریار زرشناس که هر کدام یک ساز برای خودشان زدند و به نوعی بیماری ضد روشنفکری را در مملکت دامن زدند. مهم ترین حاصل این اندیشه فیلسوفان ضد غرب و بی سواد و شاعر مسلک و ریاکاران بی دین و ولایت مدار بود. هنوز هم علم و کتل این جماعت مریض احوال براه است و دارند ریشه دموکراسی را از دیوسالاری و غول مداری بیرون می کشند.
پنج، این وسط می ماند اول و آخر داستان که آغاز می شود با " امیرحسین جهانبگلو" که استاد دانشگاه بود و منزلی داشت در شمیران و جلسات بحث فلسفی در خانه او برگزار می شد که نام جلسات را گذاشته بودند " فردیدیه" که فردید در آن جلسات پیرامون اصول اساسی حکمت و فلسفه حرف می زد. رامین جهانبگلو و داریوش شایگان عنوان "فردیدیه" را تلویحا خاص جلساتی که در منزل دکتر امیر حسین جهانبگلو واقع در اختیاریه شمیران برگزار می شده دانسته اند. طبق نوشته دکتر رضا داوری، دکتر غلامحسین ساعدی  پس از آزادی از زندان "مدت کوتاهی قبل از اینکه اعضای آن مجلس متفرق شوند و هر یک به راهی بروند" در آن جلسات حاضر می شده است. از آنجا که غلامحسین ساعدی در سال 1353 به زندان ساواک افتاده و یک سال بعد آزاد شد، می توان خاتمه این جلسات را سال 1355 فرض نمود و بازهم به گزارش دکتر داوری این جلسات حدود 20 سال تداوم داشت. جهانبگلو ظاهرا شد منشائی برای احداث اندیشه خطرناک فردید که بعدا دامان خیلی ها را گرفت و همین فردیدی ها فرهنگ مملکت را قبضه کردند و آخر کارشان به جایی رسید که " رامین جهانبگلو" فرزند امیرحسین جهانبگلو که فلسفه را بجد و با قدرت دنبال می کرد در فرنگ، دستگیر و زندانی و متهم شد به اینکه مجری سیاست های فرنگی ها بوده است و دمش وصل بوده به بلاد کفر و همین. می بینی! سیبی که به آسمان می اندازی تا زمین برسد هزار چرخ می خورد.
گرفته شده از سایت بالاترین /ابراهیم نبوی

هیچ نظری موجود نیست: