۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

مانتوي پشم و آبروي دين


پاسداری کرد حمله مثل گرگ
جانب پیرزنی ، مادربزرگ
گفت پیدا باشد از تو تار مو
بردی از پیغمبرو دین آبرو
در کمیته امشبی داری پناه!
میبریمت صبح فردا دادگاه
پیرزن، لرزان، شکسته، بی رمق
هرچه چین بر صورتش، جوی عرق
گفت: دینی با چنین قدر و مقام
صاحب پیغمبر و کلی امام
اینهمه آخوند از بهرش قطار
مجتهدهایش بزرگ عمامه دار
جمله توضیح المسائل ها قطور
هریکی هفتاد و شش تا بوف کور
قصه گلشیری از صرفش عقب
دولت آبادی ز نحوش در عجب
آنچه در آن هست آداب خلا
واقعاً باید نوشتن با طلا
با سخن هائی چنین نغز و نکو
دین کجا دارد غمی از تار مو
اینهمه سرباز و هنگ و پادگان
حافظ اسلام و پرچمدار آن
من کجا زورم به کاری میرسد
لطمه ای از موی و تاری میرسد
هیچ مو شمشیر نیکوئی نشد
هیچ دینی بسته موئی نشد
من کی از پیغمبرو از دین او
برده ام – استغفرالله - آبرو
پاسدارش گفت زان موی سفید
کی شما پیران خجالت میکشید؟
چیست پس آن صورتی روژ لبت
جز نشان دشمنی با مذهبت؟
روسری، ژرژت که نه، ابریشم است
قیمتش را هرچه پندارم کم است
چکمه هایت لابد از ایتالیاست
الفتی شاید ترا با مافیاست
وز همه اینها گرانتر مانتو ات
دل ز مردان میبرد رخت نو ات
پشم مانتو میکند اغوایشان
لرزه اندازد به سر تا پایشان
چیست این مانتو که تو داری به تن؟
چادر مشکی سرت کن پیرزن!
مانتو ات طرح نو است و پشم ناب
سمبل طاغوت و ضد انقلاب
این بده تا من به مستضعف دهم
حق فرستاده چرا از کف دهم؟!
گر رهائی خواهی و شلاق هیچ
میدهم چادرشبی، برخود بپیچ
مانتو ات بگذار و پشت سر نبین
موی خود را هم بپوشان بعد از این
این بگفت و حکم حق اجرا نمود
خود نوشت آنرا و خود امضا نمود
داد او را کهنه پاره چادري
گفت بر سر کن که سرما ميخوري
پس برون آورد مانتو از تنش
برد لابد هديه بر مادرزنش!
گفت آن بانوي مانتو باخته
کهنه چادر بر سرش انداخته:
« آبرو بردم ز دین با تار مو
دادمش با پشم خالص آبرو»

ازهادی خرسندی

هیچ نظری موجود نیست: